زندگی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره نویسی» ثبت شده است

زندگی


خب اینم از گل خوشگلای من😍 که در مطلب خوب،شاد،جوش درموردش گفته بودم.

خیلی دوست دارم یروزی یه گلخونه بزرگ که نه،ولی یه گلخونه کوچیک برای کاکتوس بزنم.😇

پ ن: درمورد بازی پرسپولیس - سیاه جامگان حرف خاصی ندارم.
😒 فقط اینو بگم یه نیمه حمله،یه نیمه موقعیت آفرینی،یه نیمه با سه گل زده.که داور دوتا گل رو مردود اعلام کرد.😠 اما در نیمه دوم یک خطای سیاه جامگان از دید داور دور موند،و در ادامه همون صحنه تنها موقعیت سیاه جامگان به گل تبدیل شد.
بی عدالتی فوتبال در این بازی ثابت شد.😐

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۳
میثم ر...ی

زندگی


چهارشنبه صبح من تو خواب و بیداری شنیدم خواهرم اینا گفتم امروز صبح همگی یه سر بریم خونه‌ی داداش.منم سریع چشمامو باز کردم و گفتم من کار دارما،اول باید کارامو انجام بدم بعد.همه متعجب نگام کردن و گفتن مگه تو خواب نبودی!😯 منم یه لبخند ریزی زدم و گفتم: 😏تو خوابم گوشام می‌شنوند.

من اصرار داشتم که بعدازظهر بریم چون صبح هوا به شدت گرم بود،تابش خورشید هم گرمارو چندبرابر میکرد☀️.تو همین صحبت‌ها بودیم که یهو یادمون افتاد ویلچرم شارژ نداره! روز قبلش هنگام بالا اومدن از رمپ ویلچرم وسطاش نفس کم آورده بود.مجبور شدیم ویلچرو بزنیم به شارژ و رفتنم به این شکل کنسل شد.😒

تا آخرین لحظه سعی داشتم رفتنشون رو موکول کنم به بعدازظهر🙏 اما خواهرم گفت نمیشه،بجاش بعدازظهر باهم میریم جیرهنده گردی(جیرهنده اسم روستامونه).همه روفتن، منِ تنها رو با کوله باری از کار خونه گذاشتن.☹️ کارام تموم شد و هنوز خبری ازشون نبود.پدرمم که تازه رسیده بود وقتی دید دم ظهره هیچ خبری نیست کم کم لب به اعتراض گشود و دلیل تاخیرشون رو از من خواست.منم گفتم میان دیگه،حالا وقت هست!

ساعت قبل 1:00 بود که خواهر بزرگم با یه مشما لوبیا پوست کنده اومد.گفتم این قراره برای نهار آماده شه؟!😦 گفت آره الان آماده میشه نگران نباش.😉
حق با خواهرم بود،در عرض نیم ساعت لوبیا خورشت حاضر شد! احتمالا به شعله گاز نیتروژن وصل کرده بود تا سرعت پخت رو ببره بالا!.🔥
نهارو که خوردیم،برادرزادمم اومد.مثل اینکه با خواهرم اینا هماهنگ کرده بودن بعدازظهر برن بازار.

نسشتیم و صحبت کردیم.بعد خسته شدیم درازکشیدیم و صحبت کردیم. به دلیل عمومی بودن شرایط،منو برادرزادم نمیتونستیم حرفای خصوصی مون رو بزنیم اما باز سعی می‌کردیم بصورت رمزی🙅‍ کمی صحبت کنیم.
خلاصه ساعت پنج شد و همگی رفتن بازار.فقط منو مادرم موندیم خونه.من هم ازین زمان استفاده کردم و چندتا خبر برای سایت کاریم پیدا کردم.

خواهرم اینا دور از انتظار عمل کردن و کمتر از یه ساعت کارشون طول کشید و برگشتن. اما وقتی برگشتن،یه زمزمه‌هایی ازشون شنیده میشد.ازینکه خواهر کوچیکم یه کاری براش پیش اومده و باید بره خونه 😐.اما با صحبت‌های که ما باهاش کردیم و انگیزه‌هایی که دادیم،قرار شد چند ساعتی از ما جدا شه و بعداز اتمام کارش برگرده پیش ما.😇 ماهم تا برگشتن خواهر کوچیکم،بریم در روستامون یه دوری بزنیم و برگردیم.

خواهر کوچیکم رفت،ما هم یعنی: خواهر بزرگم و برادرزادم و دوتا خواهرزاده‌هام راه افتادیم. آروم و ملو میرفتیم.🚶‍ البته من آروم میرفتم تا خسته نشم و آخر بسلامت به خانه برسم؛بقیه هم بالاجبار پا به چرخ ویلچرم میومدن. رفتیم و رفتیم... عصری بود و تابش خورشید کمتر شده بود و یه نصیب ملایمی هم میوزید.🌫 کم کم از طرز راه رفتن های همراهام مشخص شد خسته شدن و دارن کم میارن!.🤢

و یه سوال‌های عجیبی هم ازمن می‌پرسیدن: خب نمیخوای برگردی خسته میشیا؟... بیا زودتر برگردیم بعد یهو وسط راه باطری ویلچرت تموم میشه،حا می مونیما... شب پشه ها اذیت میکنن نمیشه راحت برگشت... فکر برگشتم کن،انقدر رفتی،انقدرم باید برگردیا .... و از این قبیل صحبت‌ها.

تا یجایی از مسیرو رفتیم و بدون اینکه چیزی بگم ویلچرو گِرِدش کردم سمت خانه.خواهرم اینام با ذوقی درونی که مشخص نشه😌،باهم حرکت کردیم سمت خونه‌مون. وسط راه هم برادرزادم از ما جدا شد و رفت خونه‌شون. قبل از اینکه ما برسیم خونه،شوهرخواهرم و پسراش رسیده بودن.البته شوهرخواهرم وقتی دید خانومش نیست،پای موندن نداشت و رفت به خانه‌ی پدری تا یه سر به خانواده و رفقا بزنه.

بعداز حدود دو ساعت خواهر کوچیکم کاراش تموم شد و اومد به جمع ما ملحق شد.بعدش هم شوهرخواهرم از خانه‌ی پدریش برگشت. شبش همگی خونه‌ی ما بودن و فردا صبح همگی رفتن. و باز شدیم یه خانواده سه نفره.

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۱
میثم ر...ی

زندگی


طبق برنامه‌ریزی که کرده بودیم دیروز صبح آماده شدیم برای رفتن به خونه‌ی دخترعمه‌ام.خواهر کوچیکمم چون خواهرزادمم کلاس انگلیسی داشت،دیرتر حرکت میکردن.به همین دلیل قرار شد ما یعنی: من،خواهر،مادر و پدرم با آژانس زودتر حرکت کنیم. تا کار ها رو انجام بدیم و من به کارای لپ تاپ برسم و آماده شیم،ساعت از دوازده و نیم گذشت.سریع به آژانس زنگ زدیم و بعد پنج دقیقه آژانسیه خودشو رسوند.

رفتیم جلوی در دخترعمه‌ام هرچه زنگ میزنیم جواب نمیدن! در زدیم جوابی نشنیدیم! اما در باز بود.ما هم همینطوره یه الله کنان رفتیم بالا!🙋‍ وقتی وسط پذیرای شون رسیدیم،دخترعمه‌ام از آشپزخونه پیداش شد.با کلی عذرخواهی که صدامون رو نشنیده،خوش‌آمد گفت و احوال پرسی کردیم و نشستیم.خانم خیلی مهربونیه،خالصانه به همه محبت می‌کنه.

خواهرم اینا به گل و گیاه  🌹 🥀 علاقه‌ی خاصی دارن،معمولا هرجا که میرن اولین چیزی که نگاهشون رو جلب میکنه باغچه و گل‌ها هستن.🤓 و خیلی علاقه‌مند به نگهداری و تکثیر هرگونه گلی هستن.خب من هم یجوریایی دوستار گل و گیاه هستم،اما من فقط به یک نوع گل علاقه دارم که خودش شاخه ها و انواع زیادی داره.یه خانواده‌ی پر جمعیتن،خانواده‌ی کاکتوس ها!🎍

م ن: راستی اینو یادم رفت تو مطلب قبل بگم.روز قبل که رفتیم خونه‌ی داییم،گل‌های کاکتوس زن داییم واقعا چشم گیر بود😇 و اصلا نمیشد از کنارش گذشت.یخورده روم نمیشد بگم اما به کمک خواهر بزرگم رودربایستی رو گذاشتم کنار و سه نوع گل کاکتوس ازش گرفتم.چند روز دیگه وقتی تو گلدون کاشتم،عکسشو میزارم تا ببینین و لذت ببرید.

بعدازظهر دخترعمه کوچیکمم به جمع مون پیوست.وقتی اومد صحبت‌هامون گل کرد و گرمتر شد.تاحالا نمیدونستم همچین دخترعمه‌ی خوش ذوقی دارم.🙂 بعداز کلی صحبت و چای و میوه،ساعت شش و نیم با کلی تشکر و قدردانی از دخترعمه بزرگم،باهاش خداحافظی کردیم و رفتیم سمت بازار.

رفتیم بازار و خواهرم اینا رفتن خرید؛مادرمم چون من تنها نباشم پیشم موند.هرچه از زمان رفتن خواهرم اینا میگذشت،دمای بدنم بیشتر میشد🌡 و گرما بیشتر فشار میاورد.
نیم ساعتی گذشت و گرمای زیاد باعث شد یچیز خنک بگیریم و بخوریم.
😋 بعدش دمای بدنمون کمی افت کرد اما زمانی نگذشت که باز حسابی گرم مون شد.خلاصه حدود دو ساعت تو ماشین موندیم،تاجایی که تا مرز تبخیر شدن پیش رفته بودیم😥 که خواهرم اینا برگشتن.

وقتی خواهرم اینا اومدن خیلی سریع حرکت کردیم به سمت خونه.بادی که از شیشه ماشین به داخل ماشین می وزید🌫 وضعیت جسمی ما رو کمی مساعد کرد؛و از مایع به جامد تبدیل شدیم.

 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۶
میثم ر...ی
زندگی


یکشنبه عصری خواهر بزرگم اومد خونه‌مون؛شوهرخواهر و خواهرزاده‌هام به دلیل کار و دانشگاه آخر هفته میان.معمولا وقتی خواهرم میاد سعی میکنه به دیدن اقوام بره.دیروز به پیشنهاد من قرار شد بعدازظهر بریم خونه‌ی دایی.

بعد از گذشت یک هفته دیروز به قالی شوئی تماس گرفتیم تا ببینیم فرش‌ها رو کی تحویل میدن.سوال که پرسیدیم گفتن همین امروز (که دیروز باشه) میاریم دم خونه‌تون.به این ترتیب رفتن مون به خونه‌ی دایی ممکن نبود
😒 چون اگه ما میرفتیم کسی خونه نبود تا فرش‌ها رو تحویل بگیره.

بعداز کمی فکر و مشورت
🤔،یه تصمیم گرفتیم و مادرم زنگ زد به قالی شوئی و گفت لطفا هرموقع قرار فرش‌ها رو بیارین قبلش یه تماس با من بگیرین.تصمیم مون هم این بود که هر زمان قالی شوئی تماس گرفت داییم سریع مادرم رو برسونه خونه‌مون تا فرش‌ها رو تحویل بگیره.👌
و ساعت حدود شیش و نیم عصر بود که راه افتادیم.من با ویلچر،مادر و خواهرم پشت سرم با پای پیاده میومدن.

تا قبل کوچه داییم اینا خیلی خوب و تخته گاز
داشتم می‌رفتم🏎.اما وقتی به کوچه‌شون رسیدم به صورت لاکپشتی حرکت میکردم🐨.پر از سنگ نقلی بود که حرکت کردن رو خیلی سخت کرده بود.خلاصه به هر زحمتی که بود رسیدیم خونه‌ی داییم اینا.

من بالا نرفتم و رو ویلچر نشستم،خواهرم ایناهم رو ایوون نشستن و مشغول صحبت شدن.بگذریم ازینکه هنوز نیم ساعت از رسیدنموم نگذشته بود که از طرف قالی شوئی تماس گرفتن فرش‌هاتون تو راهه داره میرسه
🙄.مادرمم مجبور شد سریع همراه داییم بره خونه.

من هم با ویلچر تو حیاطشون می‌چرخیدم.رفتم به باغچه سبزیجات و سیفی جات شون یه نگاهی انداختم.همینطور یه باغچه کوچیک گل داشتن با چند نوع گل‌های قشنگ و رنگارنگ
💐 .عکس شاخص این مطلب هم از همین باغچه گل‌هاست.حیفم اومد ازشون عکس نگیرم.
مادرمم وقتی فرش‌ها رو تحویل گرفت،اومد و به جمع ما ملحق شد.

صدای موذن از مناره‌های مسجد محلمون
🕌 میومد که ما راه افتادیم(البته مسجدمون مناره نداره،فقط صدای اذان میومد)😉.موقع برگشت خسته بودم،دیگه مثل موقع رفتن نتونستم اون سرعت و قدرت رو تکرار کنم.و تا به خونه برسم چند بار میونه راه ثابت میموندم تا کمی نفس تازه کنم،بعد دوباره به حرکتم ادامه میدادم.

امروز هم طبق برنامه‌ریزی قراره بریم خونه‌ی دخترعمه‌ام.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۱
میثم ر...ی
زندگی


پاموکل به زبان ترکی یعنی: قلعه پنبه ای و به آسانی می توان فهمید که چرا چنین نامی به آن اطلاق شده است. وجود چشمه های آب گرم با رنگ سفید سنگ های این استخر طبیعی؛ سالانه گردشگران بسیاری را برای دیدن پاموکل به ترکیه می کشاند.

پاموکل یکی از بهترین مناظر دیدنی آنتالیا می‌باشد که سالانه گردشگران بسیاری به آن نقطه سفر می کنند،و می‌شود آن را به یکی از مهمترین جاذبه های گردشگری آنتالیا ترکیه نام برد. تراس پاموک ترکیه از تراورتن و سنگ رسوبی تشکیل شده و به خاطر چشمه های آب گرم و رسوب های باقی مانده شکل منحصر به فردی به خود گرفته است.

در این منطقه ۱۷ چشمه آب گرم با دمای ۲۱۲ درجه سانتی گراد وجود دارد که حتی تصور شنا کردن در آن غیر ممکن به نظر می‌رسد.پاموکل را می توان به عنوان یکی از خاص ترین جاذبه‌های طبیعی ترکیه به شمار آورد که سالانه سیل عظیمی از گردشگران تورمسافرتی را به خود جذب می کند. این منطقه به دلیل طبیعت منحصر به فرد و زیبایی خارق العاده‌ی خود همواره مورد توجه انواع تور طبیعت گردی بوده است.

در ادامه تصاویر زیبایی از این منظره را مشاهده می‌کنید...

زندگی

زندگی

زندگی

زندگی

زندگی

زندگی


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۱
میثم ر...ی


خب نوبت به خودم رسید تا پای در این چالش بنهانم و در عمق سوال‌ها غرق شوم و متفکرانه پاسخ‌هایش را درج بنمایم.(چی گفتم اصن! هیچ‌وقت نمیتونم متن ادبی بنویسم)😕
راحت بگم.اومدم جواب سوالارو بنویسم و برم.🤓

علایقت توی زندگی چیه؟
رنگ بنفش😍.سیستم و گوشی و این دسته وسایل.

سرگرمی مورد علاقه ات چیه؟
گوشی.لپ تاپ.کار با فتوشاپ.

وقتی خودت را توی آینه میبینی چه احساسی داری؟
این قیافه‌ست آخه تو داری!😒

دوست داشتی چه رشته ای و کجا قبول میشدی؟
نجوم،ستاره شناسی.دانشگاش مهم نبود فقط خوب و ارزون باشه.

بهترین دوستت در دوران زندگی؟
برادرزادم. و هادی

اگه ۱٠ میلیارد تومان داشته باشی چه کارایی میکنی؟
یه میلیارد برا خودم،بقیه رو میبخشیدم.

طرفدار کدوم ورزش و تیم ورزشی هستی؟
فوتبال.پرسپولیس.

موسیقی مورد علاقه ات و خواننده های مورد علاقه ات چیه؟
پاپ.خواننده‌ها زیادن.معین؛محمد علیزاده؛مازیار فلاحی؛محسن یگانه و...

بابا چقد سوال!بسه دیگه. از کتو کول افتادم.🤢

تا حالا عاشق شدی؟
متاسفانه بله...(چون بی نتیجه بود)

از چه چیزی تو زندگیت بیشتر از همه میترسی؟
تنهایی.

دلت میگره چیکار می کنی؟
موسیقی گوش میدم.خودمو میزنم به اون راه.

آشپزی بلدی؟ چه غذاهایی؟
شفاهی بلدم اما عملی نه.😁

تموم نشد؟؟؟!!!🙄

اگه قرار باشه ۳ تا آرزوت همین الان برآورده بشه ، آرزوهات چیه؟
ظهور آقامون.شفای تمام بیماران.قلبم همیشه در آرامش باشه.

بزرگترین قدرتی که مایل بودی می‌داشتیش؟
قدرت پرواز داشته باشم.یا روحم رو کنترل میکردم.

اگر میتونستی به گذشته برگردی،به چه زمانی بر می‌گشتی؟
به سن ۷ -۸ سالگی برمیگشتم.شاید میتونستم زندگی الآنم رو تغییر بدم.

در یک شبانه روز چند ساعت وقتت در فضای مجازی می‌گذره؟
زمان که نگرفتم اما🤔🤔🤔 حدودا ۵ - ۶ ساعت.زیاده؟!😉

در ۲۴ ساعت،چند ساعت خواب هستی؟
(ای بابا! نمیخوام زیاد بخوابما اما نمیشه 😐) با خواب بعدازظهرم، تقریباً ۸ - ۹ ساعت.

آیا حاضری ۲٠ سال در اوج شادی و رضایت زندگی کنی به شرطی که درست بعد از این مدت بمیری؟
نه اینجوری زیاد خوب نیست.چون وقت جون دادن خیلی سخته ازین دنیا جدا شد؛عذابش بیشتره.

چرا تموم نمیشه! موقع طرح کردن سوال‌ها انقدر طولانی نبودا!🤕

دوست داری تا چند سالگی عمر کنی؟
اگه با همین فرمون پیش بره،حداکثر ۴٠سال کافیه.

اگر بتونی نوع مرگت رو انتخاب کنی چه جور مرگی رو انتخاب می‌کردی؟
منکه تاحالا نمردم بدونم کدومش بهتره.اما احساس میکنم مرگ در خواب راحتتر از همه‌ست.

اوخییییییش بالأخره تموم شد.🤗

توجه توجه: اسم دوستانی که در چالش شرکت نکردن رو لیست کردم و دارم.📝 تا آخر هفته اگه شرکت نکنن جریمه میشه و باید در چالش آب جوش شرکت کنن😨.آخر هفته نیاین بگین آقا ما نمیدونستیم و خبر نداشتیم و به ما نگفتن🤥.شنیده‌ها به نشنیده‌ها برسونن و نشنیده‌ها از شنیده‌ها بپرسن. هیچ عذر و بهانه‌ای پذیرفته نمیشه!

خب همه‌ی تذکراتمو دادم.دیگه برم چندتا دیگ آب بزارم رو آتیش برا هفته‌ی آینده لازم میشه.😜

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۲
میثم ر...ی

خب رسیدیم به قسمت دوم از خونه تکونی تابستونی مون 💦.نمیخواستم قسمتیش کنما دیگه اینجوری شد.😉 ما خونه‌مون رو سه قسمت کردیم،یعنی خونه که نه،فرش‌ها و موکت‌هامون رو به سه قسمت تقسیم کردیم.یه قسمت رو دادیم قالی شوئی🌊،دو قسمت باید تو خونه شسته میشد.که قسمت اول و قسمت قالی شوئی انجام شده،الآن قسمت پایانی مونده که در ادامه توضیح میدم.

سری قبل که خواهر کوچیکم برای شستن فرش‌ها اومده بود به مادرم کمک کنه،خواهرزادم به علت آزار و اذیت های کودکانش اعصاب مادرشم خورد کرده بود.و خواهرم گفت دفع بعد خودم بدون بچه‌ها میام و چند ساعت می مونم و میرم.اما چون امروز مراسم سال پسرداییم هستش،خواهرم دیروز بعدازظهر با بچه‌هاش اومد که هم به شستن فرش‌ها کمک کنه و هم چون مراسم تو روستای ماست، بتونه در مراسم شرکت کنه.

دیروز کلی کار داشتم🤢.یجوری میخواستم برنامه‌ریزی کنم که کارامو صبح انجام بدم تا کار خاصی برای بعدازظهر نمونه،جز همون یه کار کوچیکی که هرروز انجام میدم تا بتونم مثل دفع قبل موقع فرش شستن مادرم اینا کنارشون باشم،اما متاسفانه کار صبحم نیمه‌کاره مونده و به بعدازظهر کشیده شد.😕 یادتونه سری قبل،موقع شستن فرش دخترعمه‌ام اومده بود؟ اینبار هیچکس نیومد،خواستم فقط یادآوری کرده باشم!😁

دیروز از دقایق اولیه بعدازظهر منتظر اومدن خواهرم اینا بودم.هی الان میان...چند دقیقه دیگه میان.🤔 تو همین حالات خوابیدم.ساعت پنج و نیم بیدار شدم اما باز خبری از خواهرم اینا نبود.ساعت از شش گذشت باز خبری نشد.وقتی مادرم به خواهرم تماس گرفت تا جویای احوالاتش بشه،خواهرزادم گوشیو برداشت و گفت: تو راهیم داریم میایم.

تا خواهرم اینا برسن من کارمو شروع کرده بودم تا شاید بتونم قبل شروع شستن فرش‌ها من کارمو تموم کرده باشم.خواهرم اینا اومدن بالا و نشستن؛من به همینطور داشتم کارامو انجام میدادم😥.خواهرم اینا حرفاشونو زدن و میوه‌هاشونو خوردن و نصف فرش‌هارم شستن،من تازه کارم تموم شد.🤕

ساعت از هفت و نیم گذشته بود. بین دو راهی بودم برم پایین یا نه! آخرش دیدم وقت زیاد نمونده،ارزش نداره برم پایین🙁.تصمیم گرفتم فقط برم تا سر ایوون و روی ویلچر بشینم.


پ ن: به علت مشک فنی که خودمم ازش سر در نیاوردم،عکس آپلود نمیشه!😐

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۳
میثم ر...ی

زندگی


سلام دوستان ، باز رسیدیم به یه چالش دیگه.
یه چالش آسون و جذاب. چندتا سوال ساده و روون.همونطور که از اسم چالش پیداست، ۲٠تا سوال آماده کردم تا شما عزیزان پاسخ بدین. بقول بعضیا سوال‌های کوتاه،جوابای کوتاه.

منتظر جواب‌هاتون هستم...لطفا به همه سوال‌ها پاسخ بدین.

🕐 علایقت توی زندگی چیه؟

🕑 سرگرمی مورد علاقه ات چیه؟

🕒 وقتی خودت را توی آینه میبینی چه احساسی داری؟

🕓 دوست داشتی چه رشته ای و کجا قبول میشدی؟

🕔 بهترین دوستت در دوران زندگی؟

🕕 اگه ۱٠ میلیارد تومان داشته باشی چه کارایی میکنی؟

🕖 طرفدار کدوم ورزش و تیم ورزشی هستی؟

🕗 موسیقی مورد علاقه ات و خواننده های مورد علاقه ات چیه؟

🕘 تا حالا عاشق شدی؟(مهم)

🕙 از چه چیزی تو زندگیت بیشتر از همه میترسی؟

🕚دلت میگره چیکار می کنی؟

🕛 آشپزی بلدی؟ چه غذاهایی؟(مهم)

🕐 اگه قرار باشه ۳ تا آرزوت همین الان برآورده بشه ، آرزوهات چیه؟

🕑 بزرگترین قدرتی که مایل بودی می‌داشتیش؟

🕒 اگر میتونستی به گذشته برگردی،به چه زمانی بر می‌گشتی؟

🕓 در یک شبانه روز چند ساعت وقتت در فضای مجازی می‌گذره؟(مهم)

🕔 در ۲۴ ساعت،چند ساعت خواب هستی؟(مهم)

🕕 آیا حاضری ۲٠ سال در اوج شادی و رضایت زندگی کنی به شرطی که درست بعد از این مدت بمیری؟

🕖 دوست داری تا چند سالگی عمر کنی؟

🕗 اگر بتونی نوع مرگت رو انتخاب کنی چه جور مرگی رو انتخاب می‌کردی؟

پ ن: خودمم در آینده نزدیک جواب‌هامو میزارم.😁

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
میثم ر...ی
زندگی


ما معمولا تابستونا هم خونه تکونی داریم؛و علاوه بر گردگیری،
🍁 فرش‌ها رو هم میشوریم💦.خواهر کوچیکم دیروز صبح اومد تا در شست و شوی فرش‌ها و گردیگیری خونه به مادرم کمک کنه.

همینطور که گفتم دیروز صبح خواهرم اینا اومدن خونه‌مون.طبق برنامه‌ی قبلی قرار بود پنجشنبه بعدازظهر بیان اما مثل همیشه برنامه تغییر کرد و دیروز اومدن.صبح که هوا خیلی گرم بود و خورشید با حرارت زیاد داشت میتابید
🌞،مادرم و خواهرم خونه رو کردگیری کردن و فرش‌ها رو جمع کردن تا بعدازظهر که حیاط کمی سایه میشه،برن برای شستن فرش‌ها.

خلاصه بعدازظهر شد و همه‌چیز آماده بود تا شستن فرش‌ها رو شروع کنن،که من یه لحظه حضور یک خانم رو جلوی در ورودی مون احساس کردم.سرمو که بلند کردم دیدم
🙄 عِه دخترعمه‌ام اومده😇!.واقعا حلال زاده‌است! چند ساعت قبلش وقتی فهمیدم انگور سیاه هامون رسیده،یاد دخترعمه‌ام کردم و گفتم قرار بود وقتی انگورها رسیدن بهش خبر بدم. به دو سه ساعت نکشید که بی خبر خودش اومد!🤓

بعداز سلام و احوال پرسی،دخترعمه‌ام نِشست و باهم گرم صحبت شدیم. یه ساعتی نشست و وقتی متوجه شد که مادرم اینا کار دارن و قراره فرش‌ها شسته بشه،گفت خب همگی میریم حیاط هم صحبت میکنیم و هم شما به کارتون میرسین
😊.منم سریع کارامو با لپ تاپ انجام دادم و با ویلچر رفتم حیاط.😉

خواهرزادمم که ۵ سالشه درحال کمک کردن در شستن فرش بود.البته کمک که چه عرض کنم،مقصودش از کمک،آبتنی بود!مثل خیلی از بچه‌های دیگه که به آب و آب بازی علاقه‌ی زیادی دارن.شلنگ آب دستش بود و به فرش و عرش داشت آب می‌پاشید
🌊.با این شیطنتاش اجازه نمیداد مادرم اینا به راحتی کارهاشون رو انجام بدن.

منم از خودگذشتگی کردم و به خواهرزادم گفتم بیا بریم یه دوری بزنیم.برای اولین بار خواستم یه بچه رو سرگرم کنم
😕.من کلا از هرچی بچه‌است دوری میکنم.
رفتیم تو کوچه‌مون که خیلی هم کوتاهه یه دوری زدیم و برگشتیم.بگذریم ازینکه بازهم خواهرزادم پرید رو فرش‌ها و به شیطنتاش ادامه داد،اما من دیگه تمام تلاشمو کرده بودم کاری از دستم بر نمیومد.😁


دخترعمه‌ام هم رفت مغازه برامون اسکمو(بستنی یخی) گرفت آورد و بعدش رفت خونه. کار شست و شو هم چند دقیقه ای از ۸ گذشته بود که تموم شد و باهم رفتیم بالا،و اسکمو هامونو خوردیم.جاتون خالی،عاااالی بود.😋

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۴۳
میثم ر...ی
زندگی

چند وقتی بود که با خواهر کوچیکم اینا تصمیم گرفته بودیم بریم بیرون اما فرصتش پیش نمیومد.تا اینکه چهارشنبه هفته‌ی گذشته ۲۸تیر،خواهر بزرگم اینا اومدن شمال.ماهم برنامه‌ریزی کردیم پنجشنبه دست جمعی بریم بیرون.اما دقیقا مشخص نبود به کدوم نقطه گیلان قراره سفر کنیم.

صبح پنجشنبه من ساعت ۸ بیدار شدم
📅.چند روزی بود که سیستم خوابم بهم ریخته بود؛اون روز هم بیرون رفتنمون روی خوابم تاثیر گذاشته بود و سخت میتونستم بخوابم😞. حدوداً ساعت ۹ خواهر بزرگم اینا از خونه‌ی پدرشوهرش اومدن خونه‌ی خواهر کوچیکم.منم بلند شدم تا آماده شم برای رفتن.

خلاصه همه آماده شدیم و در آخرین لحظه مشخص شد که میخوایم کجا بریم.تصمیم بر این شد که بریم آبشار لونک
🌊،بعداز شهرستان‌های سیاهکل و دیلمان در استان گیلان.
وسیله‌ها رو جمع کردیم و راه افتادیم.هوا حسابی گرم بود.نور خورشید مستقیما میتابید رومون
☀️،کم نذاشت برامون.

رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به کوه پایه‌ها
⛰ که در کنارش یه جاده با پیچ‌های تقریباً تند بود.از مسیر جاده به بالای کوه میرسیدیم.همینطور که این مسیر رو جلوتر میرفتم دو طرف جاده پر از درخت بود🛣 ،و شاخه هاش به هم رسیده بودن و یک سقف سبز رنگ بالای سرمون شکل گرفته بود.فضای مسیر خیلی زیبا و لذت بخش بود😇،توصیف کردنی نیست.

بعداز کلی حرکت در این مسیر و دقت برای یجای مناسب برای اتراق،با مشورت یه نقطه مناسب یافت شد.اما برای رسیدن به اون نقطه باید از یه سرپایینی عبور می‌کردیم. خوشبختانه خواهرزادم بود و با کمکش،من رفتم و به بقیه پیوستم.

وقتی که چشمم به دور اطراف خورد دیدم به به چه منظره قشنگی رو انتخاب کردن.یه سطح ساف برای نشستن،جلومون یه رودخونه با آب روان و سنگ‌ها و تخته سنگ‌های که زیبایی رودخونه رو چندبرابر کرده بود.دور اطرامون درخت‌های بزرگ و فضای سرسبز...خلاصه همگی یه منظرهٔ رویایی رو تشکیل داده بودن.😍


بعداز اینکه بساط مون رو پهن کردیم.خانم‌ها مشغول آماده کردن غذا بودن و آقایون به دنبال چوب خشک تا آتیش روشن کنند
🔥 برای پختن غذا.
شوهرخواهر کوچیکمم که بشدت مخالف اینکه در طبیعت زباله‌ای ریخته بشه،همزمان به همراه جمع‌آوری چوب خشک،زباله‌های خشکم جمع میکرد.

بچه‌هام بعضیا میرفتن تو رودخونه،بعضیا میرفتن بالای درخت.این وسط اون یکی شوهرخواهرم که عاشق آب و آبتنیه،نتونست مقاومت کنه و رفت تا یه تنی به آب بزنه
🏊.آب رودخونه هم که از چشمه سرازیر میشد فوق‌العاده سرد بود.اولش به سختی تا زانو رفت تو آب اما بعد چند ثانیه بعد یهو با سر غوطه ور شد توی آب تا بدنش راهتتر به سرمای آب عادت کنه.

بعداز نهار هرکسی که خسته بود دراز کشیدیم و خانم‌ها با بچه‌ها رفتن کمی جلوتر از آبشاری که معروف به آبشار لونک هست دیدن کنن.وقتی که برگشتن بلال ها رو به آتیش کشیدیم
🌽.چندتا پسر بچه‌هم گاهی اوقات میومدن تا نون های محلی شون رو به ما قالب کنن🍪؛سر آخر دوتا ازشون خریدیم تا زحماتشون بی نتیجه نمونه.

حدود ساعت۶ عصر با اصرار شوهرخواهرم مجبور شدیم که برگردیم.وگرنه تو این فضای سرسبز،کنار رودخونه با صدای لذت بخش جاری شدن آب؛زیر سایه درخت... کی دلش میاد رها کنه این محیط رو. بهتر از اینم مگه هست!.اما چیکار میشه کرد.باید دل میکندیم ازین عشق بازی با طبیعت.😕 👋

بلند شدیم و بساط مون رو جمع کردیم.اون آتیشی هم که ظهر روشن کرده بودیم کاملا خاموش کردیم تا خدای نکرده هیچ خطری ایجاد نکنه. 🚗 و به هر ترتیب راه افتادیم به سمت خانه.

به دلیل اینکه خواهر بزرگم شب خونه‌مون بود،موقع برگشت خواهر کوچیکمم تصمیم گرفت شب میاد تا همگی دور هم باشیم.

پایان بخش پایانی.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۷
میثم ر...ی