زندگی

چالش هیجان

دوشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ب.ظ

سلام دوستان عزیز


هیجان وصف نشدنی
 
دیروز صبح که مثل هرروز با خستگی و بی حوصلگی بیدار شدم،اصلا فکرشو نمی‌کردم روز پر هیجانی رو بگذرونم


دو سه روزه که مادرم کسالت داره،بخاطر حساسیت فصلی باشه گمونم.دیروز صبح خواهر کوچکم اومده بود خونه‌مون تا هم یه سری به مادرم بزنه و هم کمی کارهای خونه رو انجام بده.
یکی دوساعتی موندن،موقع رفتن که شد دیدم هوا عالیه.آسمون آبی،آفتاب گرم مثل اواخر بهار
☀️
 
دیدم این هوا جون میده واسه ویلچر سواری تو حیاط
😎
آخرین و تنها باری که با ویلچر رفته بودم بیرون حدود دو ماه پیش بود که خاطره اون روزهم نوشتم یک روز پر هیجان دیگه بعد اون روز آسمون ساز نا سازگاری زد و همش داشت می‌بارید و سرما بود.

خلاصه آماده شدم،همینکه خواستم سوار ویلچر شم داداش برزگمم اومد.اینجوری خیالم راحتتر شد برای پایین رفتن از رمپ.
اینبار جراتم بیشتر شده بود،خودم راحت از رمپ رفتم پایین
💪 فقط داداشم از جلو مراقبم بود که یهو کله پا نشم.

اول یه دوری تو حیاط زدم.دم خونه‌مون یه رودخونه هست،رفتم کنارش.خداروشکر اینبار توش آب بود اما انقدر علف هرز توش بود که بزور میشد آب رو دید
😟
بعدش رفتم پشت حصار برچینی خونه‌مون.خاطره زیادی ازش دارم؛یه حس نوستالژی داره برام 😇

خلاصه حدود یه ساعتو نیم تو حیاط و کوچه‌مون چرخیدم،دیگه خسته شده بودم.قرار بود داداشم بعد انجام کارش بیاد کمکم برم از رمپ بالا،اما دیگه حال منتظر موندن نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم برم بالا،به مادرمم گفتم راهنماییم کنه صاف از رمپ بالا برم
🤓

نمیدونم چرا دیروز انقدر جراتم زیاد شده بود! از خدا که پنهون نیست،از شما چه پنهون من یخورده آدم ترسویی‌ام😁 ،اما نمیدونم چرا اینبار شجاع شده بودم!🤔
استارت کارم عالی بود؛تا وسطای رمپ خیلی خوب رفتم.
ولی از اونجا به بعدش شیب رمپ زیاد شد.منم کم کم داشتم خسته میشدم و کار با جو استیک برام سخت شده بود.

به زحمت ویلچرو یخورده دیگه بردم؛حدودا آخرای راه بودم که یهو متوجه شدم دو تا چرخ جلو بلند شدو ویلچر از عقب داره برمیگرده!
😱
خداروشکر مادرم بودو از جلو ویلچرو نگه داشت.
حالا نمیدونم باید چیکار کنم.نه میتونم ببرم بالا،نه میشه ویلچرو ولش کرد.
😐
توضیح کامل این لحظات واقعا غیر ممکنه،فقط اینو بگم: تو اون شاید یک دقیقه برام یساعت گذشت.از هیجان زیاد قلبم یادش رفته بود بتپه،چشمم سیاهی میرفت؛خلاصه رفتم به اون دنیا یه سری زدم و برگشتم. 😰
بالأخره با زحمت و هیجان زیاد به مقصد رسیدم.خدا خیلی رحم کرد 🙏
 

بدرود.

نظرات  (۴)

سلام

جالب و آموزنده بود

پاسخ:
سلام
مچکرم دوست عزیز که خاطرمو با دقت خوندید
۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۳ ....جلیس العقل ....
ان شاءالله کسالت مادرتون خوب بشه
پاسخ:
تشکر
سلامت باشین
۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۴ احسان پروانه
سلام
امیدوارم که کسالت مادرتون برطرف بشه
موفق باشید
پاسخ:
سلام
ممنون.شاد باشید
سلام میثم جان

امیدوارم همیشه به همین شکل به خیر بگذره ... .
میفرمایید این خونه زیبایی که خاطره گفتید و لب رودخونه هم هست، کجاست ... .
من که تو ذهنم یک خونه تو کوهپایه تو کوههای زاگرس رو ترسیم کردم.

ممنونم از خاطره خوبتون
ان شاءالله خدا خانواده تون رو واستون به سلامت نگه داره مخصوصا مادر گرامیتون رو
پاسخ:
سلام آقای علوی
ما گیلان هستیم،حدود 20کیلومتر از دریای خزر فاصله داریم.
خونه‌مون جایی که کنار یه رودخونه است اطرافش مزرعه برنج کاری.
درضمن از خوندن دقیق خاطرم و دعای خیرتون ممنونم.
انشاالله خدا به شما و خانواده تون سلامتی بده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی