زندگی

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

پوستر تبریک شب یلدا

 

خجسته شب یلدا را به دوستان بلاگری تبریک عرض میکنم

همیشه دلتون شاد ، لبتون خندون ، زندگی تون پر از آرامش و عمرتون طولانی

 

یلدای قدیم:
همه در زیرِ کرسی می‌نشستیم
به غیر از تخمه، فندق می‌شکستیم

سماور بود و ایضاً چای تازه
کنارش قند با خرمای تازه

پدر می‌خواند با لپ‌های قرمز
«مرا عهدی ست با جانانِ» حافظ

غذا هم قیمه بود و آشِ شلغم
کنارش بود کوکا یا که زمزم

یکی از بهرِ همسر شال می‌بافت
برای سردی آن سال می‌بافت!

تمام خوردنی‌ها مشتری داشت
انارِ ساوه طعم دیگری داشت

من و «یلدا» حسابی شاد بودیم
ز بند غصه‌ها آزاد بودیم

وَ تا بعد از سحر بیدار بودیم
نه فکر درس و کار و بار بودیم…
 
یلدای مدرنیته:
پیامی داد بابا در تلگرام
که «امشب هست اینجا سفره و شام

ولیکن شاممان باشد رژیمی!
گذشت آن حال و احوال قدیمی!

اگر که مایلید امشب بیایید
وگرنه شاد باشید هرکجایید!»

و ما رفتیم و یک گوشه نشستیم
کمی در لاکِ خود تخمه شکستیم

نه کرسی بود و نه یک چای تازه
نه حتی یک عدد خرمای تازه

سپس آورد مادر چای لیپتون
که طعمش بود مثل طعم ناخن

برادر آمد اما آخر شب
سر و وضعش کثیف و نامرتب

سرش پیوسته بودش توی گوشی
درون گوش او هم بود گوشی!

و خواهر بود پای ماهواره
که گیرد با پیامک گوشواره!

زنم در گوشه‌ای سرگرم لپ‌تاپ
و آهنگ مسیجش بود «‌هاپهاپ»

و «یلدا» خواب، چون کنکور دارد
دلش از ترس رتبه شور دارد

نه حافظ بود و نه اشعار تازه
همه بی روح، مانندِجنازه

برادر شاکی از یک باجناغو …
وَ خواهر نیز درگیر طلاق و …

بدم آمد از این اوضاع خانه
همین‌طور از انار و هندوانه

نمی‌خواهد که خیلی شیک باشیم
فقط یلدا به هم نزدیک باشیم

 

📝 امیر حسین خوش حال

 

نام ترانه: شب یلدا

با صدای: حامد محضرنیا

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۹:۴۱
میثم ر...ی

زندگی

 

سال قبل که بحث این بود یه ویلچر بگیرم،با خودم تصمیم گرفته بودم شب‌های محرم و روز عاشورا با ویلچر برم تو دسته های عزاداری شرکت کنم اما متاسفانه ویلچر به موقع به دستم نرسید و تمام برنامه‌هام موند برای امسال.

 

امسال از شروع محرم تصمیم گرفته بودم هرروز با ویلچر برم بیرون تا هم یه نگاهی به کوچه و خیابون که رنگ محرمی گرفته بندازم و هم یه تمرینی و بشه کم کم خودمو آماده کنم برای همراهی دسته عزاداری در روز عاشورا که مسیرش خیلی طولانیه.اما فرصت نمیشد تا اینکه دیروز خوشبختانه فرصتش پیش اومد.

 

بالاخره در روز سوم محرم از خونه زدم بیرون به قصد رفتن به خونه‌ی دایی.البته من به همراه مادرم میخواستیم بریم.دیروز بعدازظهر،بعد از کمی استراحت راه افتادیم.تا مادرم آماده شه،من زودتر راه افتادم و رفتم به داداشم که تو مغازش درحال کار بود سری زدم.به نوعی سورپریزش کردم چون اصلا تصور اینو نداشت که منو جلو مغازش ببینه!

 

بعد گذشت بیست دقیقه‌ای مادرمم خودشو رسوند و باهم حرکت کردیم به سمت خونه‌ی دایی. بعداز گذشتن از یه کوچه‌ی سنگ‌ریزی شده و ناهموار و سختی‌های بسیار به خونه‌ی داییم رسیدیم. وقتی رسیدیم دیدم فقط خانم‌ها هستن.بجز زن داییم چندتا خانم دیگه هم بودن تا برای پختن غذای نذری کمک کنند.

 

حدودا دو ساعتی اونجا موندیم.من دیگه بالا نرفتم و تو حیاط صاف و سرامیکی شون چرخیدم و به گل‌های تو باغچه نگاهی انداختم. دم غروب بود که راه افتادیم به سمت خونه. باز باید ازین کوچه‌ی نفسگیر عبور میکردم! وقتی به مرکز محله‌مون رسیدیم دیدم چندتا نوجوون پرچم‌های محرمی رو در دست گرفتن و یکیشون هم رفته بالای تیره برق و درحال نصب این پرچم‌هاست.

 

با دیدن این صحنه خیلی حس خوبی بهم دست داد. مشخص شد عشق به اما حسین سن و سال نداره و هرکسی تو هر سنی یجوری میخواد ارادت خودش رو به اربابش نشون بده. حیفم اومد این صحنه رو ثبتش نکنم.رفتم جلوتر و تو یه زاویه مناسب واستادم و عکس گرفتم.(البته شب بود اصلا کیفیت عکس خوب نشد،وگرنه اینجا میذاشتم).

 

من میخواستم بمونم تا نصب پرچم‌ها کامل بشه اما مادرم منتطرم بود و میگفت حتما باید باهم بریم خونه،من تنهات نمیذارم! منم بالاجبار از اون صحنه دل کندم و باهم رفتیم خونه. رسیدیم خونه و من باوجود خستگی راه، کارهای باقی مونده بعدازظهر رو انجام دادم.

 

برای روزای آتی برنامه‌ریزی کردیم تا به چند جاهایی برم.ببینم میتونم برنامه‌هام رو عملیش کنم با مثل همیشه برنامه‌هام بهم میریزه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۰:۵۵
میثم ر...ی

زندگی

 

باز هم جلسه‌ی ماهیانه مجتمع و نرفتن‌های من.
اما جلسه‌ی این ماه کمی... یا بیشتر از کمی متفاوتتر از ماه‌های دیگه‌ بود...یا هست و خواهد بود. بدین صورت که این ماه هم مثل ماه‌های گذشته،گروه یارمون از طریق تلگرام بهمون اطلاع داد که اول ماه جلسه برگذار خواهد شد،و من هم طبق این چندماه اخیر بعداز عذرخواهی گفتم این ماه نمیتونم حضور داشته باشم. گروه‌یار گفت اینبار می‌بایست حضور داشته باشین چون نیاز به مهر و امضاءِ بچه‌های گروه داریم.

 

اما واقعا این ماه نمی‌شد،اصلا شرایط رفتن نداشتم. خلاصه بعداز مذاکره نتیجه بر این شد بجای اینکه من برم،اون‌ها زحمت بکشن و بیان مهر و امضاء و مدارکی که میخواستن رو ازم بگیرن. قرار بر این شد که روز بعداز جلسه بیان خونه‌مون.

 

دیروز اول مهر،روز جلسه بود.بعدازظهرش من کارایی که باگوشی داشتم رو انجام دادم و تصمیم گرفتم یه چرت بخوابم.هنوز نیم ساعت از خوابم نگذشته بود که صدای خوش‌آمدگویی مادرم بیدارم کرد. چشامو باز کردم و برگشتم دیدم بعله،گروه یار و یکی از همگروهی مون اومدن.حالا منم با چشمای خواب‌آلود! باهاشون سلام احوال پرسی کردم و با کمک مادرم بلند شدم.

 

شروع کردیم به صحبت.چون گروه‌یارمون مددکارم هم هست،بخاطر مسئولیتی که داره بیشتر همدیگرو می‌بینیم و مادرمم باهاش حس صمیمیت داره.بخاطر همین مادرم و مددکارم بیشتر باهم صحبت می‌کردن. خلاصه بعداز صحبت خانم‌ها نوبت مهر و امضاء های من شد. البته تعداد امضاها چون زیاده و برام خسته کنندست،من بجاش انگشت میزدم. بیش از ۱٠ نقطه رو انگشت زدم! در این دو سالی که عضو این مجتمع شدم به اندازه پنج بار ثبت عقد انگشت زدم!

 

بعداز مهر و انگشت بحث افتتاح یه حساب بانکی باز شد که با مخالفت مادرم مواجه شد.البته من هم مخالف بودم،چون واقعا برای یه آدمی مثل شرایط من خیلی سخته دو ساعت برای افتتاح حساب معطل بشم. اما مثل اینکه باید یه حساب باز میکردم؛همه‌ی بچه‌های گروه باز کرده بودن و بدلیل قانونی که برای این گروه گذاشتن،اگه من افتتاح حساب نمیکردم به گروه ایراداتی گرفته می‌شد.

 

مددکارم بخوبی متوجه شده بود باز کردن حساب برای من سخته و خسته کننده‌است،از طرف دیگه هم نمی‌تونست قوانین گروه رو نادیده بگیره،به همین دلیل یه پیشنهاد داد. گفت برای شما سخته قوانین این گروه رو انجام بدین.ممکنه چند وقت دیگه باز یه دستور بیاد و یه دردسر دیگه براتون ایجاد کنه؛ پس بهتره اگه راضی هستین ازین گروه انصراف بدین.

 

منم فکرامو کردم و یه مشورت کوچیک همونجا از مادرم گرفتم و گفتم باشه انصراف میدم. البته هنوز مشخص نیست انصرافم مورد تایید واقع بشه یا نه. قرار شد از مدیر گروه بپرسه ببینیم فرصت انصراف هست یا نه؛انصرافم قوانین خودشو داره که باید رعایت شه. حالا من منتظرم تا خبر نهایی بهم برسه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
میثم ر...ی

زندگی

 

در منطقه‌ی بسطام استان سمنان شهری تاریخی و با قدمت بنام مُجِن قرار دارد که در آن آبشاری زیبا بخوبی نظر همگان را جلب کرده است.البته برای دیدن از نزدیک این آبشار می‌بایست از میان آبی سرد و زلال به طول ۲٠ متر عبور کرد.

 

برای رفتن به این آبشار از خود روستا باید حدود ده کیلومتر، را در جاده های خاکی سپری کنید و بعد از آن به آبشاری دل انگیز برسید!. در طول این مسیر می‌توانید از کلبه های گِلی، درختان بلند و زیبای سپیدار، مزرعه های سر سبز و … دیدن کنید. دیدن این مسیر می‌تواند چشم شما را به خود بدوزد و لذت روح شما را دو چندان کنند. بهترین فصل رفتن به این مکان بهار و خصوصا تابستان است.

 

تماشای تصاویر بیشتر در ادامه مطلب...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۸:۳۹
میثم ر...ی

زندگی

 

همه‌چیز ازین پیام شروع شد:
بنده از شرکت ***** خدمتتون هستم. درباره ی بحث کار و درآمد زایی برای توانیابان عزیز تا به راحتی و بصورت تلفنی در منزل بتوانند کسب درآمد کنند.
چندتا پی ام پشت هم فرستاده بود و درمورد کار توضیح مختصری داده بود.منم که مدت‌هاست دنبال کارم،موقعیت خوبی بود تا این کارو قبول کنم.اما یه چیز فکرمو مشغول کرده بود.در توضیحاتش از کلمه‌ی "فروش" استفاده کرده بود،مشخص بود کارش یه ربطای به بازاریابی داره.

 

بهش پیام دادم و ازش خواستم تا توضیح بیشتری درباره کار بده و گفتم من در کار بازاریابی و جذب مشتری هیچ استعدادی ندارم و بالعکس مشتری‌ها رو می‌پرونم.گفت کار ما هیچ ربطی به بازاریابی نداره و شما نیاز نیست مشتری جذب کنی.خلاصه صحبت‌های ما ادامه پیدا کرد و به تماس تلفنی رسید،اما در آخر به نتیجه نرسیدیم و از من خواست تا در کانالی که ادمینش هستم کار شون رو اطلاع رسانی کنم.

 

اما قضیه به همینجا خطم نشد.فکرم خیلی درگیر بود.فرصت خوبی بود برام.با صحبت‌هایی که کرده بودیم میگفت درآمد ماهیانه‌اش بیش از یک میلیونه! این حرفش خیلی منو به وسوسه انداخت تا برای امتحانم که شده این کارو تست کنم. طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم تا برای آشنایی بیشتر توضیحات مفصلی از محصولاتشون رو برام بفرسته.اون‌هم علاوه بر توضیحات،چندتا ویس از مکالماتش با مشتری فرستاد تا دقیقتر با کار آشنا بشم.

 

از اون روز به بعد هرروز ازش سوال می‌پرسیدم. از تایم کاری و تعداد تماس و هزینه تماس و... درصد فروش هم خیلی مهم بود که اونم پرسیدم.اون آقا هم که سرپرست یه گروهی در قسمت فروش بود،خیلی خوب پاسخ میداد. روز به روز که میگذشت و تصمیم برای کار جدی تر میشد،استرس و نگرانیم هم زیادتر می‌شد. این کار برای من خیلی سخت بود و من میدونستم تقریباً غیرممکنه موفق بشم اما میخواستم شانسم رو امتحان کنم تا ببینم چی میشه.

 

خلاصه با فکر و مشورت با خانواده تصمیم قطعی رو گرفتم و به آقای سرپرست گفتم توضیحات محصولات رو برام بفرسته،و اون هم به همراه توضیحات چندتا وُیس مکالمه با مشتری‌ها رو فرستاد تا بهتر برخورد با مشتری رو آشنا بشم.

 

وقتی صفحه‌ی توضیح یکی از محصولات رو باز کردم چشمم چهارتا شد! پنج صفحه پی دی افی توضیح و سوالات متداول از محصول توش نوشته شده بود! در اونجا بود که کاملا ناامید شدم و به آقای سرپرست پیام دادم: من چطور این همه توضیح رو حفظ کنم؟!!! و بازهم با صحبت‌هاش منو از انصرافم منصرف کرد.

 

قرار بود بعداز دو روز که توضیحات رو فرستاد من کارو شروع کنم اما در همون حین خواهرم حدود یه هفته مهمون مون بود و نمیشد کارو انجام بدم چون باید سکوت باشه،وگرنه مشتری احساس میکرد تو بازار دارم دستفروش می‌کنم! به همین دلیل یه هفته صبرکردم که خواهرم بره تا سکوت و آرامش در خونه حکم فرما بشه.

 

هجدهم شهریور همین ماه بهش پیام داد و بعداز عذرخواهی آمادگی خودم رو برای دادن تست ورودی اعلام کردم.اونم درجواب گفت فردا عصر ازتون تست گرفته میشه.وقتی این پیامو دیدم استرس و اضطرابم به اوج رسیده بود؛تا حدی که به یه مکان خاصی احتیاج داشتم.

 

عصر اون روز هندزفری به گوش هرلحظه منتظر تماسش بودم تا اینکه گوشیم زنگ خورد.جواب دادم و شروع کرد به تست گرفتن. اول نوع برخورد و شروع صحبت با مشتری رو ازم خواست. یجوری بزور و زحمت این مرحله‌رو گذروندم. بعدش چندتا سوال از توضیحات محصول ازم پرسید،که نصف و نیمه جواب دادم.حتی از رو ام نمیتونستم بخونم از بس هل کرده بودم. بالاخره تست تموم شد و گفتم میدونم خیلی بد جواب دادم.گفت نه خوب بود،حالا برات چندتا وُیس میفرستم گوش کن بهتر میشی. کلا خودشم بدش نمیومد یه نفر دیگه‌رو هم به زیر مجموعه‌اش اضافه کنه.

 

در صحبت‌هاش گفته بود که تصمیم قطعی رو بگیر چون یه پنل تو سیستم برات باز می‌کنیم و شما مسئولی کارو بدرستی انجام بدی وگرنه شرکت ضرر میکنه.این حرفش باعث شد تردید کنم،بهش گفتم فکرامو میکنم بهتون اطلاع میدم. بعد دو روز فکر و مشورت،بهش گفتم: من به مدت دو هفته کار میکنم اگه درخودم پیشرفتی ندیدم انصراف میدم. اونم گفت موردی نیست و قبول کرد.

 

مشخصاتمو برای ایجاد کاربریم در سیستم ازم گرفت و از اون روز به بعد من منتظر بودم تا کارم شروع بشه. بی نهایت استرس داشتم،یه حال خیلی عجیبی بود.میدونم چیز خاصی نیست،یه کار معمولیه دیگه.یا میشه یا نمیشه. اما چیکار کنم دست خودم نیست،جذب استرسم بالاست. دو سه روز طول کشید تا پورتالم باز بشه؛شانس من سیستم مشکل داشت پاسخ نمیداد!.

 

سه روز بعد یعنی دقیقا عصر 25 شهریور دسترسی به پرتالم رو داد و گفت واردش شم. من با اضطراب زیاد روش کلیک کردم اما باز نشد و اخطار داد. خلاصه با چندین بار امتحان و تغییر آدرس پرتال،وارد شدم.اما بازهم اشکالاتی داشت که مجبور شدم کارو محول کنم به فردا.اینجوری هم فرصتی شد تا بهتر برای کار آماده بشم.

 

صبح فردا که ساعت از 11 گذشته بود آقای سرپرست تماس گرفت و درمورد کار با سیستم و نحوه ثبت خریدارند و... کاملا توضیح داد. و چون دم ظهر بود ازش خواستم از شیفت بعدازظهر کارمو شروع کنم. حالا از من خواهش و از اون اصرار به نوع تشویق که بدو برو ببین تا شب میتونی 10تا فاکتور بزنی!. خلاصه راضیش کردم تا از بعدازظهر کارو شروع کنم اما صبحشم امتحانی سه تا تماس گرفتم که مشتریا خیلی راحت ردم کردن.

 

بعدازظهر عزمم رو جزم کردم و شروع کردم به گرفتن شماره.یکی دوتا سه تا چهارتا ...... به هرمشتری زنگ میزدم یا نمیخواستن،یا راضی نبودن،یا فعلا نمیخواستن،یا میخواستن پول نداشتن و... تنها شانسی که آوردم فحش ندادن بهم. هرچه تعداد تماس‌ها بیشتر میشد،من ناامید و خشته تر میشدم. تا اینکه صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم بی خیالش شم.

 

فقط برای اینکه بی مشورت کاری نکرده باشم زنگ زدم به خواهر بزرگم و جریان و با کلی آب و تاب براش تعریف کردم.چون مطمئن بودم با این حرفام میگه: خب نمیتونی کار نکن مجبور که نیستی. اما متاسفانه اینطوری نگفت! با تعجب گفت: تازه دو ساعته کارو شروع کردی،خسته شدی؟! حالا حداقل یه هفته کار کن ببین چجوریه،بعد اگه نتونستی از کارت انصراف بده. با شنیدن این حرفا،با مقداری روحیه اون روز کارو ادامه دادم بدون هیچ فروشی.

 

صبح فرداش خیلی صفت و سخت کارو شروع کردم.حدود دو ساعت مشغول تماس بودم و مثل روز قبل هیچ فروشی نداشتم. خیلی برام خسته کننده شده بود،دیگه فکرکردن به حرفای خواهرمم روم تاثیری نداشت.اصلا به این کار حس خوبی نداشتم؛احساس میکردم دارم بزور محصولات رو به مشتری‌ها قالب میکنم.و اگر ازم خرید کنند شاید ازین محصول راضی نباشن و نارضایتی شون به زندگیم تاثیر بزاره.خلاصه مجبور بودم بخاطر اینکه جنسم فروخته شه خیلی صادقانه از کیفیت محصول به مشتری‌ها نگم.خب فروشندم دیگه،یجورایی باید این کارو میکردم.

 

بالاخره تصمیم قطعی رو گرفتم و با آقای سرپرست تماس گرفتم.نمیدونستم چجوری جریان رو بهش بگم.دیدم هیچ چیز بهتر از راستگویی و صداقت نیست.با کلی عذرخواهی گفتم که این کار برای من ساخته نشده.اگه اجازه بدین دیگه ادامه ندم.خیلی تعجب کرد اما خوشبختانه مخالفت نکرد و گفت هرطور خودت راحتی،موردی نداره. منم بعداز تشکر و سپاس فراوان ازش خداحافظی کردم.

 

اما تا چند روز ناراحت بودم بخاطر ازدست دادن این کار.برنامه‌ها داشتم از درآمدمش... حیف که نشد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۴
میثم ر...ی

زندگی

 

اماکن و مناظر بسیاری را میتوان در شهر بانکوک از آن‌ها بازدید کرد.یکی از این جاذبه‌ها موزه ملی رویال است که انواع قایق‌های سلطنتی کشور تایلند در آن نگه‌داری می‌شود.

 

این موزه زیر یک سایبان بزرگ در کانال Noi واقع شده است. موزه ملی قایق سلطنتی یکی از جاذبه های اصلی گردشگری در بانکوک است که مسافران زیادی از آن دیدن می کنند. یکی از دلایلی که بیشتر گردشگران از نقاط مختلف دنیا به بانکوک سفر می کنند، دیدن قایق های سلطنتی تایلند و بانکوک از نزدیک است. این موزه فقط قایق های سلطنتی در خود ندارد بلکه می توان انواع کشتی های باری و قایق های جنگی را نیز در آن دید. بسیاری از این کشتی‌ها با یک لایه طلایی پوشانده شده اند و کنده کاری بسیار زیبایی روی آن‌ها مشاهده می‌شود.

 

تماشای تصاویر در ادامه مطلب...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۰۱
میثم ر...ی

 

برای دسترسی آسان تر به مطالب گردشگری وبسایت زندگی،

بر روی »گردشگری مجازی« کلیک کنید!

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۲
میثم ر...ی

زندگی

 

جاده چالوس را همه با پیچ و خم‌های عجیب و خطرناکش می‌شناسند. حدود ۸٠ سال از احداث جاده چالوس میگذرد و سالیانه بیش از چندین میلیون مسافر از این مسیر عبور می‌کنند تا لذت سفر هیجان انگیزی را تجربه کنند.

 

رودخانه، کوه، جنگل، غار، دریاچه، سد، امامزاده و روستا. کمتر می شود با یک تیر این همه نشان زد و جاده چالوس، تیری است به همه این نشان ها. جاده چالوس با چم و خم های دیدنی‌اش اگرچه مسیری سه چهار ساعته است برای رساندنه مسافران از تهران به شمال و به عکس اما می توان ده ها مقصد بکر و دیدنی را در همین جاده انتخاب کرد.

 

تماشای تصاویر در ادامه مطلب...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۴۲
میثم ر...ی

زندگی

 

موزه جواهرات ملی ایران در استان تهران واقع شده است. در این موزه جواهرات بی نظیری از دوره صفویه وجود دارد که بازدیدکنندگان می‌توانند در روزهای شنبه تا سه شنبه از این موزه دیدن کنید.

 

 گنجینه بی‌مانند «خزانه جواهرات ملی» مجموعه‌ای از گرانبهاترین جواهرات جهان است که طی قرون و اعصار گردآوری شده است. خزانه فعلی جواهرات در سال 1334 ساخته و در سال 1339 با تاسیس بانک مرکزی ایران افتتاح و به این بانک سپرده شد و اکنون نیز در صیانت بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران می‌باشد.

تماشای تصاویر در ادامه مطلب...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۵۹
میثم ر...ی

زندگی

 

بنای رختشویخانه که هم‌اکنون با تغییر کاربری به عنوان موزه مردم شناسی،در مرکزیت استان زنجان احداث شده است.این بنا توسط علی اکبر توفیقی در دوره قاجار ساخته شده است.

 

در زمان قدیم زنان منطقه برای شستن لباس‌های خود به این محل می‌آمدند،به همین دلیل به رختشویخانه معروف شد. چنین کاربری برای یک بنای عمومی در جهان مشابه ای ندارد یا کم نظیر است. شاید دلیل اصلی ساخت این بنا محافظت از زنان هنگام شستشوی لباس در ایام سرد سال بوده. این بنا در حال حاضر تعمیر و مرمت شده و به عنوان موزهٔ مردم شناسی مورد استفاده قرار می گیرد و مردم می توانند از این مکان بازدید کنند.

 

تماشای تصاویر در ادامه مطلب...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۵۱
میثم ر...ی