خودتون یه تیتر انتخاب کنین 😐
دیروز هم مثل چند روز گذشته خیلی عادی و معمولی شروع شد😕. بعدازظهرش درحالی که بزور و زحمت میخواستم خودمو بخوابونم ناگهان ایجاد یه کار اینترنتی زد به سرم🤓 و تا عمق مغزم پیش رفت.هرچه خواستم از مغزم بکشم بیرون تا بتونم بخوابم اما نشد. خیلی درمورد چگونگی راه انداختن و به رونق رسوندن این سایت فکرکردم🤔 اما آخرش به نتیجهای نرسیدم،جز اینکه فرصت خوابمو از دست دادم.😒
اما باز دلم نیومد نخوابیده از جام پاشم.دست از تلاش نکشیدم و تمام تمرکزمو گذاشتم تا خوابم ببره😑.درهمین حین یکی در زد، چشممو باز کردم دیدیم دخترعمهام اومده! در این لحظه بود که من قید خوابو زدم و بوسیدم گذاشتمش برای شب.🙄
بعد سلام و احوال پرسی مامانم و دخترعمهام باهم گرم صحبت شدن؛منم به صحبتهاشون گوش میدادم،گاهی اوقاتم یکی دو کلمهای میگفتم که اعلان حضور کرده باشم.
در ادامه صحبتها، بحث کشیده شد به کمبود شغل و آمار بیکاری در کشور
👨👨👦
👨👨👧.دخترعمهام بیکاران عزیز رو به گروههای جوانان،فوقلیسانس،دکترا،مهندسا و ... دستهبندی کرد.و با یه جمع بندی گفت صد میلیون نفر بیکار داریم!
😐 کل سازمان آمار و اطلاعات رو بردن زیر سوال.👌
خلاصه حدود ساعت ۷ بود که دخترعمهام رفت.
دیروز با تمام یک نواخت بودنش اما بعدازظهرش خوب بود.تازه بعدش زن عموم اومد،اما اون دیگه توو نیومد.روی ایوون با مامانم نشستن و صحبت کردن.
این عکس آسیاب که خیلی قشنگه
خاطراتت هم که حرف نداره
در عین سادگی دلنشینه .
آفرین.