زندگی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات عید» ثبت شده است

مداد نقاشی


صبح روز دوشنبه بود.خواهر بزرگم داشت آماده میشد بره خونه‌ی پدرشوهرش.منم تازه از خواب بیدار شده بودم.شوهرخواهرم اومد دنبال خواهرم و باهم خداحافظی کردیم و رفتند.
👋 قرار بود بعدازظهر و بعداز مراسم از همون سمت، مهمونیِ عیدو خاتمه بدن و برن خونه‌شون.

شوهر خواهر وسطیم بعد گذشت ۷روز از تعطیلات عید کارش تموم شده بود و اومده بود شمال.خواهرزادمم که جزء ازون دسته دختر بابایی های نازنازی محسوب میشه
😑 با پدرش در تماس بود که زودتر بیاد تا ببینتش.خلاصه این فراق بعدازظهر به پایان رسید و شوهرخواهرم اومد.
بعداز سلام و تبریکات و روبوسی برای سال نو... نشستیم و گپ زدیم.

حدودا عصر بود که زن داییم اومد،و من بالاخره مجبور شدم بلند شم.استراحت بعدازظهر خیلی میچسبه،نمیشه ازش دل کند.
همینطور با زن دایی گرم صحبت بودیم،من یهو چشمم از شیشه درِ مون به بیرون افتاد.
👀 دیدم دو نفر از پله ها میان بالا؛کمی که دقت کردم دیدم دختر داییم و شوهرش...باهم داشتیم صحبت میکردیم که بحث طرفداران استقلال و پرسپولیس شد.شوهرخواهرم با قاطعیت گفت الآن دیگه همه استقلالین!با تعجب گفتم همه!!! از شوهر دخترداییم پرسیدم و متوجه شدم پرسپولیسیه.همونجا به شوهرخواهرم ثابت کردم که همیشه طردارای پرسپولیس آمارشون بیشتره.😁
زن داییم اینا یه نیم ساعتی نشستن و بعدش رفتن.

غروبش با خواهر بزرگم اینا تماس گرفتیم گفتن رسیدیم خونه.
اون شب شوهرخواهرم برای خواب موند.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۵
میثم ر...ی

اولین روز سال


سه شنبه شد و وارد اولین روز فروردین شدیم.
یکی یکی خواهر و خواهرزاده‌هام از خواب بیدار شدن،منم با سروصدای اونا بیدار شدم.
صبحانه آماده شد و همه مشغول خوردن صبحونه بودن،منم طبق معمول دراز کشیدم تا خستگی بعد خوابم در بره.😉


بعداز صبحونه همگی آماده شدن برای رفتن.خواهر بزرگم با بچه‌هاش رفتن خونه‌ی پدرشورش و خواهر کوچیکم با بچه‌هاش رفتن خونه؛و همینطور زن داداشمم رفت خونه‌شون.
حالا فقط تنها مهمون مون خواهر وسطیم بود و دوتا بچه‌هاش.

بعدازظهر داشتم استراحت میکردم که برادرزادم بهم پیام داد: ما فردا شب خونه‌ی شما هستیم.و گفت به بچه‌ها هم بگو فردا شب بیان که دور هم باشیم.
خلاصه زمان گذشت و غروب زن داداشم تماس گرفت و به مادرم گفت ما فردا نهار میایم خونه‌تون.😐


به برادرزادم میگم شما که قرار بود شام بیاین،یهو چطور شد! میگه اونطرف برنامه‌شون عوض شد،مجبور شدیم برنامه‌ی اینورم تغییر بدیم.😟

برنامه‌ی مهمونی عید از برنامه‌ی بازی‌های جام جهانی حساستر شده.🙃

معمولا اولین روز عید خونه‌ی همه شلوغ و  مهمون میاد،ولی خونه‌ی ما روز اولی مهمونامون رفتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۹
میثم ر...ی

خاطره‌ی سی‌ام اسفند


روز آخر 95


سی‌امین روز اسفند رو با تعداد مهمان بالای گذروندیم.تقریباً همه‌ی اعضای خانواده بودن.علاوه براینکه این روز،یک روز خاص بود برای تمام مردم کشور.روزی که لحظه تحویل یک سال در اون روز اتفاق می‌افتاد.

صبح سعی کردم زودتر پاشم.میخواستم به برنامه‌های قبل تحویل سال تلویزیون برسم.با این برنامه‌ها بیشتر تو حال و هوای عید قرار می‌گیرم.
گوشه تلویزیون زمان باقی مانده تا تحویل سالو به صورت معکوس نشون میداد.
خواهر وسطیم و دوتا خواهرزاده‌هام که روز قبل رسیده بودن،خونه‌ی ما بودن.

در اون روز قرار بود خواهر برزگم اینا هم بیان شمال اما زمان دقیق حرکتشون مشخص نبود.تا اینکه خودش تماس گرفت و به مادرم گفت: ما بعد سال تحویل حرکت می‌کنیم و شام هم خونه‌ی شما هستیم.

بعد تماس خواهرم،مادرم زنگ زد به خواهر کوچیکم و جریان اومدن خواهر بزرگم اینا رو براش تعریف کرد،و گفت اگه میتونی تو هم بیا.خواهرمم گفت ببینم چی میشه.
خلاصه بعد تماس‌ها و تبادل نظر خواهرها باهم،خواهر کوچیکم جواب قطعی رو داد و گفت ماهم شام میایم خونه‌تون.
دونه دونه داشت مهمونامون اضافه می‌شد.

چون لحظه‌ی تحویل سال حدود ساعت ۲ بود،ما تصمیم گرفتیم آخرین نهار سال ۹۵مونو بخوریم و بعد به استقبال سال نو بریم.
سریع سفره رو پهن کردیم.منم تو حس و حال سال نو بودم اصلا اشتها نداشتم،بزور یخورده برنج خوردم.خیلی زود هم نهارو تموم کردیم و سفره جمع شد.

🕜حدود نیم ساعت مونده بود تا سال تحویل که شروع کردیم به پهن کردن سفره ۷سین.
سنجد ، سیب ، سبزه و ... وااااای چه حس و حال عجیبی این لحظات داره!
😇 این حس رو با هیچ حس دیگه ای نمیشه مقایسه کرد؛همچین حسی فقط سالی یک بار به آدم دست میده اونم فقط موقع قبل سال تحویله.

کم کم داشتیم به لحظه‌ی ۱۳:۵۸:۴٠ نزدیک می‌شدیم.فقط چند دقیقه مونده بود تا سال تحویل شه.علی زندوکیلی داشت دعای قبل سال تحویلو میخوند.

🌺یا مقلب القلوب والابصار🌺
🌼یا مدبر اللیل و النهار🌼
🌹یا محول الحول والاحوال🌹
🌸حول حالنا الا احسن الحال🌸


این دعا رو با یه صوت زیبایی داشت قرائت میکرد.
بعدش گنبد و بارگاه امام رضا علیه السلام. و بعد صدای توپ و تحویل سال ۱۳۹۶...😍


بعد تحویل سال هم شروع کردیم به تبریک و دعای خیر و آرزوی سال پر رزق و روزی و سلامتی برای همدیگه.
لحظه‌ی تحویل سال،منو مادرم و خواهر وسطیم و دوتا خواهرزاده‌هام بودیم؛بابام طبق معمول هرسال رفته بود مسجد.
سر سفره هم دوتا برگ سبز عیدی گرفتم؛یکی از خواهرم
💸 و یکی از مادرم💸.
متاسفانه دو سه ساعت بعد سال تحویل،یدونه از ماهی قرمزامون سر سفره ۷سین مرد!☹️


بعدازظهر بود که اولین مهمون سال جدیدمون اومدن؛داداش بزرگم و خانومش بودن.بعدِ عیدی سلام و تبریکات،نشستن و گرم صحبت شدیم.
دم غروب بود که خواهر بزرگم اینا هم رسیدن.و باز هم سلام و رو بوسی و تبریک و....
خواهر کوچیکم اینا کمی دیر کردن باید به مرغ و خروس
🦆 هاشون و گاو🐂 هاشون،دونه و علوفه میدان و جابجاشون میکردن،و بعد میومدن.
وقتی که خواهر کوچیکم اینا رسیدن،دیگه هوا به تاریکی زده بود.
و باز سلام و روبوسی و...

حالا دیگه قشنگ خونه‌مون شلوغ شده بود و تقریباً همه‌ی اعضای خانواده بودن جز داداش کوچیکم اینا.
بعد شام هم شوهرخواهرم و داداشم رفتند؛خواهرام و زن داداشم برای خواب موندن خونه‌مون.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۵
میثم ر...ی

سلامی همچو شکوفه‌های بهاری


اولین خاطره سال
 

🌸🍀مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است🍀🌸
🌸🍀خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است🍀🌸
🌸🍀به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی🍀🌸
🌸🍀این پیامی است که از دوست به یار آمده است🍀🌸
🌸🍀شاد باشید در این عید و در این سال جدید🍀🌸
🌸🍀آرزویی است که از دوست به یار آمده است🍀🌸

 


فرا رسیدن سال نو و بهار سرسبز رو به شما تبریک میگم.
همیشه دلتون سرشار از آرامش باشه و لبتون پر از خنده.

اومدم اولین خاطره‌ی سال جدید رو بزارم.
قصد دارم خاطرات روزای عیدم رو مثل سال گذشته بنویسم،فقط با یه تفاوت کوچیک.
سال گذشته هر سه رو خاطره رو در یه پست میذاشتم.
امسال تک تک روزای عیدم رو در پست‌های جداگانه بنویسم و بزارم؛فقط با کمی تاخیر!.

از غروب یکشنبه ۲۹ اسفند شروع میکنم،زمانی که اولین مهمون های عیدمون رسیدند.
خواهر وسطیم و بچه‌هاش خسته و کوفته،بعداز پشت سر گذاشتن راه طولانی و موندن پشت ترافیک،به مقصد رسیدن.

خواهر زادم سربازه و اون شب چندتا خاطره شیرین از خدمت برامون تعریف کرد.
وقتی این خاطراتو می‌شنوم دوست دارم برم سربازی.حیف که قسمت نشد به وطنم خدمت کنم 😁


این خاطرات ادامه دارد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۰
میثم ر...ی