زندگی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره دنبال دار» ثبت شده است

عکس


در یک چشم بهم زدنی رسیدم به آخرین صفحه‌ از خاطره‌ی عید
📝 .در واقع عید هم مثل یک چشم بهم زدن گذشت.با اینکه عید سردی داشتیم از هر لحاظ اما باز خیلی زود سپری شد.

روز سیزده بدر بود.روزی که همه‌ی ایرانی‌ها به رسم یه سنت قدیمی میزنن به دل طیبعت و گشت و گذار تا خوش بگذرونن.اون روز هوا سرد و بارونی بود
🌧 .خب خلاصه آسمونم دل داره،اونم میخواد شاد باشه.دیدین وقتی ما رو همدیگه آب میپاشیم میخندیم؟😁 خب احتمالا آسمونم بارونشو رو ما میریزه و خیس میشیم میخنده دیگه!.😝

همونطور که در مطلب قبلم گفتم،خواهر وسطیم با دخترش خونه‌ی ما بودن و به دلیل بارش بارون و سرما خیال بیرون رفتنو نداشتن.اما فقط خواهرم خیال رفتن نداشت،خواهر زادم از صبح اصرار داشت که باید بریم بیرون.و میگفت هوا که سرد نیست،بارونم اصلا نمیباره(نمیدونم اون منظورش کجا بود!).

خلاصه اصرارهای خواهرزادم بر مخالفت خواهرم قلبه کرد و باهماهنگی خواهرم با هسرش،رفتن تا سیزده شون رو بدر کنن.
به دو ساعت نکشید که خواهر و خواهرزادم با لباس خیس و یخ زده برگشتن خونه
😬 و چسبیدن به بخاری🔥 .بعدش دوتا پتو آوردن و کنار بخاری دراز کشیدن،فهمیدن تو اینجور هوا هیچ چیزی مثل استراحت کنار بخاری نمیچسبه.

همه‌چی آروم شده بود و منم آماده شده بودم که بخوابم یهو صدای ماشین اومد.و چند ثانیه بعد صدای خواهرزاده‌هام اومد.خواهر کوچیکم بود و با همسرو بچه‌هاش.خواهر وسطیم هم که زیر پتو گرم شده بود و تو خواب و بیداری بود
😴 ،بلند شدو دور هم نشستیم.
خواهر وسطیم اینا بعد یکی دو ساعت رفتن.

معمولا خواهر وسطیم اینا شب سیزدهم میرن اما اینبار به علت کمبود بلیت مجبور شده تا چهاردهم بمونن.صبح چهاردهم شوهرخواهرم تمام سعیش رو کرد تا برای اون روز بلیت تهیه کنه اما به هر دری زد نشد.به همین دلیل مجبور بودن از اتوبوس‌های وسط راهی استفاده کنن.باهم هماهنگ کردن بعدازظهر زودتر حرکت کنن تا به یکی از اتوبوس‌ها برسن.

بعداز نهار خواهرم و خواهرزادم زودتر آماده شدن و رفتن اونجایی که شوهرخواهرم منتظرشون بود تا باهم برن ترمینال مرکز استادن تا به یکی ازین اتوبوس‌ها برسن.
حدودا سه ساعتی از رفتنشون گذشت خواهرم تماس گرفت.پرسیدم به کجای راه رسیدین؟گفت ما هنوز راه نمیفتادیم
😐 ،منتظریم یه اتوبوس بیاد که مسیرش تهران باشه. قرار بود ساعت ۷ یعنی حدود یه ساعت دیگه حرکت کنن.

ساعت از ۷ غروب گذشته بود که خواهرم زنگ زد و گفت تازه حرکت کردیم سمت تهران.🙂

و بالاخره آخرین مهمون عیدمون هم رفت خونه‌ی خودش.عید ما و خاطره‌ی عید ما اینجا به پایان میرسه.
امیدوارم سال ۹۶ خاطره‌ی خوشی برای همه به جا بذاره.

. . . پایان خاطره‌ی عید.
📗

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰
میثم ر...ی

امام علی


میلاد با سعادت بزرگ مرد شیعه،حضرت امام علی علیه السلام و روز پدر را به تمام شیعیان مخصوصا به پدران مهربان،دلسوز،زحمتکش و بی ادعای ایرانی تبریک عرض میکنم.
 💐 🌷 🌹 🥀 🌻 🌼 🌸 🌺             💐 🌷 🌹 🥀 🌻 🌼 🌸 🌺


خب حالا برسیم به خاطره‌ نهم فروردین.همونطور که در خاطره‌ی قبل گفتم،برادرزادم و همسرش شب خونه‌ی ما بودن.صبح بعد صرف صبحانه،بردارزادم سراغ کتاب‌های درسم رو ازم گرفت.بهش نشونی دادم کتاب‌ها رو آورد.شروع کرد به سوال پرسیدن از درس ها.یکی یکی سوال در میاورد و میپرسید،منم تقریبا همه‌اشو اشتباه جواب میدادم.و همیشه هم بهونه‌ام این بود: تو عید حسش نیست وگرنه من همه‌اشو فوت آبم.🙃 خلاصه درس خوندن مون هم با خنده و شوخی گذشت.

بعداز رفتن برادرزادم و شوهرش،یه نگاه از پنجره‌ی اتاق به آسمون انداختم.آسمون آبی و هوای عالی بود؛
☀️ جون میداد واسه بیرون زدن از خونه.
جدیداً وقتی هوا آفتابیه خیلی سخته خونه موندن،باید حتما با ویلچر بزنم بیرون.با داداشم تماس گرفتم تا بیاد و برای پایین رفتن از رمپ بهم کمک کنه.چون تازه کارم تنها پایین بالا رفتن از رمپ برام سخته.داداشمم بااینکه سرش شلوغ بود اما خودشو رسوند.

رفتم پایین و یه دور تو حیاط و کوچه‌مون زدم.کمی که گذشت خواهر وسطیمم اومد پایین،باهم یه چرخی اون دور و بر زدیم؛چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم.بهار و همه‌جا سبز شده،بهترین موقعیت برای گرفتن عکسای یادگاری در طبیعت سرسبز و زیبا.
ظهر شده بود که دیگه اومدم بالا.

بعدازظهر خواهرم رفت خونه‌ی جاریش،بعد رفت خونه‌ی پدرشوهرش و با دخترش اومدن خونه‌ی داییم.شام منزل داییم دعوت بودن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۹
میثم ر...ی

سلامی همچو شکوفه‌های بهاری


اولین خاطره سال
 

🌸🍀مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است🍀🌸
🌸🍀خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است🍀🌸
🌸🍀به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی🍀🌸
🌸🍀این پیامی است که از دوست به یار آمده است🍀🌸
🌸🍀شاد باشید در این عید و در این سال جدید🍀🌸
🌸🍀آرزویی است که از دوست به یار آمده است🍀🌸

 


فرا رسیدن سال نو و بهار سرسبز رو به شما تبریک میگم.
همیشه دلتون سرشار از آرامش باشه و لبتون پر از خنده.

اومدم اولین خاطره‌ی سال جدید رو بزارم.
قصد دارم خاطرات روزای عیدم رو مثل سال گذشته بنویسم،فقط با یه تفاوت کوچیک.
سال گذشته هر سه رو خاطره رو در یه پست میذاشتم.
امسال تک تک روزای عیدم رو در پست‌های جداگانه بنویسم و بزارم؛فقط با کمی تاخیر!.

از غروب یکشنبه ۲۹ اسفند شروع میکنم،زمانی که اولین مهمون های عیدمون رسیدند.
خواهر وسطیم و بچه‌هاش خسته و کوفته،بعداز پشت سر گذاشتن راه طولانی و موندن پشت ترافیک،به مقصد رسیدن.

خواهر زادم سربازه و اون شب چندتا خاطره شیرین از خدمت برامون تعریف کرد.
وقتی این خاطراتو می‌شنوم دوست دارم برم سربازی.حیف که قسمت نشد به وطنم خدمت کنم 😁


این خاطرات ادامه دارد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۰
میثم ر...ی