زندگی

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

زندگی


خب بعداز گذشت دو روز نصفی از مهمونی فرصتی شد تا دست به گوشی ببرم و شروع به نوشتن خاطره کنم
📝.(آخه من خاطره‌هامو تو گوشی مینویسم بعد منتقل میکنم به لپ تاپ).
الآن که شروع به نوشتن کردم،ساعت از یک نیمه شب سه شنبه
🌙 گذشته و میخوام خاطره‌ی روز شنبه رو بنویسم.روزی که داداش بزرگم اینا اومدن خونه‌مون.

صبح شنبه من زود بیدارم شدم.خوابم به ته کشیده بود انگار،دیگه نمیتونستم بخوابم
😕 .اون روز کمی کارم بیشتر بود.چون بعدازظهرش میخواستم بریم خونه‌ی خواهرم اینا باید کارهای بعدازظهرمم صبح انجام میدادم،بخاطر همین زودتر بلند شدم و بعداز صبحونه(حدود ساعت ۱٠) نشستم پشت لپ تاپ💻 .مشغول کارم شدم تا ساعت ۱۲ که زن داداشم و برادرزادم با آژانس اومدن.من هنوز مشغول کار بودم.

باهم صحبت می‌کردیم و همزمان کارمم انجام میدادم.خلاصه قبل ساعت۱ کارم تموم شد
🤢. داداشمم همون موقع به جمع‌مون اضافه شد.بعد نهار به صحبت‌هامون ادامه دادیم.منو برادرزادمم وقتی که بقیه مشغول صحبت بودن،حرفای دو نفره‌مونو میزدیم.

صحبت‌هامون رسید به موضوع رفتن مون به خونه‌ی خواهرم اینا.برادرزادم گفت شاید منم با شما اومدن.که با اصرارهای ما شایدش به قطعیت تبدیل شد. ساعت حدودا ۵ بود که خواهر کوچیکم با بچه‌هاش اومدن. یه ساعتی نشستن و بعدش باهم راه افتادیم به سمت خونه‌شون.

من مثل همیشه اول رو ایوون نشستم و تو نرفتم.رو ایوون شون پر از گل‌های مختلف
🌼 🌸 🌺.حیاط خونه‌شون چندتا درخت میوه🌳،درخت بید مجنون و یه طرف حیاط بوته‌های شمشاد رنگی🍀. خلاصه خیلی فضاش دیدنیه،موندن درش خیلی لذت بخشه😇.همگی رو ایوون نشستیم و چایی خوردیم و گپ زدیم.
دم غروب پشه ها اومدن و ما رو فراری دادن تو خونه.

پ ن: الآن که این مطلب رو گذاشتم وب،اومدیم خونه.و این خاطره دقیقا برای شنبه‌ی هفته پیش هست.

پایان بخش اول.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۸
میثم ر...ی
زندگی


خب همینطور که از تیتر مشخصه میخوام برنامه‌ی این چند روزم رو خدمتتون عرض کنم. البته اگه بازم برنامه ناگهان تغییر نکنه.🤕


امروز ظهر داداش بزرگم اینا به همراه بردارزادم که به تازگی از تهران اومده و در مطلب قبل ذکر خیرش بود،میخوان بیان خونه‌مون.
😇 و البته قرار بود برادرزادم برای خواب هم پیشم بمونه.
ما هم قصد داشتیم فردا بریم خونه‌ی خواهرم اینا اما طبق معمول باز برنامه تغییر کرد
😒 و حالا قرار شد امشب بریم.و با این شرایط فقط میتونیم برای نهار از داداشم اینا پذیرایی کنیم.

خب همینطور که گفتم من یه هفته‌ای نیستم،و در اونجایی که هستم اصلا نت وجود نداره
📵 .یعنی وجود داره اما بصورت قطره چکان💧.تا یه قطره‌اش بچکه،میشه یه چُرت خوابید!😴
اما به شما قول میدم در این چند روزی که نیستم چندتا خاطره تپل بنویسم📱 و وقتی برگشتم بزارم وب.💻(البته اگه همه‌چیز طبق روال پیش بره!) 👋🖐👋🖐👋🖐

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۱
میثم ر...ی
زندگی


بعد از گذشت مدت‌ها خلاصه دستم رفت به نوشتن خاطره
✍️ .راستشو بخواین دلمم خیلی برای خاطره نویسی تنگ شده بود😇 .اما ماجرای خاصی هم نشد که بخوام ثبتش کنم.جز هفته‌ی گذشته،یعنی دقیقا ۹ روز پیش خواهر کوچیکم اینا که اومده بودن،منو خواهرم رفتیم پیاده روی.خوب بود،خوش گذشت.بعدش رفتیم کنار رودخونه‌ای که نزدیک به خونه‌مون واستادیم و خواهرم از قدیم و پر آبی و زلالی رودخونه برام تعریف کرد.نه الان که از آشغال و علف هرز پر شده😟،دیگه آب دیده نمیشه! بگذریم...

دیگه گذشت و گذشت تا رسیدیم به یکی دو روز پیش.
چند وقتی بود که برنامه ریخته بودیم چند روزی بریم خونه‌ی خواهر کوچیکم اینا اما فرصتش پیش نمیومد،تا اینکه دو سه روز قبل تصمیم قطعی گرفتیم برای رفتن.قرار شد پنجشنبه صبح که دیروز باشه،ما بریم.

من تمام برنامه‌ریزی‌هامو انجام دادم؛با مدیر سایتی که مشغول به کارم هماهنگ کردم و اوکی گرفتم.یهو مادرم گفت تصمیم تغییر کرد،ما جمعه عصر میریم!
😐 اصرارهای من هم بی تاثیر بودو مادرم به چندین دلیل گفت فقط جمعه عصر.

تو این آشفته بازار خبر رسید برادرزادمم تو راه شماله
😯.حالا اینو کجای دلم بزارم! اگه بیاد بفهمه من یه هفته خونه نیستم واویلاست😑 .خب حقم داره از تهران اومده،بعد من نباشم که نمیشه.فکرم خیلی مشغول بود که چطور باید بهش بگم که یه هفته دیرتر همو می‌بینیم🤔 .خودمم ازین بابت خیلی اعصابم خورد بود.

تا اینکه دیروز صبح مادرم با یه لگن بادمجون و خیار و گوجه که محصولات باغمونه اومد تو و گفت ما فردا هم نمیتونیم بریم!
😶 بله قضیه این بود که همسایه‌ی مجاور مون قراره دور حیاطشو دیوار بکشه.و چون یه قسمت از حصار مشترک هست،ماهم باید باشیم.
و اینگونه برنامه‌ی رفتن مون منتفی شد،البته فعلا.

دیروز عصری من تازه از خواب بعدازظهرم بیدار شده بودم.دقیقتر بگم هنوز تو خواب بیداری بودم که صدای یه دختر جوون رو تو حیاطمون شنیدم!
😲 با تعجب چشامو وا کردم! بعدش صدای دو تا خانم دیگه هم اومد🙂 .از صداشون فهمیدم دخترعمه‌هامن،که یکی از دحتراشونم که یه بچه کوچیکم داشت👶 اومده بودن.(گفتم متوجه بشین ازدواج کرده،یوقت فکرتون منحرف نشه!😅).

منم تنها،مادرم رفته بود مراسم.
خلاصه... درو باز کردن و اومدن تو.منم خیلی گرم باهاشون احوال پرسی کردم
😊 و تعارف و این حرفا...
خوشبختانه دو سه بار تجربه اداره مهمون رو به تنهایی داشتم؛البته یه مهمون،نه سه نفر و یک‌چهارم.
😟 با کمک دخترعمه‌ام از جام بلند شدم.شروع صحبت کردیم.

یکی از دخترعمه‌هام عاشق باغ و محصولاتشه.رفت ببینه تو باغمون چه خبره.رفت و برگشت شروع کرد تعریف از باغمون،گفت: زن دایی(مادر من) چه باغی داره!
😇 خیار گوجه فلفل سبز بادمجون و... ماشاالله هرچی بخوای هست.
چندتا خیار هم چید و آورد،باهم میل کردن.
دیدم مثل اینکه خیال رفتن ندارن،منم از پس اداره مهمون ها بر نمیام.متاسفانه مادرمم گوشیش رو باخودش نبرده بود.زنگ زدم به داداشم که بره دنبال مادرم اما داداشمم پاسخگو نبود!
😒

خلاصه دخترعمه‌هام یه ساعتی موندن و دیدن خبری از مادرم نیست بلند شدن.منم ازشون عذرخواهی کردم
😊 .موقع رفتن دوتا دخترعمه‌هام سفارش صفت و سخت کردن که وقتی انگور سیاه ها رسیدن حتما خبرشون کنم.یکیشون که تو حیاط بود و بلند گفت: میثم میثم شمارمون ۴۴۷۲ حتما خبرم کن.ایشون اینگونه سفارش کرد!

برسیم به مهمانان دیشب...هرچقدر تو این یه هفته همه‌چیز یک نواخت گذشت اما دیروز ماجراهاش تمام یک نواختیه چند روز گذشته رو جبران کرد.😉

دیروز غروب خواهر کوچیکم اینا اومدن خونه‌مون.

واااای دستام بی حس شد از بس نوشتم.
🤢 دیگه اتفاق خاصی نیفتاد که ارزش نوشتن داشته باشه.خواهرم اینا بعد شام رفتن خونه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۷
میثم ر...ی

زندگی


خلاصه روز سوم رسید و موقع‌اش شد تا جواب سوالات چالش مرگ رو خدمتتون عرض کنم.
اول بگم که در این سه روز من مدام پیگیر بودم و مطالب سایت‌ها رو استخراج میکردم تا به جمع‌بندی درست برسم.
البته جواب‌ها خیلی طولانی و توضیحاتش مفصل بود.من سعی کردم خلاصه‌اش کنم و مغز مطلب رو بزارم براتون.

حالا دیگه وقتشه برسیم به جواب‌های چالش مرگ:

تصورتان از لحظه‌ی مرگ و جدا شدن روح از جسمتان چیست؟
لحظه‌ی مرگ از نگاه پزشکی: بعد از سالها تحقیق و آزمایش دانشمندان متوجه شدند که مغز آغازگر مراحل مرگ است. وقتی فرد در شرایط غیرقابل تحمل درد و یا نزدیک مرگ است، مغز هورمونی ترشح می‌کند که خودش را درحالت خواب و خاموشی می‌برد و رفته رفته تپش قلب آرام می‌شود  و مصرف اکسیژن قطع می‌شود. به علت نرسیدن اکسیژن به بدن، بدن وارد مرحله بی‌دردی و فلج شدن می‌شود، و اندام‌های حیاتی با علت نبود اکسیژن و گردش خون از کار کردن باز می‌استند و آرام می‌گیرند. در نهایت آخرین عضو بدن که می‌میرد مغز است.

و اما از منظر روایات: جان کندن و قبض روح برای عده ای سهل و آسان و برای بعضی دیگر صعب و دشوار است و بدیهی است که این امر به اعمال و رفتار انسان منتهی می شود.
با عنایت به آیات قرآن کریم، قبض روح و هنگامه جان دادن آدمیان، به سه دسته تقسیم می شوند:
دسته اول: افراد با ایمان و فداکار هستند که در هنگام مرگ، غم و اندوه آنان پایان می پذیرد و نویدهای خوشحالی پی در پی به آنان داده می شود.

دسته دوم: افراد کافری که ایمان به خدا و پیامبران نیاوردند، قرآن نیز درباره ی نحوه ی جان دادن و قبض روح آنها می فرماید: اگر ببینی که ستمگران در گرداب های مرگ هستند و فرشتگان دستهای خویش را گشوده که جان آنها را بگیرند، به آنان می گویند: جانهای خویش را بر آرید، امروز به عذاب خفت بار سزا داده می شوید به خاطر آنچه به ناحق سخن گفتید.

دسته سوم: این گروه افراد با ایمانی هستند که به وظایف خود عمل نکرده اند اینها هم وضع رقت باری دارند.
روایتی از امام علی (ع) که می فرمایند: «جان دادن سه دسته از مسلمانان مانند کفار است و آن سه طایفه عبارتند از؛
۱- آنهایی که بر مردم ظالمانه حکومت می کنند. ۲- آنهایی که مال یتیمان را به یغما می برند.
۳- آنهایی که شهادت به دروغ می‌دهند.

لحظه‌ی خاک سپاری چه حسی خواهید داشت؟

مطابق روایاتی که از پیشوایان معصوم (صلوات الله) در این زمینه وارد شده است، هنگامی که جنازه ای را حرکت می دهند، صدا می زند که مرا زودتر به منزلم برسانید، و نیز هنگام غسل دادن در جواب فرشته ای که به او می گوید: آیا دلت می خواهد به دنیا بازگردی؟! می گوید: خیر، دیگر نمی خواهم به سختی و تعب دنیا برگردم.

اما در مقابل کافران و نیز گنهکارانی که عمری در مسیر ضلالت و گمراهی قدم نهاده اند و غرق در شهوت و هواپرستی دنیا بوده اند، از اینکه مرگ به سراغشان آمده، و قصد شکارشان را دارد بسیار خشمگین و ناراحتند، لذا از مرگ که بساط آنها را بر هم زده، و کاخ آرزوهایشان را ویران ساخته است، بسیار غمگین و هراسانند.

در هنگام پرسش سوالات نکیر و منکر چگونه پاسخ خواهید داد؟
امام صادق (علیه السلام) می فرماید: هنگامی که جنازه ی انسان را دفن می کنند، دو فرشته به نام نکیر و منکر نزد او می آیند، که صدایشان مانند رعد غرّنده، و چشم هایشان مانند برق خیره کننده است که زمین را با نیش های خود می شکافند، و پاهای خود را همراه با موهای خود به شدت بر زمین می کوبند و به سوی مرده می آیند.

البته چگونگی برخورد آنها با میّت، براساس میزان ایمان و انحراف او متفاوت خواهد بود، و آنها متناسب با وضعیت ایمان و عقیده ی میت با او رفتار خواهند نمود.

با جمع‌آوری روایات درمورد پرسش شب اول،می‌شود به سوالاتی که در ادامه میخوانید اشاره کرد:


خدایت کیست؟ • پیامبرت کیست؟ • و رهبر و امامت کدام است؟ دینت چیست؟ • عمرت را در چه راهی صرف کرده ای؟ • اموالت را از چه راهی به دست آورده ای؟ • و در چه راهی به مصرف رسانده ای؟ • قبله ات کجاست؟ • کتاب آسمانی ات چه نام دارد؟ • نماز. • زکات. • روزه. • حج

تصورتان از فشار قبر چگونه است؟
در مورد اینکه واقعیت فشار قبر چیست و کیفیت آن به چه شکلی است، اطلاعات دقیقی در دست نیست.

برخی بزرگان دینی معتقدن ممکن است روح در عالم قبر، در بدن داخل شده و عذاب را تحمل کند ...

محمد تقی فلسفی در این باره می گوید: «مقصود از فشار قبر این نیست که دیوارهای قبری که در گورستان حفر شده به هم نزدیک می شوند، و جسد میت را در تنگنا قرار می‌دهند، بلکه مقصود فشار نامرئی و نامحسوسی است که، بر روح و جسد برزخی متوفی، وارد می‌آید و او را به شدت ناراحت می‌کند.

در نهج البلاغه آمده است: یاد کنید از دفعه بدفعه آمدنهاى خوف و بیم‌های مختلف و جابجا شدن دنده‏هاى پهلو از فشار قبر و کر گردیدن گوشها و تاریکى گور ...

وقتى انسان مرد، با قوه ى خیال خود را جداى از دنیا مى یابد؛ همان گونه که در دنیا با همان صورت به واسطه ى خیال، خود را درک مى کرد، وقتى در قبر گذاشته شد، خود را با همان صورت در قبر مى یابد و با این واسطه دردها و عقوبت ها و یا لذت ها را در مى یابد. و این است معنى حدیث: که قبر باغى از باغ هاى بهشت یا حفره‌اى از حفره‌هاى جهنم است.

در هر حال روح با تعلق شدیدی که به جسد دارد، همواره در کنار جسد می‌ماند و از وضعیت خوب یا بد جسد متاثر می‌شود چه داخل در جسد و حساس به احساسات آن باشد چه نباشد. به همین جهت شاید بتوان گفت فشار قبر، می‌تواند کنایه از همان فعل و انفعالات شیمیایی باشد که جنازه را از هم می‌پاشد.

امیدوارم با این توضیحات به پاسخ‌ سوالاتی که در ذهن‌تون بود رسیده باشید.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۴
میثم ر...ی


بعضی امکانات هم روی اعصاب است °t°
انقدر بدم میاد پی ام ارسال میکنم اما مشخص نیست طرف مقابل خوندتش یا نه •_•
و حرص درآر تر از همه اینکه صدای Notification پی ام میاد اما وقتی چک میکنم هیچ پی ام جدیدی نیست -_-

اینجا جاداره بگم: خدا جیکارت کنه موبوگرام با این امکانات مزخرفت <_<

پ ن: ناگفته نماند خودمم جزو دسته‌ی موبوگرامیام D:


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۹
میثم ر...ی

زندگی


چند وقتی هست که درحال تحقیق و خوندن مطالبی درمورد پایان زندگی و اتفاقاتی که پس از مرگ برای ما رخ میده هستم.روح انسان از لحظه‌ی مرگ از چندین مرحله باید عبور کنه تا به مقصد برسه.که تصور در مورد هرکدوم از این مراحل سخت و برای خیلی‌ها وحشتناکه.

حالا از شما دوستان چند سوال میپرسم و از شما درخواست می‌کنم به این سوالات پاسخ بدین...

تصورتان از لحظه‌ی مرگ و جدا شدن روح از جسمتان چیست؟

لحظه‌ی خاک سپاری چه حسی خواهید داشت؟

در هنگام پرسش سوالات نکیر و منکر چگونه پاسخ خواهید داد؟

تصورتان از فشار قبر چگونه است؟

منتظر نظرات و پاسخ‌های شما هستم.مطمئناً پاسخ‌های جالبی دریافت خواهم کرد.

با شرکتتان برای هرچه با کیفیت شدن این چالش کمک کنید.

بعداز سه روز از ارسال مطلب چالش مرگ،پاسخ سوالات رو از نگاه علم پزشکی و دینی خدمتتون ارائه میدم.

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۵
میثم ر...ی


سخت ترین دوراهی،موندن بین عقل و احساس.
درحال انتخاب هستی عقل یه دستوری میده،احساس یه دستور دیگه.
و چه سخت است با احساس تصمیم نگرفتن!

پ ن: منظور از انتخاب فقط انتخاب همسر آینده نیست. در هر تصمیم انسان،احساس یا نفس اماره دخالت میکنن.


۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۳
میثم ر...ی
زندگی


دیروز هم مثل چند روز گذشته خیلی عادی و معمولی شروع شد
😕. بعدازظهرش درحالی که بزور و زحمت میخواستم خودمو بخوابونم ناگهان ایجاد یه کار اینترنتی زد به سرم🤓 و تا عمق مغزم پیش رفت.هرچه خواستم از مغزم بکشم بیرون تا بتونم بخوابم اما نشد. خیلی درمورد چگونگی راه انداختن و به رونق رسوندن این سایت فکرکردم🤔 اما آخرش به نتیجه‌ای نرسیدم،جز اینکه فرصت خوابمو از دست دادم.😒

اما باز دلم نیومد نخوابیده از جام پاشم.دست از تلاش نکشیدم و تمام تمرکزمو گذاشتم تا خوابم ببره
😑.درهمین حین یکی در زد، چشممو باز کردم دیدیم دخترعمه‌ام اومده! در این لحظه بود که من قید خوابو زدم و بوسیدم گذاشتمش برای شب.🙄
بعد سلام و احوال پرسی مامانم و دخترعمه‌ام باهم گرم صحبت شدن؛منم به صحبت‌هاشون گوش میدادم،گاهی اوقاتم یکی دو کلمه‌ای میگفتم که اعلان حضور کرده باشم.

در ادامه صحبت‌ها، بحث کشیده شد به کمبود شغل و آمار بیکاری در کشور
👨‍👨‍👦 👨‍👨‍👧.دخترعمه‌ام بیکاران عزیز رو به گروه‌های جوانان،فوق‌لیسانس،دکترا،مهندسا و ... دسته‌بندی کرد.و با یه جمع بندی گفت صد میلیون نفر بیکار داریم! 😐 کل سازمان آمار و اطلاعات رو بردن زیر سوال.👌

خلاصه حدود ساعت ۷ بود که دخترعمه‌ام رفت.
دیروز با تمام یک نواخت بودنش اما بعدازظهرش خوب بود.تازه بعدش زن عموم اومد،اما اون دیگه توو نیومد.روی ایوون با مامانم نشستن و صحبت کردن.

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۱۸
میثم ر...ی
زندگی


این هفته به علت تعطیلات و میان تعطیلاتی که داشتیم،ماهم پذیرای مهمون بودیم.علاوه بر خواهر بزرگم اینا که از هفته پیش اومده بودن،داداشم ایناهم بخاطر کار و مشغله وقت نمی‌کردن بیان؛ازین فرصت استفاده کرد و روز دوشنبه اومدن خونه‌مون.

اما کار داداشم طوری بود که فقط یروز از روزای عیدو تعطیل بود
😐 .بعدازظهر همون روز خواهر بزرگم هم اومد اما اینبار بدون بچه‌ها.وقتی پرسیدیم خواهرم گفت فامیلای اونطرفی شون اومدن و به دلیل شلوغی و بچه‌های هم سن ترجیح دادن اونجا بمونن.همیشه در این مورد ما مقابلشون کم میاریم.😒 شامو که خوردیم داداشم بالاجبار آماده شد و رفت خونه تا فرداش به کارش برسه.

اوایل تابستان و فصل برداشت باقالی سبز
🌱.خواهر بزرگم به یکی از آشناهامون باقالی سفارش داده بود.غروب سه شنبه براش آوردن.یه کیسه باقالی که باید تا فرداش دون میشد.😯
از لحظه‌ی آرودن، خواهرم و مامانم روو ایوون دور یه سفره نشستن و استارت دون کردن باقالیا رو زدن. تا شب ادامه دادن و آخر پشه ها مجبورشون کردن تا به داخل خونه پناه بیارن.

اما باقالی ها به همین راحتی خیال تموم شدن نداشتن و خواهر کوچیکم اینا به عنوان یار کمکی شب اومدن خونه‌مون. بعداز کمی درست کردن باقالی و صحبت‌ها و خنده و شوخی،نوبت به شام رسید
😋.دل همه داشت ضعف میرفت.شامو خوردیم و طولی نکشید که خواهر کوچیکم اینا رفتن.باز هم مامانم موند و خواهر بزرگم با کوهی از باقالی⛰ .(البته دو سومش تموم شده بود) دیگه آخراش بود.

سرتون رو درد نیارم، تا ساعت یکو نیم دون کردن این باقالی ها طول کشید
🤕.امیدوارم مصرفش پر برکت باشه و مثل دون کردنش طولانی مدت بمونه براشون.

دیروز صبح خواهرم تنها رفت خونه‌ی پدرشوهرش و عصری خانوادگی اومدن برای جمع کردن وسیله‌هاشون و خداحافظی.👋

یک هفته مهمونی و رفتُ آمد و بیرون رفتن تموم شد.🙁
تو این یه هفته چقدر من با ویلچر دور دور زدم!تمام بیرون نرفتنان جبران شد.😁

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۱
میثم ر...ی
زندگی


چند روزی هست که خواهر بزرگم اینا اومدن شمال.
تو این روزام من سعی کردم یخورده از کار با لپ تاپ کم کنم و بیشتر با خواهر و خواهرزاده اینام باشم.
عصر شنبه منو خواهرم و خواهرزادم به همراه مامانم که دیرتر به ما پیوست خواستیم بریم خونه‌ی همسایه‌مون.

من همیشه از درخت‌های میوه اش
🌳 و گل‌های رنگارنگش💐 و حیاط دل بازش 😇 تعریف زیاد شنیده بودم؛خیلی دوست داشتم یبار از نزدیک ببینم چجوریاست.به همین دلیل اون روز تصمیم گرفتیم بریم خونه‌شون.
میونه‌ی راه بودیم،دیدیم آقای همسایه از کنار جاده مشغول بریدن علف برای گاو هاشه.

رسیدیم بهش بعداز سلام و خسته نباشید،از آقای همسایه شنیدیم که خانومش خونه نیست و بخاطر فوت خاله اش رفته مراسم
😕.ماهم چون به هدف اصلی مون نرسیده بودیم،راه مستقیم جاده رو ادامه دادیم و قدم زنان رفتیم و به طبیعت دور اطراف مون نگاهی انداختیم تا حداقل اون روز و بی هوده تموم نکرده باشیم.

دیروز صبح که بیدار شدم دیدم باز حرف از خونه‌ی همسایه‌ست.گفتم مگه باز قرار بریم خونه‌شون؟
😐  مامانم اینا گفتن آره دیروز که نشد،امروز باید بریم. ساعت دوربرای ۱۲ آماده شدیم که بریم.همینکه من رو ویلچر نشستم و به پله رسیدم،داداش بزرگمم اومد.(قرار بود داداشم بیاد ارتفاع صندلی ویلچرمو کم کنه) درست وقتی اومد که ما میخواستیم بریم.😟

چاره ای نبود و من باید پیاده میشدم.خواهرم اینا خواستم منتظرم بمونن تا بعد درست شدن ویلچر باهم راه بیفتیم اما به اصرار من زودتر رفتن و قرار شد بعدا من بهشون بپیوندم.🙂👋


داداشم مشغول شد خواهرزاده‌هامم بهش کمک میکردن و گاهی اوقات مشورت میدادن.با کلی سعی و تلاش موفق شد به نقطه‌ای که میشه ازونجا ارتفاع رو کم کرد برسه اما وقتی دید، متوجه شد به دوتا آچر آلن احتیاج داره اما با خودش فقط یه آچار آلن آورده بود.پس بیخیال کم کردن ارتفاع شد.😒


بعدش با صحبت‌های خواهرزاده‌هام تصمیم گرفت جای پای ویلچرو ببره بالا،اما وقتی برد بالا متوجه شد که گلگیر بسته نمیشه!و بازهم پیچ‌ها رو باز کردو بست جای اولش
🙄 .خلاصه تمام سعی تلاش‌ها هیچ ثمره ای نداشت و فقط باعث شد من ساعت دوازده و نیم تو ذل آفتاب برم خونه‌ی همسایه‌مون.😥

خواهرزادمم همرام اومد.رفتیم رسیدیم به در خونه‌شون و بعداز در زدن مامانم درو باز کرد.همه تو حیاط بودن و داشتن صحبت میکردن.ماهم رفتیم تو سلام و احوال پرسی.فقط خانم همسایه خونه بود.
چندتا درخت میوه داشتن:هلو
🍑،سیب چند نوع🍏 🍎،انجیر و ... یه طرف حیاطم گل و گیاه بود،اما متاسفانه گل‌هاش گل نداده بودن.یه دیگه حیاط یه قفس درست کرده بودن برای نگه داری مرغ و خروس ها.🐔

خوب بود.اما قدر تصوراتم نبود،من خیلی قشنگتر از این تصور میکردم.حدودا نیم ساعت موندیم و یه مشما میوه هم سوغات آوردیم خونه.
و خواهرم اینا بعدازظهر رفتن خونه‌ی پدرشوهرش.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۴۷
میثم ر...ی