زندگی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز میخوام یه خاطره قدیمی رو تعریف کنم؛در حقیقت میخوام یه اعترافی کنم البته این موضوع رو برای خانواده تعریف کردما،اما به این صورت شفاف سازی نکردم به همین خاطر عذاب وجدان دارم.

 


۱٠ سالی میشه که ازین ماجرا میگذره.
اون زمان خواهرم اینا یه دوربین عکاسی داشتن.خواهرم ایناهم خیلی رو این دوربین حساس بودن چون زمان عروسیشون این دوربین رو خریده بودن و خیلی مراقبش بودن که صدمه ای نبینه.هرجا که مسافرت میرفتن،دوربین هم باخودشون میبردن.

یروز که اومده بودن خونه‌مون مثل همیشه دوربین هم آورده بودن.اول چندتا عکس گرفتن و بعدش دوربین‌و دادن دست من و خودشون رفتن بیرون.
من خیلی دوست داشتم بدونم داخل این دوربین چه خبره!و چون خیلی کنجکاو بودم و هستم و خواهم بود؛اونجاهم این کنجکاوی ول کنم نبود.

دیدم موقعیت خیلی خوبی و هیچکس دور و برم نیست.پشت دوربین یه دگمه ضامن دار بود که مشخص بود برای درِ فیلم دوربینه،اون دگمه رو فشار دادم و تا خواستم درشو وا کنم یه صدایی از توش اومد!منم سریع درشو بستم :|
سریع دوربین‌و از خودم دور کردمو دیگه بهش دست نزدم.

دو سه روز بعد خواهرم اینا گفتن دوربین انگار خراب شده،دیگه عکس نمیگیره.قرار شد ببرن قزوین تعمیرگاه که وقتی بردن مشخص شد دوربین سوخته :(
ازون روز به بعد این عذاب وجدانه ول کنم نبود.
حتی یکی دو سال بعد مختصر توضیحی به خواهرم راجب دوربین دادم،برگشت گفت نه دلیل سوختن دوربین این چیزایی که گفتی نبوده.

اما من هنوز احساس میکنم که کنجکاوی بی موقع من باعث خرابی دوربین شده :\


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۱۰:۲۵
میثم ر...ی


سلام دوستان عزیزوسط چین



 ازین پس قصد دارم روزانه یک موسیقی و متن شعر رو بصورت نوشتار فانتزی در وبلاگ قرار بدم.
اگه مورد پسند شما عزیزان واقع شد میتونین در نظر ها بگین که کدوم موسیقی رو همراه با متن فانتزی براتون بزارم.


این آهنگ که امروز گذاشتم یکی زیباترین آهنگایی هست که گوش دادم و کلی خاطره دارم باهاش...


نام آهنگ: تو تموم آرزومی

با صدای: فرهاد جواهر کلام





 لطفا بعداز کلیک بر روی دریافت فایل متن شعر با فورمت Word را دریافت کنید.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۰
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز



 
چند وقتی میشد که مددکارم به من گفته بود سازمان نهضت گفته باید هر سوادآموزی یه حساب بانکی مجزا داشته باشه.از اونجا بود که احساس کردم یه دردسر دیگه شروع شده.


یکی از سخترین کار برای یه آدمی با شرایط من باز کردن حساب میتونه باشه.
از وقتی که با این مجتمع مددکاران آشنا شدم،چندتا حساب باز کردم،دولتیا خبر دار بشن یارانمو قطع میکنن.
با خواهرم هماهنگ کردیم تا یروز بیاد باهم بریم بانک.
و بالاخره اون روز فرا رسید که دیروز بود؛البته اگه مطلب قبلیمو خونده باشین خواهرم یه روز قبلش اومد تا شبش بمونه و صبح راحتتر از خونه‌مون حرکت کنیم سمت بانک.

حدودا ساعت ۱٠ بود که راه افتادیم،زن داداشمم خونه موند که اگر ما دیر برگشتیم کم کم غذا رو آماده کنه؛البته مطمئن بودیم زود برمیگردیم،با صحبت‌هایی که با بانک انجام داده بودیم قرار شده بود کارمونو زودتر انجام بدن.
خلاصه به بانک رسیدیم.من باید تو ماشین جلوی بانک میموندم تا یه فرومی رو بیارن و من امضا کنم و تایید شه.

همینکه رسیدیم جلوی بانک دیدیم یه تابلو پارک ممنوع و حمل با جرثقیل زده.
به محض رسیدن مامور اومد شیشه ماشیونو زده گفت اینجا پارک ممنوعه.ماهم بزور و زحمت تونستیم راضیش کنیم بالاجبار اینجا هستیمو شرایطمون خاص؛گفتیم چند دقیقه مهلت بدین ما رفتیم.با منت قبول کرد و گفت فقط چند دقیقه!

مامانم سریع رفت داخل بانک تا کارا زودتر راه بیفته و مامورا جرممون نکنن.
مامانم رفت منو خواهرم هرچه منتظر موندیم برنگشت.این مامور هم که مشخص بود سرباز وضیفس،هی دور اطراف ما میچرخید و یه نیم نگاهی هم به ما داشت.

خلاصه بعد نیم ساعت دلش طاقت نیاورد و اومد یه اخطار دیگه به ما داد،گفت شما قرار بود دو سه دقیقه ای اینجا رو ترک کنین.خواهرمم که خیلی از این مساله ناراحت بود،گفت باور کنین ماهم اینجا منتظریم تا یکی بیاد کار مارو انجام بده :|

دیدیم اینطوری نمیشه و وضعیت داره خطرناکتر میشه تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم هرموقع کارمون داشتن بریم جلو بانک تا کارو انجام بدن.
رفتیم جلوی پارک،خواهرزادم رفت چند دقیقه ای بازی کرد.خیلی زود مامانم تماس گرفت که زودتر بیاین با میثم کار دارن.ماهم خیلی سریع رفتیم جلو در بانک اما خبری از مامانم اینا نبود.

خواهرم زنگ زد مامانم که داخل بانک بود گفت چند دقیقه صبر کنین الآن میان.
ماموره اومد گفت شما که بازم اومدین!.خواهرم گفت باور کنین من بی تقصیرم؛ما رفته بودیم زنگ زدن گفتن سریع بیاین.گفت شما نباید اینجا بمونین،باید جابجا بشین...
در همین حین یه آقایی به ما اشاره زدو گفت ماشینتونو بیارین اینجا بزارین.تو محوطه بانک یه جای پارک بود.

تازه تو جای پارک یجای امن پیدا کرده بودیم و منو خواهرم باهم گرم صحبت بودیم که یهو یکی از طرفه بانک اومد و چندتا برگه آورد تا من انگشت بزنم؛منم سریع انگشت زدمو رفت،به نظر آقای خوش الاقی میومد
چند دقیقه بعدشم مامانم اومدو شروع به تعریف ماجرای داخل بانک،میگفت یکی از کارمندای بانک آشنا در اومده و اون گفته که ماشینو تو محوطه بانک پارک کنیم.

خلاصه این روزم با تمام خوشیا و ناخوشیاش و دردسراش و گیردادناش و معطل موندناش تموم شد.

بدرود.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۲
میثم ر...ی

 

بازم خوردم به روزای تکراری.چند روزی میشد که منتظر روزی بودم که خواهرم اینا بیان تا این روزها از تکراری بودنش در بیاد؛که روز موعود رسید.

 

البته فکرنمیکردم امروز و انقدر زود بیان،بخاطر همین وقتی خواهرزادم رو از پشت در دیدم تعجب کردم!بعداز سلام و احوال پرسی متوجه شدیم که امروی خبرای دیگه ای هم هست و جز خواهرم بازم مهمون داریم.خواهرم گفت میخواد بره دنبال زن داداش رو هم بیاره تا امشب شلوغ تر باشیم بیشتر خوش بگذر.ساعت حدودا چهار عصر بود که رفت زن داداش رو هم آورد.

 

روز خوبی بود،حداقل متفاوت تر از روزای تکراری قبل بود.چند سالی میشه که روزام یه روند یک نواخت رو داره طی میکنه؛دیروزم مثل امروزِ و امروزم هم معمولا مثل فردامه اما هیچوقت ازین روزای تکراری خسته نمیشدم ولی جدیداً خسته میشم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۴
میثم ر...ی

سلام به دوستان همیشه همراه



 
این خاطره‌ای که دارم مینویسم جزو یکی از جالب ترین و بی نظیر ترین خاطره‌هام میتونه باشه.
دیروز پر هیجان ترین روزی بود که من گذروندم.
 

چند روزی بود که تصمیم گرفته بود اگه هوا خوب شه و خورشید خانم به ما رخ نشون بدن،با ویلچرم بزنم به دل حیاط حداقل.
از اون وقتی که من ویلچر گرفتم آسمون یه لحظه هم امون ندادو مدام داشت میبارید.مثل اینکه دلش خیلی پر بود،هرچی میبارید سبک نمیشد :|

خلاصه بعد چند ماه چند روزی هست که بارون یه رحمی به ما کردو یه وقت استراحتی هم به خودش داد؛به خورشید هم یه فرصتی داد تا کمی خودنمایی کنه.
منم دیروز فرصت رو غنیمت شمردم و با کسب اجازه از مادرجان زنگ زدم به داداشم تا برای کمک بیاد خونه‌مون.

قبل اینکه داداشم برسه،خواهر کوچیکم و خواهرزاده‌هام اومدن.بعد چند دقیقه هم داداشم رسید.موضوع رو که خواهرم اینا شنیدن خیلی خوشحال شدن و براشون جالب بود که ببینن من چجوری میرم پایین.
خلاصه ویلچرو از درب پذیرایی بردن بیرون و منم نشستم روش،رفتم رو پله تا از رمپ برم پایین.

وقتی که با ویلچر برگشتم سمت رمپ و شیب رمپ رو دیدم،یه نمه سرم گیج رفت *_*
خیلی ترسناک بود!.این رمپی که درست کردن شیبش زیاده و عرضش کمه.منم بار اولم بود داشتم ازش استفاده میکردم بخاطر همین اصلا جرات نکردم ازش برم پایین.راستیتش یکم ترسیدم :|

دیدن اینطوری نمیشه داداشم گفت بیا من مواظبتم.
داداشم از جلو ویلچرمو نگه داشت تا یهو حرکت نکنه؛خواهرمم از پشت نگاه میکردو فرمون میداد کدوم سمتی برم.بالاخره با تلاش کل خانواده من تونستم از این رمپ که بی شباهت به پل صراط نیست پایین برم.

وقتی وارد حیاط شدم همه چیز برام تازگی داشت.
چند سالی میشد که تو حیاط مون نچرخیده بودم.
اول از همه رفتم سمت باغ،از نزدیک یه نگاهی بهش انداختم.البته فعلا زمین خشک خالیه،چیزی نکاشتیم اما دم عید باغمون دیدن داره.

یخورده که تو حیاط چرخیدم،دیگه طاقت موندن نداشتم میخواستم بزنم بیرون.
رفتم از حیاط رفتم بیرون و تا ته کوچه مون رفتم.بعدش میخورد به جاده اصلی چون بار اول بود فعلا مراعات کردم تا بهتر فرمون ویلچر (منظور همان جو استیک است)دستم بیاد.

در آخر هم برای به ثبت رسوندن این خاطره،چندتا عکس زیبا از زاویه‌های مختلف انداختم.

نوبتی هم باشه نوبت بالا رفتن بود که باید از رمپ میرفتم بالا.
قضیه بالا رفتن با پایین اومدن از رمپ یدنیا فرق داشت.خیلی سختر بود.خودم که اصلا نمیتونستم برم.خواهرم کم کم ویلچرو آورد بالا.
موقع بالا رفتن از رمپ استرس و هیجان به اوج خودش رسیده بود.کاملا ترس اینکه من از رمپ بیفتم پایین رو تو وجود خواهرم احساس میکردم!.اگه ویلچر از رمپ میفتاد،هم من شدیدا آسیب میدیدم هم خواهرم؛چون خواهرم برای کمک چسبیده بود به ویلچر.
خلاصه با تلاش بی دریغ خواهرم و همچین مادرم از رمپ اومدم بالا.

از ویلچر اومدم پایین.دیگه نای تکون خوردن نداشتم،تاحالا هیچوقت انقدر فعالیت نداشتم.
جدا از فعالیت اون هیجانی رو که من گذرونده بودم تمام انرژیم رو ازم گرفته بود.
اما روز خیلی خاصی بود؛حتما بزودی بازم میرم بیرون.

 

پایان شنبه - 1:18دقیقه بامداد.

بدرود.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۴
میثم ر...ی

من میگم امسال فصل‌ها جاشون رو دادن بهمدیگه،کسی قبول نمیکنه!

با شروع فصل پاییز بارون شدیدی هم شروع کرد به باریدن.خیلی زود هوا سرد شد و همینطور سرماش بیشتر و بیشتر شد تا جایی که بعضی استان‌ها به کمتر از بنفی ۲٠درجه رسید.

همیشه برف و طوفان و یخ بندون بود؛طوری که تو زمستون بیشتر همچین مورادی رو دیده بودیم.

 

حالا هم فصل زمستون شد و رسیدیم به نیمه دی ماه.

شب یلدا که شدو وارد فصل زمستون شدیم؛کم کم بارون بند اومد،آسمون شروع کرد به صاف شدن و هوا هم روز به روز گرمتر شد.تا امروز که آسمون آبیه با تیکه ابر های سفید که یه نمای قشنگی به آسمون داده.

 

میشه این روزا رو به بهار نسبت داد چون هوا عین بهاره؛آفتاب نسبتا گرم و نسیم خونک.

امروز لپ تاپ در دسترسم نبود مجبور شدم این مطلبو با گوشی بذارم.
خیلی سخت بود :|

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۲
میثم ر...ی

سلام دوستان

اول از همه، آغاز سال 2017 میلادی و کریسمس رو با تأخیر تبریک میگم.
 
 

یه مدت خیلی روزام یکنواخت شده؛روزها عین هم تکرار میشن،امروز مثل دیروزه و دیروز مثل روز قبلش و همینطور روزهای قبل تر.
اما دیروز به جبران این یه مدتی که تکراری بود، یک روز پر ماجرا و پر رفت آمدی بوده!.


دیروز تا ظهر یه روز معمولی بوده،مثل روزای قبل من به تمرین فتوشاپ مشغول بودم.
موقع نهار بابام گفت خاله و شوهرشو (که قزوین زندگی میکنن) رو وقتی داشته میومده خونه دیده،و خالم به بابام گفته حتما یه سر میایم خونه‌تون.

بعداز نهار من مثل هرروز دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم اما حواسم جمع بود که یهو خالم اینا نیان،چون خالم همیشه بی خبر میاد برای سورپریز کردن.منم به خواب بعدازظهرم خیلی حساسم واسه همین یخورده نگران بودم که خالم اینا خیلی زود نیان.

باگوشی مشغول انجام کارم بودم؛خواستم زودتر کارو تموم کنم و بخوابم.
مامانم هم مشغول تمیز کردن حیاط بود.
کارمم تموم شد و خودمو آماده کردم تا بخوابم اما هرچقدر سعی کردم نتونستم بخوابم،هی اینور و اونور کردم اما نشد :|

یهو مامانم اومد بالا،دیدم داره آماده میشه بره بیرون.با تعجب پرسیدم کجا؟!گفت درد دندون داداشت خیلی زیاد شده میخوام باهاش برم دندون پزشکی دندونشو بکشه.
حالا دیگه نگرانی به تعجبم اضافه شده بود و پرسیدم بعد خاله اینا میان،من تک و تنها چیکار کنم؟ :| گفت اصلا نگران نباش خالت اینا دیر میان،ماهم زود برمیگردیم.

وقتی مامانم رفت سعی کردم آرامشمو حفظ کنم،به چیزای خوب فکر کنم تا شاید خوابم ببره.خلاصه تمرکز کردم و با کلی تلاش رسیدم به مرحله‌ی خواب و بیداری که یهو در باز شد و مامانم اومد تو.منم با چشم نیم باز پرسیدم چرا انقدر زود برگشتی؟گفت دکتر نبود ماهم مجبور بودیم برگردیم.

وقتی مامانم اومد دیگه خیالم راحت شد و خوابیدم.
زیاد از خوابم نگذشته بود که یه صدایی منو بیدار کرد!.بعله خالم اومده بود و عروسش...
دیگه باید بلند میشدم،مثل اینکه قسمت نبود بخوابم.

بعداز سلام و احوال پرسی،خاله مامانم شروع کردن به صحبت کردن،چند ماهی همدیگرو ندیده بودن.منم زیاد اهل صحبت نیستم،عروسه خالم هم قزوینیه زبون مارو متوجه نمیشه بنده خدا فقط نگاه میکرد به صحبت کردن خاله و مامانم.البته یه دختر کوچولو شیرین و با مزه هم داشت که با اون سرگرم بود.

بعداز گذشت حدودا نیم ساعت پسرخالم و پدرشم هم اومدن و جمع مون جور شد.منو پسر خالمم شروع کردیم به صحبت.چهار سال بود که خونه‌مون نیومده بود.
حرف از وای فای شد؛پسرخالم گفت رمزو نگو میخوام حک کنم.با این حرفش از تعجب شاخ هام داشت میزد بیرون!!!گفتم تو بسیجی هستی بعد حک میکنی؟؟؟گفت نه،این با اون حک ها فرق داره،من مجاز حک میکنم.تو اون لحظه بود که فهمیدم حک هم مجاز و غیر مجاز داریم :|

خلاصه ساعت از شش غروب گذشته بود که همگی رفتند.
منم بعداز خوردن چای و خوندن نماز شرع کردم به کار با لپ تاپ.
موقع شام شد و داداش بزرگم اومد خونه‌مون.
بعداز شام داداشم به دلیل درد دندونش یه قرص مسکن قوی هم خورد؛باخوردن قرص دردش کمتر شد و یاد قدیما کرد و چند خاطره برامون تعریف کرد و بعدش رفت خونه.

این هم از ماجرا یا بهتره بگم ماجراهای روزی که گذشت.
امیدوارم بازم ازین ماجراها پیش بیاد تا من بتونم بیشتر خاطره بنویسم؛آخه خاطره نویسی رو خیلی دوست دارم.

پایان ۱:۲۷دقیقه بامداد دوشنبه ۱۳ام

بدرود.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۹
میثم ر...ی

 

دیروز بعدازظهر درخواب عمیقی فرو رفته بودم.توی خوابم صداهای عجیب و غریبی می‌شنیدیم،صدا ها خیلی برام آشنا بودن؛داشتن منو از خواب ناز بیدار میکردن.هرچقدر سعی کردم به خوابم ادامه بدم نشد و بالاخره بیدار شدم دیدم خواهر کوچیکم با بچه هاش اومدن.سروصدای خواهرزاده‌هام بود :|
خواهرم گفت بیدارت کردیم؟گفتم نه میخواستم بیدار شم.

بلند شدم و مامانم چای آورد،خواهرمم پیراشکی لقمه‌ای گرفته بود؛خوردیم جاتون خالی چسبید.
بعداز کمی صحبت طبق معمول من نشستم پشت لپ تاپ و تا به کارم برسم،اما نت رفت رو اعصابم.چند روزی هست سرعت قطع و وصل شدن نت به ثانیه میزنه.انگار دگمه اتصال نت رو دادن به بچه تا باهاش بازی کنه!موندم تو کار این مسئولین بی مسئولیت :|

واسه نیم ساعت کار یساعت و نیم معطل شدم.
میگن وقت طلاست اما تو این مملکت اندازه سنگ سیاه هم ارزش نداره.

راستی بعداز گذشت بیش از ۱٠روز تحویل کار به مدیر سایت،امروز حق زحمت مارو واریز کرد.
واقعا برام جای سواله این یارو تلگرامشو تو کدوم سیستمش نصب کرده که هر سه چهار روز درمیون چک میکنه!.!
من هردفع بهش پی ام میدادم چند روز بعد نگاه میکرد.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۳
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز



 
این روز های من ماجرای جالبی اتفاق نیفتاده که بخوام به عنوان خاطره ثبتش کنم،به همین دلیل میخوام یه خاطره از چندسال پیش بنویسم؛از اولین مسافرتی که با خواهر کوچیکم شوهرش داشتم.
 


حدودا پنج الی شش سال پیش در یک روز تابستانی من و مامانم و خواهرم و شوهر خواهرم،و البته خواهرزادم راه افتادیم به سمت قزوین و خواستیم چند روزی مهمون خواهر برزگم بشیم.

شوهر خواهرم راننده بود،اولین بار بود داشت از اتوبان جدید رشت قزوین مسافرت میرفت.همینکه به ورودی اتوبان رسیدیم دیدیم بسته است و یه راه دیگه رو واسه ورود به اون اتوبان گذاشته بودن(البته اول یه مسیری رو اشتباه رفتیم بعدش شوهر خواهرم متوجه شد این مسیر اشتباست،برگشت و با کلی معطلی راه درست رو پیدا کرد).

خلاصه رسیدیم به شهرک محمدیه،جایی که خواهرم اینا اونجا اسکان دارن.زنگ زدیم به خواهرم تا آدرس خونه‌شونو بگیریم.پرسیدن کجایین.ماهم گفتیم.
یه آدرس دادن ماهم راه افتادیم.رفتیم و رفتیم اما به جایی نرسیدیم،باز برگشتیم بجای اولمون!.

دوباره تماس گرفتیم و دقیقتر راهنماییمون کردن که کجاها بریم.بازم ما راه افتادیم،همون مسیرو که رفته بودیم رو تکرار کردیم،دیگه اون مسیرو حفظ کرده بودیم اما به مقصد نرسیدیم.

بار سوم که زنگ زدیم دیگه خواهرم قطع نکرد یکی یکی آدرس میداد.ماهم می چرخیدیم.تمام محمدیه رو دور زدیم اما نمیدونم چرا این آدرسو نمیتونستیم دقیق بریم.
خواهرم دید اینجوری نمیشه خواهر زادمو فرستاد.

ما گفتیم کجاییم،خواهر زادم اومد مارو پیدا کرد نشست تو ماشین و راهنمایی مون کرد تا برسیم خونه‌شون.وقتی داشتیم میرسیدیم به خونه‌شون،دیدیم ما چقدر این مسیرو اومدیم و رد کردیم!.

اما با این همه دردسر خاطره خیلی خوبی بود،بعدش تعریف میکردیم و می خندیدیم.

بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۷
میثم ر...ی

 

اوفففف بالأخره این کارم تموم شد.
دیروز صبح داشتم کارو انجام میدادم.به اشتباه جای اینکه برم صفحه‌ی ۲۷، رفتم صفحه‌ی ۲۵.و یکی یکی مطلب‌های اون صفحه‌رو میدیدم همه درست شدست!هی مطلب بعدی و بعدی... اما همه ویرایش شده بودو احتیاج به تغییر نداشت!

همینجوری تمام مطالب اون صفحه‌رو نگاه کردم وقتی تموم شد اومدم بیرون که برم صفحه‌ی بعدی دیدم صفحه ۲۵،نه۲۷ :| اون صفحه‌رو خودم روز قبل درست کرده بودم!.
یخورده به خودم بد و بیرا گفتم و شروع کردم به کار.خلاصه حدود ساعت یازده و نیم تمومش کردم.خیلی خسته کننده بود و تکراری.مدام باید چندتا لینک رو کپی میکردم.انگشتم تاول زده بود ازبس کلیک کرده بودم.
بعدازظهر به مدیرش پیام دادم کار تموم شده؛هنوز جواب نداده.نمیدونم این کجاهاست داره چیکار میکنه که به گوشیش نگاه نمیکنه!.

همونطور که میدونین دیروز پرسپولیس بازی داشت.
تو فصل پاییز زمستون هم به علت کوتاهی روز بازی هارو خیلی زود پخش میکنن؛دقیقا وقت خواب قیلولم.
من هرروز بعدازظهر ها اول کارامو انجام میدم بعد میخوابم.دیروز دیر کارو شروع کردم و تا کارمو تموم کنم حدود ۲٠دقیقه ای از بازی گذشته بود.

همینکه تلویزیون روش کردم زدم شبکه۳ رامین رضاییان یه شوت زد توپ رفت گوشهٔ دروازه.
تاحالا انقدر سریع پس از روشن کردن تلویزیون پرسپولیس به گل نرسیده بود!خیلی حال کردم با این هماهنگی.

آخرای نیمه اول بود کم کم چشمم سنگین شد،خواب کم کم اومد سراغم.داشت منو باخودش میبرد.هی چشمام ناخودآگاه بسته میشد،من بازش میکردم.تا نیمه اول تموم شد دیگه نفهمیدم چی شد خوابیدم.

وقتی چشمامو باز کردم دیدم کمک داور داره تابلو وقت اضافه بازی رو نشون میده.سریع یه نگاهی به گوشه تلویزیون انداختم دیدم نتیجه ۳-٠ پرسپولیس جلوئه.
گفتم بازی تموم شده؟ مامانم که انگار داشت بازی رو به دقت نگاه میکرد گفت بله آقا میثم تو خوابیدی بازی تموم شد پیروزی هم سه گل زد.

با این برد قهرمانی نیم فصل مال پرسپولیس شد.امیدوارم این بردها در لیگ قهرمانان آسیا هم تداوم داشته باشه و پرسپولیس بتونه در آسیا هم شایستگی‌های خودش رو نشون بده.

بدرود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۰:۲۹
میثم ر...ی