زندگی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره نویسی» ثبت شده است

زندگی


روز چهارشنبه ۲۸تیر📅 ،برای من با استرس شروع شد😕.چون مادرم نوبت دکتر داشت و به همراه خواهرم رفتن.و هرموقع مادرم خونه نباشه من استر دارم،مخصوصا اگه صبح باشه و من خواب باشم.

مادرم اینا صبح زود،وقتی که من خواب بودم رفتن.شوهرخواهرم و خواهرزاده‌هام خونه بودن.اونطور که گفتن به علت شلوغی مطب مادرم اینا تا ظهر نمیتونستن برگردن
😐 اما زمان زیادی از رفتنشون نگذشته بود که حس کردم تو آشپزخونه یه صدای پچ پچ میاد.اول فکرکردم خواهرزاده‌هامن،اما بعد فهمیدم نه مادرمه!😀

خیلی خوشحال شدم.تعجب کردم چقدر زود برگشتن!. اما وقتی دلیلشو پرسیدم گفتن دکتر رفته بوده مرخصی، بدون اطلاع قبلی.بیخودی چندین نفر رو معطل خودش کرد و رفت مسافرت
🙄.هعی....هیچ به فکر بیماراشون نیستن.

عصر اون روز هم خواهر بزرگم اینا حرکت کرده بودن به سمت شمال
🚗.طبق هماهنگی برای پنجشنبه برنامه‌ریزی کرده بودیم بریم بیرون.البته هنوز مشخص نبود میخوایم کجا بریم.
ماجرای مسافرت یک روزمون رو فردا میزارم.

پایان بخش پنجم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۸
میثم ر...ی
زندگی


اول از همه سالروز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها به تمام شیعیان عزیز تبریک میگم،و همچنین روز دختر رو به تمام دختران ایران مخصوصا بیانی ها تبریک و شادباش عرض میکنم.
انشاالله سال بعد تبریک عروس شدن تون.

👏👏👏👏👏🌸 🌺 🌷 🌹 🥀👏👏👏👏👏🌸 🌺 🌷 🌹 🥀👏👏👏👏👏


خب تبریکات بسه،برسیم به خاطره‌ام...

رسیدیم به روز سه‌شنبه ۲۷تیر
📅،چهارمین روزی که ما خونه‌ی خواهر کوچیکم اینا هستیم.
اونجا زمان خیلی دیر میگذشت مخصوصا صبح‌هاش
😟.دلیلشم این بود که لپ تاپ باخودم نداشتم و مخصوصا نت درست حسابی نبود،فقط میشد به تلگرام وصل شد.خلاصه به هر ترتیبی با تلویزیون و سروکله زدن با خواهرزاده 5 سالم🙄 صبح رو به ظهر رسوندم. در ادامه زمان‌ها سریع‌تر میگذره چون میدونی باید چیکار کنی؛نهار و بعدش خواب.

اینبار بعدازظهرش کمی زودتر خوابیدم و زودترم بیدار شدم،حدود ساعت ۶ عصر. همگی رفتیم رو ایوون نشستیم.بهترین زمان روز وقتی بود که من میرفتم رو ایوون خواهرم اینا.نگاه کردن به گل‌های کنار نرده‌ی تو ایوونش و درختای میوه و باغچه داخل حیاطش،
😇 گذشت زمان رو سریع‌تر میکرد. خواهرم چای آورد و خوردیم بعدش همه رفتن یه طرفی تا به کاراشون برسن.

دم غروب بود.خواهرم با یه فرقون شسته روفته اومد کنار پله،گفت بیا که میخوایم بریم فرقون سواری!
😯.مدت‌ها بود که میخواستم برم محوطه‌ای که پشت خونه‌شون دارن ببینم،اما متاسفانه چون ویلچر برقیم حمل نقلش سخته تاحالا نشد ببرم خونه‌ی خواهرم اینا.😕 به همین دلیل مجبور شدم با فرقون به خواستم برسم.به یاد بچگیامون😁،احتمالا خیلی از بچه‌ها فرقون سواری کردن.یه تجدید خاطره‌ست برای همه‌مون.

به به چه فضایی پشت خونه دارن.یه تویله بزرگ برای گاوها
🐂 🐄.الهی گوساله شونم از مادرش داشت شیر میخورد!😍 چند سالی میشد که این صحنه رو ندیده بودم. چندتا درخت میوه هم اونجا کاشته بودن.از سیب و پرتغال تا کیوی و خرمالو و ...
یه باغم داشتن پر از سبزیجات و سیفی جات؛گوجه و خیار و فلفل سبز و بلال و ... همه‌شونم با یه نظم خاصی کاشته شده بودن.

خلاصه کامل اون دور بر چرخیدم و از همه‌جا دیدن کردم.خواهرم دیگه از نای و نفس افتاده بود
😰 .دیگه هوا تاریک شده بود،ماهم اومدیم بالا. اما وقتی خواهرزاده کوچیکم منو درحال فرقون سواری دید تازه فهمید فرقون یه همچین کاربردی هم داره!🤓 اصرار کرد مادرش اون‌هم یه دوری با فرقون بزنه.نیم ساعتی خواهرم پسرشو داشت میچرخوند تا خواهرزادم رضایت بده برای پیاده شدن!.

پایان بخش چهارم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۹
میثم ر...ی
زندگی


سرآغاز خاطره،بازم باید یه توضیح کوچیکی بدم.این خاطره‌ی روز دوشنبه ۲۶تیر هست.📅

دو سه روزی بود که دمای هوا رو به افزایش بود.بعد از دو هفته خنکی بازم هوا حسابی داشت گرم میشد.🤗

ما هنوز خونه‌ی خواهرم اینا بودیم.و من از بیکاری زیاد بی حوصله شده بودم
🙁.حال دلمم اصلا خوب نبود😞.کمبود نت،نبود لپ تاپ.هیچ وسیله‌ای نبود که بتونم وقتم رو باهاش بگذرونم؛تنها وسیله‌ی سرگرم کننده تلویزیون بود که الحمدالله هیچ برنامه‌ی خاصی نداشت🙄 .تصمیم گرفتم برم رو ایوون بشینم به گل و گیاه و فضای حیاطشون نگاه کنم بلکه یخورده دلم وا شه.😌

رفتم رو ایوون و همون اول سیم کارتای گوشیمو جابجا کردم.سیم ایرانسل رو گذاشتم تو سیم1 تا بصورت 3G بشه استفاده کرد.یه شارژ دو تومنی زدم و نت رو روشن کردم
🙃.دو روزی میشد که به نت وصل نشده بودم.این اتفاق در نوع خودش بی سابقه بود! سریع رفتم تلگرام دیدم گروه دوستانه‌مون فقط دو سه تا پست گذاشتن.تو پی وی هم هیچ خبری نبود؛نه حالی،نه احوالی...!😐

موقع نهار شد و من اصرار داشتم نهارو روی ایوون بخوریم اما همه به دلیل گرمای زیاد موافقت نکردن و منم زورم به چند نفر نرسید و مجبور شدم قبول کنم.😒

اما عصری همگی رفتیم رو ایوون و یه چای دبش قند پهلو خوردیم☕️🍚،جای همگی خالی.
شوهرخواهرمم بعدازظهرش از زنجان اومده بود خونه با یه زنبیل ماهی
🐠  که خودشون صید کرده بودن.

پایان بخش سوم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۱
میثم ر...ی
زندگی


اگه خاطره‌ی قبلم رو خونده باشین،گفتم که ما شنبه عصر رفتیم خونه‌ی خواهر کوچیکم.و این خاطره‌ای که نوشتم برای روز یکشنبه ۲۵تیر هست.

صبح روز یکشنبه خواهرم به همراه مادرم رفتن دکتر.خواهرزادمم باهاشون رفت تا به کلاس زبانش برسه.منو برادرزادم خونه تنها موندیم.و این زمان بهترین فرصت بود برای گپ های دو نفره
😇.شروع به صحبت کردیم،از هر دری گفتیم... از اتفاقات روزمره گفتیم تا زنده کردن خاطرات گذشته.معمولا منو برادرزادم که تنها میشیم حرف برای گفتن زیاد داریم.گفتیم و گفتیم تا به وقت ظهر رسیدیم.شوهرخواهرم اومد خونه و بعداز چند دقیقه مادرم اینا اومدن.

بعداز نهار همه داشتیم استراحت می‌کردیم. بقیه خواب بودن،منو برادرزادمم بااینکه گیج خواب بودیم
🤢 اما لذت صحبت، خواب رو از چشمامون گرفت؛مخصوصا من که تنهام و هم‌صحبت ندارم،بیشتر ازین فرصت‌ها استفاده میکنم.
میون این صحبت‌هامون،صحبتی شد که ممکن بود سرنوشت زندگیم تغییر کنه
😊 اما در پایان نشد که بشه!🙁 بگذریم.

ساعت حدودا ۵ بعدازظهر بردارزادم رفت خونه.منم هرچقدر سعی کردم بخوابم اما اصلا نمیشد با اتفاقی که افتاد، تو جونم آشوب بود
😓 .عصر همون روز هم شوهرخواهرم با رفقاش رفتن زنجان ماهی گیری🎣.میگفت یه دریاچه‌ای تفریحی هست مخصوص ماهی گیری با قلاب.

پایان بخش دوم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۵
میثم ر...ی
زندگی


خب بعداز گذشت دو روز نصفی از مهمونی فرصتی شد تا دست به گوشی ببرم و شروع به نوشتن خاطره کنم
📝.(آخه من خاطره‌هامو تو گوشی مینویسم بعد منتقل میکنم به لپ تاپ).
الآن که شروع به نوشتن کردم،ساعت از یک نیمه شب سه شنبه
🌙 گذشته و میخوام خاطره‌ی روز شنبه رو بنویسم.روزی که داداش بزرگم اینا اومدن خونه‌مون.

صبح شنبه من زود بیدارم شدم.خوابم به ته کشیده بود انگار،دیگه نمیتونستم بخوابم
😕 .اون روز کمی کارم بیشتر بود.چون بعدازظهرش میخواستم بریم خونه‌ی خواهرم اینا باید کارهای بعدازظهرمم صبح انجام میدادم،بخاطر همین زودتر بلند شدم و بعداز صبحونه(حدود ساعت ۱٠) نشستم پشت لپ تاپ💻 .مشغول کارم شدم تا ساعت ۱۲ که زن داداشم و برادرزادم با آژانس اومدن.من هنوز مشغول کار بودم.

باهم صحبت می‌کردیم و همزمان کارمم انجام میدادم.خلاصه قبل ساعت۱ کارم تموم شد
🤢. داداشمم همون موقع به جمع‌مون اضافه شد.بعد نهار به صحبت‌هامون ادامه دادیم.منو برادرزادمم وقتی که بقیه مشغول صحبت بودن،حرفای دو نفره‌مونو میزدیم.

صحبت‌هامون رسید به موضوع رفتن مون به خونه‌ی خواهرم اینا.برادرزادم گفت شاید منم با شما اومدن.که با اصرارهای ما شایدش به قطعیت تبدیل شد. ساعت حدودا ۵ بود که خواهر کوچیکم با بچه‌هاش اومدن. یه ساعتی نشستن و بعدش باهم راه افتادیم به سمت خونه‌شون.

من مثل همیشه اول رو ایوون نشستم و تو نرفتم.رو ایوون شون پر از گل‌های مختلف
🌼 🌸 🌺.حیاط خونه‌شون چندتا درخت میوه🌳،درخت بید مجنون و یه طرف حیاط بوته‌های شمشاد رنگی🍀. خلاصه خیلی فضاش دیدنیه،موندن درش خیلی لذت بخشه😇.همگی رو ایوون نشستیم و چایی خوردیم و گپ زدیم.
دم غروب پشه ها اومدن و ما رو فراری دادن تو خونه.

پ ن: الآن که این مطلب رو گذاشتم وب،اومدیم خونه.و این خاطره دقیقا برای شنبه‌ی هفته پیش هست.

پایان بخش اول.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۸
میثم ر...ی
زندگی


خب همینطور که از تیتر مشخصه میخوام برنامه‌ی این چند روزم رو خدمتتون عرض کنم. البته اگه بازم برنامه ناگهان تغییر نکنه.🤕


امروز ظهر داداش بزرگم اینا به همراه بردارزادم که به تازگی از تهران اومده و در مطلب قبل ذکر خیرش بود،میخوان بیان خونه‌مون.
😇 و البته قرار بود برادرزادم برای خواب هم پیشم بمونه.
ما هم قصد داشتیم فردا بریم خونه‌ی خواهرم اینا اما طبق معمول باز برنامه تغییر کرد
😒 و حالا قرار شد امشب بریم.و با این شرایط فقط میتونیم برای نهار از داداشم اینا پذیرایی کنیم.

خب همینطور که گفتم من یه هفته‌ای نیستم،و در اونجایی که هستم اصلا نت وجود نداره
📵 .یعنی وجود داره اما بصورت قطره چکان💧.تا یه قطره‌اش بچکه،میشه یه چُرت خوابید!😴
اما به شما قول میدم در این چند روزی که نیستم چندتا خاطره تپل بنویسم📱 و وقتی برگشتم بزارم وب.💻(البته اگه همه‌چیز طبق روال پیش بره!) 👋🖐👋🖐👋🖐

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۱
میثم ر...ی
زندگی


بعد از گذشت مدت‌ها خلاصه دستم رفت به نوشتن خاطره
✍️ .راستشو بخواین دلمم خیلی برای خاطره نویسی تنگ شده بود😇 .اما ماجرای خاصی هم نشد که بخوام ثبتش کنم.جز هفته‌ی گذشته،یعنی دقیقا ۹ روز پیش خواهر کوچیکم اینا که اومده بودن،منو خواهرم رفتیم پیاده روی.خوب بود،خوش گذشت.بعدش رفتیم کنار رودخونه‌ای که نزدیک به خونه‌مون واستادیم و خواهرم از قدیم و پر آبی و زلالی رودخونه برام تعریف کرد.نه الان که از آشغال و علف هرز پر شده😟،دیگه آب دیده نمیشه! بگذریم...

دیگه گذشت و گذشت تا رسیدیم به یکی دو روز پیش.
چند وقتی بود که برنامه ریخته بودیم چند روزی بریم خونه‌ی خواهر کوچیکم اینا اما فرصتش پیش نمیومد،تا اینکه دو سه روز قبل تصمیم قطعی گرفتیم برای رفتن.قرار شد پنجشنبه صبح که دیروز باشه،ما بریم.

من تمام برنامه‌ریزی‌هامو انجام دادم؛با مدیر سایتی که مشغول به کارم هماهنگ کردم و اوکی گرفتم.یهو مادرم گفت تصمیم تغییر کرد،ما جمعه عصر میریم!
😐 اصرارهای من هم بی تاثیر بودو مادرم به چندین دلیل گفت فقط جمعه عصر.

تو این آشفته بازار خبر رسید برادرزادمم تو راه شماله
😯.حالا اینو کجای دلم بزارم! اگه بیاد بفهمه من یه هفته خونه نیستم واویلاست😑 .خب حقم داره از تهران اومده،بعد من نباشم که نمیشه.فکرم خیلی مشغول بود که چطور باید بهش بگم که یه هفته دیرتر همو می‌بینیم🤔 .خودمم ازین بابت خیلی اعصابم خورد بود.

تا اینکه دیروز صبح مادرم با یه لگن بادمجون و خیار و گوجه که محصولات باغمونه اومد تو و گفت ما فردا هم نمیتونیم بریم!
😶 بله قضیه این بود که همسایه‌ی مجاور مون قراره دور حیاطشو دیوار بکشه.و چون یه قسمت از حصار مشترک هست،ماهم باید باشیم.
و اینگونه برنامه‌ی رفتن مون منتفی شد،البته فعلا.

دیروز عصری من تازه از خواب بعدازظهرم بیدار شده بودم.دقیقتر بگم هنوز تو خواب بیداری بودم که صدای یه دختر جوون رو تو حیاطمون شنیدم!
😲 با تعجب چشامو وا کردم! بعدش صدای دو تا خانم دیگه هم اومد🙂 .از صداشون فهمیدم دخترعمه‌هامن،که یکی از دحتراشونم که یه بچه کوچیکم داشت👶 اومده بودن.(گفتم متوجه بشین ازدواج کرده،یوقت فکرتون منحرف نشه!😅).

منم تنها،مادرم رفته بود مراسم.
خلاصه... درو باز کردن و اومدن تو.منم خیلی گرم باهاشون احوال پرسی کردم
😊 و تعارف و این حرفا...
خوشبختانه دو سه بار تجربه اداره مهمون رو به تنهایی داشتم؛البته یه مهمون،نه سه نفر و یک‌چهارم.
😟 با کمک دخترعمه‌ام از جام بلند شدم.شروع صحبت کردیم.

یکی از دخترعمه‌هام عاشق باغ و محصولاتشه.رفت ببینه تو باغمون چه خبره.رفت و برگشت شروع کرد تعریف از باغمون،گفت: زن دایی(مادر من) چه باغی داره!
😇 خیار گوجه فلفل سبز بادمجون و... ماشاالله هرچی بخوای هست.
چندتا خیار هم چید و آورد،باهم میل کردن.
دیدم مثل اینکه خیال رفتن ندارن،منم از پس اداره مهمون ها بر نمیام.متاسفانه مادرمم گوشیش رو باخودش نبرده بود.زنگ زدم به داداشم که بره دنبال مادرم اما داداشمم پاسخگو نبود!
😒

خلاصه دخترعمه‌هام یه ساعتی موندن و دیدن خبری از مادرم نیست بلند شدن.منم ازشون عذرخواهی کردم
😊 .موقع رفتن دوتا دخترعمه‌هام سفارش صفت و سخت کردن که وقتی انگور سیاه ها رسیدن حتما خبرشون کنم.یکیشون که تو حیاط بود و بلند گفت: میثم میثم شمارمون ۴۴۷۲ حتما خبرم کن.ایشون اینگونه سفارش کرد!

برسیم به مهمانان دیشب...هرچقدر تو این یه هفته همه‌چیز یک نواخت گذشت اما دیروز ماجراهاش تمام یک نواختیه چند روز گذشته رو جبران کرد.😉

دیروز غروب خواهر کوچیکم اینا اومدن خونه‌مون.

واااای دستام بی حس شد از بس نوشتم.
🤢 دیگه اتفاق خاصی نیفتاد که ارزش نوشتن داشته باشه.خواهرم اینا بعد شام رفتن خونه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۷
میثم ر...ی
زندگی


دیروز هم مثل چند روز گذشته خیلی عادی و معمولی شروع شد
😕. بعدازظهرش درحالی که بزور و زحمت میخواستم خودمو بخوابونم ناگهان ایجاد یه کار اینترنتی زد به سرم🤓 و تا عمق مغزم پیش رفت.هرچه خواستم از مغزم بکشم بیرون تا بتونم بخوابم اما نشد. خیلی درمورد چگونگی راه انداختن و به رونق رسوندن این سایت فکرکردم🤔 اما آخرش به نتیجه‌ای نرسیدم،جز اینکه فرصت خوابمو از دست دادم.😒

اما باز دلم نیومد نخوابیده از جام پاشم.دست از تلاش نکشیدم و تمام تمرکزمو گذاشتم تا خوابم ببره
😑.درهمین حین یکی در زد، چشممو باز کردم دیدیم دخترعمه‌ام اومده! در این لحظه بود که من قید خوابو زدم و بوسیدم گذاشتمش برای شب.🙄
بعد سلام و احوال پرسی مامانم و دخترعمه‌ام باهم گرم صحبت شدن؛منم به صحبت‌هاشون گوش میدادم،گاهی اوقاتم یکی دو کلمه‌ای میگفتم که اعلان حضور کرده باشم.

در ادامه صحبت‌ها، بحث کشیده شد به کمبود شغل و آمار بیکاری در کشور
👨‍👨‍👦 👨‍👨‍👧.دخترعمه‌ام بیکاران عزیز رو به گروه‌های جوانان،فوق‌لیسانس،دکترا،مهندسا و ... دسته‌بندی کرد.و با یه جمع بندی گفت صد میلیون نفر بیکار داریم! 😐 کل سازمان آمار و اطلاعات رو بردن زیر سوال.👌

خلاصه حدود ساعت ۷ بود که دخترعمه‌ام رفت.
دیروز با تمام یک نواخت بودنش اما بعدازظهرش خوب بود.تازه بعدش زن عموم اومد،اما اون دیگه توو نیومد.روی ایوون با مامانم نشستن و صحبت کردن.

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۱۸
میثم ر...ی
زندگی


چند روزی هست که خواهر بزرگم اینا اومدن شمال.
تو این روزام من سعی کردم یخورده از کار با لپ تاپ کم کنم و بیشتر با خواهر و خواهرزاده اینام باشم.
عصر شنبه منو خواهرم و خواهرزادم به همراه مامانم که دیرتر به ما پیوست خواستیم بریم خونه‌ی همسایه‌مون.

من همیشه از درخت‌های میوه اش
🌳 و گل‌های رنگارنگش💐 و حیاط دل بازش 😇 تعریف زیاد شنیده بودم؛خیلی دوست داشتم یبار از نزدیک ببینم چجوریاست.به همین دلیل اون روز تصمیم گرفتیم بریم خونه‌شون.
میونه‌ی راه بودیم،دیدیم آقای همسایه از کنار جاده مشغول بریدن علف برای گاو هاشه.

رسیدیم بهش بعداز سلام و خسته نباشید،از آقای همسایه شنیدیم که خانومش خونه نیست و بخاطر فوت خاله اش رفته مراسم
😕.ماهم چون به هدف اصلی مون نرسیده بودیم،راه مستقیم جاده رو ادامه دادیم و قدم زنان رفتیم و به طبیعت دور اطراف مون نگاهی انداختیم تا حداقل اون روز و بی هوده تموم نکرده باشیم.

دیروز صبح که بیدار شدم دیدم باز حرف از خونه‌ی همسایه‌ست.گفتم مگه باز قرار بریم خونه‌شون؟
😐  مامانم اینا گفتن آره دیروز که نشد،امروز باید بریم. ساعت دوربرای ۱۲ آماده شدیم که بریم.همینکه من رو ویلچر نشستم و به پله رسیدم،داداش بزرگمم اومد.(قرار بود داداشم بیاد ارتفاع صندلی ویلچرمو کم کنه) درست وقتی اومد که ما میخواستیم بریم.😟

چاره ای نبود و من باید پیاده میشدم.خواهرم اینا خواستم منتظرم بمونن تا بعد درست شدن ویلچر باهم راه بیفتیم اما به اصرار من زودتر رفتن و قرار شد بعدا من بهشون بپیوندم.🙂👋


داداشم مشغول شد خواهرزاده‌هامم بهش کمک میکردن و گاهی اوقات مشورت میدادن.با کلی سعی و تلاش موفق شد به نقطه‌ای که میشه ازونجا ارتفاع رو کم کرد برسه اما وقتی دید، متوجه شد به دوتا آچر آلن احتیاج داره اما با خودش فقط یه آچار آلن آورده بود.پس بیخیال کم کردن ارتفاع شد.😒


بعدش با صحبت‌های خواهرزاده‌هام تصمیم گرفت جای پای ویلچرو ببره بالا،اما وقتی برد بالا متوجه شد که گلگیر بسته نمیشه!و بازهم پیچ‌ها رو باز کردو بست جای اولش
🙄 .خلاصه تمام سعی تلاش‌ها هیچ ثمره ای نداشت و فقط باعث شد من ساعت دوازده و نیم تو ذل آفتاب برم خونه‌ی همسایه‌مون.😥

خواهرزادمم همرام اومد.رفتیم رسیدیم به در خونه‌شون و بعداز در زدن مامانم درو باز کرد.همه تو حیاط بودن و داشتن صحبت میکردن.ماهم رفتیم تو سلام و احوال پرسی.فقط خانم همسایه خونه بود.
چندتا درخت میوه داشتن:هلو
🍑،سیب چند نوع🍏 🍎،انجیر و ... یه طرف حیاطم گل و گیاه بود،اما متاسفانه گل‌هاش گل نداده بودن.یه دیگه حیاط یه قفس درست کرده بودن برای نگه داری مرغ و خروس ها.🐔

خوب بود.اما قدر تصوراتم نبود،من خیلی قشنگتر از این تصور میکردم.حدودا نیم ساعت موندیم و یه مشما میوه هم سوغات آوردیم خونه.
و خواهرم اینا بعدازظهر رفتن خونه‌ی پدرشوهرش.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۴۷
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


معمولا خواهر بزرگم اینا آخرای بهار میان شمال و چند روزی میمونن.امسال هم به همین ترتیب پریروز غروب اومدن.


چند روزی هست که اطراف ما آسمون ابری
☁️ و نیمه ابری⛅️ و نیمه آفتابی🌤 و گاهی هم نیمه بارونی🌦 میزنه.دیروز نوبت نیمه آفتابیش بود.هوا رو که مناسب دیدیم منو خواهرزاده‌هام دروبین رو برداشتیم و رفتیم پایین.اول تو حیاط سرسبزمون و کوچه‌مون چندتا عکس گرفتیم📸،و بعد منو یه خواهرزادم زدیم به دل جاده.

رفتیم و رفتیم.گرمای خورشیدم اضافه تر میشد.البته گاهی اوقاتم ابر از جلوی خورشید
🌤 رد میشد و چند دقیقه ما تو سایه نفسی تازه می‌کردیم. از خیابون که داشتیم میرفتیم سمت چپ مون شالیزار و رودخونه بود.یه قسمت از کناره شالیزار آب لبریز شده بود و به رودخونه جاری میشد🌊.و یه صدای خیلی زیبایی ایجاد شده بود.من چند دقیقه اونجا موندم و گوش دادم😇 .واقعا هیچ صدایی به زیبایی و آرام بخش تر از صدای آب نیست.😍

طبیعت زیبای کنار جاده و وسعت سرسبزی شالیزار
آدم رو مجاب میکرد تا این صحنه‌ها رو ثبت کنه.خواهرزادمم که همیشه دوربینش همراهشه به پیشنهاد من چندتا عکس خوب انداخت.(یکی ازین عکس خوباشو گذاشتم تصویر شاخص👆).

خلاصه بعداز نیم ساعت پیاده روی و عکاسی و از همه مهمتر جذب مقدار زیادی ویتامین دی از خورشید مهربون برگشتیم خونه.من زیاد اهل عرق کردن نیستم
😥 ،دیروز لباسم خیس آب شده بود.

دیروز طبق معمول اولین روز ۱٠ماه گذشته،زمان برگذاری جلسه بود.من به دلایلی نتونستم برم.تاحالا نشده بود دو ماه پشت هم غیبت داشته باشم،که ایندفع شد.😐

روز اولی که داشتیم درمورد قوانین برگذاری جلسه صحبت میکردیم،قرار بود حتی هیچکس برای حضور در جلسه تاخیر نداشته باشه و فردی که با تاخیر رسیده باید جریمه پرداخت کنه؛چه رسد به غیبت.حالا خودم دو جلسه دو جلسه غیبت دارم!خوشبختانه دریافت جریمه رو زیاد جدی نگرفتن.🙃

منو خواهرم قرار گذاشتیم تو همین روزا بریم خونه قدیمی مون
🤗 که الآن تبدیل به باغ شده یه سری بزنیم تا خاطره شیرین ۷سال زندگیم دوباره زنده بشه.😇

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۴۴
میثم ر...ی