زندگی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام ، صبح پاییزتون بخیر



میخوام بعداز مدتی خاطره یه روزمو بنویسم.
اول میخوام آخر خاطره‌مو بگم؛شب بود و درازکشیده بودم داشتم با خودم فکر میکردم،به این نتیجه رسیدم خداوند طوری سرنوشت انسان ها رو رغم زده که هیچکس بخاطر مشکل و شرایطی که داره
نتونه به خدا اعتراضی کنه چون همیشه یه تعداد آدم‌هایی هستن که وضعیتشون بدتر از خودشونه.
واقعا دنیای پیچیده‌ایه،هیچکس نمیتونه بگه بدتر از من دیگه کسی نیست.

بگذریم،برسیم به خاطره دیروز...
دیروز هم مثل هرروز صبح از خواب بیدار شدم؛چند روزی هست واسه اینکه دیر از خواب پا نشم گوشیمو روی ساعت ۹ صبح تنظیم کردم تا بیدارم کنه.
بعداز صبحونه خواستم مثل هرروز با لپ تاپ کار کنم،جدیدا از بیکاری زدم تو کار فتوشاپ،دارم تمرین میکنم تا شاید تونستم یکاری از طریقش برای خودم دست و پا کنم.
که یهو داداشم اومد.نشست و باهم گرم صحبت شدیم تا حدود ساعت یازده داداشم رفت.
منم داشتم حرص میخوردم که نشد لپ تاپو بردارم.آخه نزدیک ظهر بود و منم فقط تا ظهر فتوشاپ تمرین میکنم بعدش دیگه فرصت نمیشه.

با خودم گفتم اشکال نداره شب وقتمو بیشتر میزارم واسه فتوشاپ.
وقتی داداشم رفت با اصرار و کمک مامانم روی ویلچر نشستم،چند روزی بود که اصلا نَشسته بودم.
البته از خونه که نمیتونم برم بیرون،همه جا آب گرفتگی و گل و لای.بخاطر همین مجبورم فعلا تو خونه تمرین کنم تا بهتر بتونم از ویلچر استفاده کنم.

بعدازظهر دیدم گوشیم زنگ میخوره،خواهرم کوچیکم بود.برداشتم و باهم صحبت کردیم؛بعداز چندبار خوبی چه خبر و دیگه چه خبر...ازش پرسیدم امشب میاین دیگه.گفت انشاالله میایم.
در اون لحظه بود که فهمیدم شبم نمیتونم فتوشاپ کار کنم،چون در جای شلوغ نمیشه فتوشاپ کار کرد،این کارا نیاز به تمرکز داره.
حدودا ساعت ۷غروب بود که خواهرم اینا اومدن؛منم کارم با لپ تاپ تموم شده بود فقط داشتم دنبال کار میگشتم مثل همیشه.

بعد از چند دقیقه لپ تاپو خاموش کردمو منم به جمع مهمونامون اضافه شدم.
بعداز شام هم کمی نشستن و بعدش رفتن تا به سریال ۸و نیم دقیقه برسن! چیکار کرده این سریال با خانواده‌ها!!!

بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۱
میثم ر...ی

 

خیلی سخته که تمام هوش و حواست پی عشقت باشه و اون واسه احساست تره هم خورد نکنه.

خیلی سخته واسه اینکه دلتنگیت کم شه یه مدت فکر کنی تا یه بهونه‌ای جور کنی که بتونی چند کلمه باهاش صحبت کنی اما اون خیلی کوتاه جوابتو بده و فرصت باهم بودنتون تموم بشه.

چقدر درد داره واسه آیندت با کسی که دوستش داری کلی برنامه بچینی و رویا بافی کنی ولی بعدش طرفت جواب رد به سینت بزنه قلبت رو تنها بزاره.

چقدر در داره بدونی اون دیگه برای تو نیست اما هیچوقت نتونی فراموشش کنی...

چقدر خوب میشد یروز از خواب بیدار شی و بفهمی همه‌ی این چیزا فقط یه کابوس بوده.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۲
میثم ر...ی

 

نمیدونم هرسال پاییز اینقدر دلگیر بوده یا فقط امسال اینشکلیه!
این روزها خیلی بی حوصله ام.حتی گاهی وقتا حوصله حرف زدنم ندارم.دوست دارم یه گوشه بشینم و فقط فکر کنم.فکر تمام خواسته‌هام؛تمام دوست داشتنی هام؛تمام اون چیزی که منتظرش بودم؛فکر تمام روزای خوبی که دیگه تموم شدن.

دیگه هیچی نمیتونه منو از ته دل خوشحال کنه.هیچ چیزی برام جذاب نیست.هیچ جایی برام آرامش بخش نیست.
انگار همه روزام تکراری شده.

یادمه قبلاها وقتی تو گروه مجازی،حالمو می‌پرسیدن می‌گفتم عاااااالی ولی الان فقط میگم بد نیستم؛یا گاهی اوقات میگم هِی خوبم.
تو تلگرام وقتی اون شکلکای خنده رو میزارم خیلی ناراحت میشم احساس میکنم دارم بهشون دروغ میگم چون اون شکلکهان که میخندن،نه من.

شایدم سطح توقع من رفته بالا.وقتی به گذشتم فکر میکنم میبینم خواسته‌هایی رو که قبلاها داشتم الآن بهشون رسیدم.
شایدم هنوز به مهمترین خواستم نرسیدم؛اون خواستمم الآن تبدیل شده به آرزو،آدم هم که معمولا به آرزوش نمیرسه.
پس بهتره این آرزو همینطور یه آرزو بمونه،گاهی اوقات انگیزه آدمو بیشتر میکنه تا با تلاش به موفقیت برسه.

ببخشید با حرفام ناراحتتون کردم...
دلم خیلی پر بود گفتم شاید بتونم با نوشتن کمی سبکش کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۵
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز

 

 

دیروز روز خوبی نبود چون یکی از دوستای مجازیم رو از دست دادم.
البته اسمش مجازیه،ما بیشتر از یه سال که باهمدیگه همگروه بودیم؛تو گروهی که به نوعی شدیم مثل یه خانواده.در شادی همه باهم خوشحالیم و در مشکلات هم تمام سعی مونو میکنیم بهمدیگه کمک کنیم تا هیچ غمی وجود نداشته باشه.

وقتی که دیروز مدیر گروه این خبرو داد خیلی شوکه شدم باور کردنی نبود.به علت ضایعه نخاعی که در تصادف ایجاد شده بود،چند سالی بود مدام برای بهبود وضعیتش بیمارستان بستری میشد.همیشه هم ماجرای درمانشو مثل یه داستان مینوشت و میذاشت گروه.دفع آخری هم میگفت درمانش امیدوار کننده داره پیش میره.
پریشب خواستم بهش پیام بدم دیدم پنج روز آنلاین نشده،شک کردم احتمالا بیمارستان باشه.
که دیروز گفتن بعداز جراحی به دلیل عفونت فوت کرده.

دنیا چقدر غیرقابل پیش بینی شده،طوری شده که نمیشه حتی چند ساعت آینده هم پیش بینی کرد.
یه مدته من همیشه نگران آیندمم که چی میخواد بشه؛چقدر وضعیتم بدتر میشه؛زندگیم چقدر سختر میشه و...
ولی حالا با این تفاسیر نگرانیم بی مورده،بهتره فقط به فردام فکرکنم بقیش باشه واسه بعدا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۴
میثم ر...ی

 

دیروز صبح خواب بودم شندیم یکی با صدای ملایم داره صدام میکنه.بزور چشامو وا کردم متوجه شدم مامانمه،گفتم بله.گفت نمیخوای بیدار شی؟ساعت ۱٠ شدِها.وقتی گفت خواب از سرم پرید!گفتم چرا زودتر بیدارم نکردی؟....
بازم مثل همیشه،من میگم زودتر بیدارم میکردی؛مامانم میگه چرا میخوای بیدار شی،تو که فعلا کاری نداری.اما من هی غر میزدم کاش زودتر بیدار میشدم؛چرا آخه بیدارم نکردی.

به بچه‌ها که جریان ویلچر و راحت نبودنم باهاشو گفته بودم؛ همگی به این نکته تاکید میکردن که با تمرین حتما بهتر میشی.بخاطر همین تصمیم گرفته بودم هرروز رو ویلچر بشینم تا بهش عادت کنم.

دیروز صبح اولین نوبت تمرینم بود.با کمک مامانم رو ویلچر نشستم.ایندفع خیلی زود خودم با شرایطش وخم دادمو خیلی خوب تونستم تعادلم رو حفظ کنم.نیم ساعتی تو پذیراییمون چرخیدم؛دم ظهر اومدم پایین.

خیلی امیدوار شدم؛فکرمیکردم هیچوقت نتونم ویلچر سوار شم.
میخواستم روزی دوبار تمرین کنم تا زودتر به اون هدفی که میخوام برسم.
بعدازظهر دراز کشیدم،باگوشیم کارای کانالمو انجام دادم و چندتا خبر برای کارم پیدا کردم.همینا تا ساعت پنج وقتمو پر کرد دیگه نشد بخوابم.همون موقع هم مامانم از مراسم روضه که خانم‌ها داشتن برگشت.

بعداز صرف چای و انجام دادن کارام نوبت سوار شدن ویلچر شد.با کمک بابا و مامانم سوار شدم و چفت بستم کردن به ویلچر،گفتن برو.

اما اینبار مثل صبح راحت نبودم؛هرکار کردم که بتونم مثل دفع قبل روش راحت باشم،اما نشد :|||

خیلی هم زود خسته شدم اومدم پایین.بعدش بازم فکرم مشغول ویلچر شد؛بازم ترس ازینکه نتونم خوب و راحت ازش استفاده کنم.

این روزا فکرم مشغول خیلی چیزاست.هردفع مامانم میگه چیه بازم داری به چی فکر میکنی!
فکرمیکنه فقط ذهنم مشغول ویلچره،نمیدونه من نگران خیلی چیزای دیگه هم هستم که موضوع ویلچر تقریبا توش گمه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۸
میثم ر...ی

سلام به دوستان خوش ذوق خودم



دیروز یه روز متفاوتی بود برام.البته تو این یسال و خورده‌ای که گذشته روزای متفاوت و البته خوب کم نداشتم؛اما همیشه آخرش باید یجوری تموم شه که نزاره کاملا خوشحال باشم،و همیشه یه دل‌نگرانی هایی باید برام بمونه.

دیروز بعدازظهر مددکارم زنگ زد گفت یساعت دیگه ویلچر رو میارویم،فقط یه نفر باید خونه باشه برای کمک تا بیاریمش بالا.
وقتی گفت خیلی تعجب کردم! اصلا باورم نمیشد یروزه ویلچر رو از جعبش در بیارن و تحویل بدن.
منم سریع زنگ زدم به داداشم تا بیاد برای کمک.

اولش خیلی خوشحال بودم که بالاخره ویلچرم باز شد ولی بعدش نگران این بودم شاید نتونم راحت روش بشینم و حرکت کنم.
بعداز حدود دو ساعت خلاصه ویلچر رسید.آوردنش بالا و مددکارم شروع کرد به توضیح دادن در رابطه با طریقه ی استفاده ازش.
بعداز توضیحات گفتن که منم باید بشینم تا ببینم چطوره.

با کمک داداشم نشستم رو ویلچر.اولش یکم ترسیدم،کم مونده بود بیفتم پایین اما کم کم تونستم تعادلمو حفظ کنم،یکم ترسم ریخت.
چندبار تو اتاق چرخیدم و اینور اونور رفتم.اما خیلی زود خسته شدم و اومدم پایین!.

اینم از خاطره دیروزم؛سعی کردم مختصر و مفید بنویسم که وقتتون گرفته نشه.
برام دعا کنین تا بتونم راحت از ویلچرم استفاده کنم.
پیشاپیش از همه‌ی شما سپاس گذارم.

بدرود دوستای با وفا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۱
میثم ر...ی

 

همونطور که در مطلب قبلم گفتم؛شنبه اول آبان،یه دور همی داشتیم.
البته چند ماهی هست که یه صندوق وام باز کردیم که باید هر ماه بریم و یه مبلغی بپردازیم
.

حدود دوهفته ای آسمون دلش خیلی پره،هرچقدر میباره سبک نمیشه مثل اینکه.به همین دلیل من این ماه نمیخواستم برم اما این سری قرار بود یه مشاور از سازمان بیاد واسه دیدو بازدید و توضیحات؛حضور همه‌ی ماهم اهمیت داشت و باید میبودیم.

صبح شنبه نم نم بارون بود،منم داشتم دعا میکردم که فقط امروز بارون بند بیاد،من برم و برگردم بعدش هرچقدر دلش میخواد بباره(میدونم داشتم خودخواهانه دعا میکردم اما مجبور بودم).
مثل اینکه دعاهام ثمربخش بود،دم ظهر بارون بند اومد حتی کمی هم خورشید روی خودشو به ما نشون داد.

ساعت ۲ باید اونجا میبودیم.با داداش بزرگم هماهنگ کردم ۱٠دقیقه به  ۲ - با آژانس بیاد دنبالم.میخواستم اینبار زودتر از همه برسم.
ساعت ۲ آژانس اومد و تا ما برسیم ۱٠دقیقه ای از ۲ گذشته بود و تقریبا همه اومده بودن،حتی خانم مشاوری که قرار بود بیان اونجا بودن و داشتن صحبت میکردن.البته منم دیر نرسیدم،هنوز چند نفری نیومده بودن.

وقتی تقریبا همه اومدن،خانم مشاور شروع کرد به سخنرانی و توضیحات در مورد چگونگی بوجود اومدن اینگونه صندوق وام ها و طریقه ی استفاده و برداشت درست ازش.
ماهم گوش دادیم و گاهی اوقاتم سوالاتی می‌پرسید که دوستان جواب میدادن.
من سعی میکردم زیاد صحبت نکنم،تا نکنه یوقت یه سوتی بدم،بعد تا چند روز فکرم مشغولش باشه.

یه دوست جدیدم به جمع ما اضافه شد؛خیلی پسر شاد و خون گرمیه.به گفته خودش همیشه شاد و هیچوقت غمگین نشده.اولین وامی که از پسانداز ماهیانه مون جمع شده بود،همین دوست جدیدمون برداشت؛البته با توافق همه‌ی اعضای گروه.
حدود یساعت و نیم من کنار دوستان بودم؛دیگه آخرای جلسه بود،هوا هم داشت بارونی میشد.با داداشم تماس گرفتم،بعد از چند دقیقه با آشانس اومد دنبالم.نم نم بارون درحال باریدن بود.ما وقتی مجتمع بودیم بارون شدیدی گرفت ولی خداروشکر موقع اومدنم از شدتش کم شد.

اومدم خودم داشتم باگوشی کار میکردم که یهو قاطی کرد؛البته چند وقتی بود گوشیم ساز ناسازگاری کوک کرده بود اما اینبار قضیه فرق میکرد،یجورایی رفته بود تو کما.مجبورم کرد بفرستمش واسه تعمیر.داداشم صبح فرداش بردش،میگه بعداز سه بار فلش کردن سیستمش بالا اومد!مثل اینکه وضعیتش خیلی وخیم بود.

شب شنبه مثل همیشه تو سایت کاریابی دنبال یکار مناسب میگشتم.هنوز چندتا تاپیک رو رد نکرده بودم که چشمم به یه تاپیک خورد،بازش کردم و خوندم دیدم تقریباً همونیه که همیشه دنبالش بودم.
بهش پیام دادم و اعلام همکاری کردم.دیگه ازش جواب نیومد تا فرداش(یکشنبه).

ظهر همون روز داداشم گوشی رو که بخاطر فلش برده بود،برام آورد.
عصر یکشنبه دیدم از طرف سایت کاریابی برام ایمیل اومد،متوجه شدم همونیه که من برای کارش اعلام آمادگی کردم.کمی درباره کارش توضیحاتی داد و چندتا سوال و جواب تا ظهر روز دوشنبه که گفت یه مطلب بزار ببینم چطوره.

سایتش رو که دیدیم،بی برنامگی ازش موج میزد؛کلا دوتا مطلب توش بود که اونم نمیدونم چرا باز نمیشد! موضوع سایتش هم کم یاب بود که برای هر مطلبش باید کلی وقت صرف میکردم.
عصری با یکی از دوستام مشورت کردم،اونم گفت کارش بیخیال شم کار ثابتی نیست.
منم به طرف پیام دادم و بعداز عذرخواهی گفتم از ادامه همکاری معذورم.

چقدر من رو این کار امیدوار بودم.قشنگ حساب کرده بودم که درآمدم در ماه چقدر میشه؛اگه هفتگی بخوام تسویه کنم،در هفته چقدر میگیرم؛کل درآمدم در سال چقدر میشه و .....
من وقتی میخوام یکار جدیدیو شروع کنم ریز ریز حسابارو میکنم،نکنم خیالم راحت نمیشه.

راستی دیروز از نمایندگی اومدن ویلچرم رو بردن بهزیستی مرکز استان؛گفتن حتما باید اونجا باز بشه و راه اندازی بشه.
حالا هم باید یه مدت اونجا بمونه،دیگه با خداست کِی برسه به دستم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۶
میثم ر...ی

 

در دقایق پایانی مهر ماه هستیم که شروع به نوشتن این خاطره میکنم.چقد زود یه ماه از پاییز گذشته!پاییزی که من همیشه فکر میکنم خیلی دیر میگذره و همیشه نگران اومدنشم.

چه شب سردیه،همراه با باران نسبتاً شدید.

فقط میخوام دوتا ماجرا رو بنویسم و تمومش کنم.

 

اولش واسه امروزه که دیگه الآن شده دیروز یعنی جمعه.خواهرم که خونه‌ی ما بودن،صبحش با سروصدای بچه‌ها بیدار شدم؛اینجور موقع‌ها باید یه اتاق واسه خود خود خودت داشته باشی،شخصیِ شخصی.خونه‌ی ما اتاق داره‌های اما هرکدومو درست کردن اتاق یه چیزی؛یکی آشپزخونه،پذیرایی،خواب،امباری...خلاصه هرکدومو به یه اسمی و یه چیزی پرش کردن؛به ما که رسید چیزی نموند جز سرویس بهداشتی!البته زودم بیدار نشدم،ساعت ۹ شده بود،دیگه وقتش بود بلند شم.اما بد بیدار شدم سردرد گرفتم.

 

برسم به ماجرای دوم که خیلی مهمه!قراره فردا یعنی امروز شنبه جلسه‌ای داشته باشیم در مجتمع بهزیستی شهرستان مون.اما با این بارونی که داره میاد رفتن رو برام سخت میکنه.رفتن منم خیلی اهمیت داره؛البته یه گروهیم که همه باید اونجا باشیم،نه فقط من.

حالا امیدوارم اگه خدا صلاح بدونه بارون بند بیاد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۹
میثم ر...ی