زندگی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهمونی عید» ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir


در روز ششم خونه‌مون تقریبا خلوت شده بود؛فقط خواهر وسطیم بود و دخترش.خواهر بزرگم اینام تصمیم گرفته بودن برن خونه‌شون،اما مراسم سوم دایی ناتنی شوهرخواهرم فرداییش بود،دقیقا وضعیتشون مشخص نبود برن یا نه.مادرمم با خواهرم در تماس بود تا از تازه‌ترین خبرها اطلاع داشته باشه.
خلاصه طی تماس‌هایی که داشت اطلاعات کامل به دستش رسید.فرار بر این شد خواهرم اینا بعد مراسم حرکت کنن سمت خونه‌شون.

عصری بود که خواهر بزرگم از خونه‌ی پدرشوهرش اومد.البته تنها بود،خواهرزادهام خونه‌ی پدربزرگشون مونده بودن.خواهرم اومد تا شب آخرو پیش ما بمونه.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۶
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز


همونطور که خاطرهٔ قبلیم رو خوندید،خاطرهٔ سه روز اول سال رو نوشتم،و الآن میخوام از روز چهارم شروع کنم.

روز چهارم که اتفاقا چهارشنبه هم بود.خونه ما اتفاق خاصی نیفتاد،جز اینکه بعدازظهرش یه خواهرم اومد خونمون،اون یکی خواهرم دعوت شد خونه ی داداشم.
البته عصرشم خواهرزادم از بیرون وابیشکا که با روده و جیگر سفید گاو درست میکنن گرفت،خیلی عالی بود.(نمیدونم شماها از این وابیشکاها خوردین یا نه؟.تو شمال خیلی از اینها درست میکنن،خیلیم خوشمزه است).
بهتره برسیم به روز پنجم...

روز پنجم سال: شام ما همگی خونوادگی دعوت شدیم خونه داداش بزرگم.(دومین مهمونی که من رفتم).
صبح همون روز خواهر زادم قرار بود بره بیرون،چون مسیر راهش به خونه خواهرم نزدیک بود باهاش هماهنگ کرد که آماده شه بعد بره دنبالش.
بعدازظهر هم عقد یکی از آشناهامون بود.
بعدازظهرش همه آماده شدن برن عقد.البته یه خواهرم اصلا دوست نداشت بره،میگفت چون منو دعوت نکردن خوب نیست بیام،اما خلاصه با اصرار خواهر دیگه ام موافقت کرد و با مادرم رفتن.
با اینکه کلی بهشون گفتیم که زودتر بیاین تا به موقع به مهمونی برسیم اما.....

منو خواهرزاده هام خونه موندیم صحبت کردیم.من خیلی خوابم میومد و خسته بودم.دوست داشتم بخوابم اما نشد که نشد(حالا من چندبار گفتم خوابم میومد و خواستم بخوابم،فکرنکنین من آدم تنبلی هستما نه،من هرموقع که بیکار میشم خوابم میگیره.تو این مملکتم که کار پیدا نمیشه).
خلاصه کنم حرفامو.ما هرچقدر منتظر موندیم نیومدن خواهرم اینا از جشن عقد.
حالا از یه طرف برادرزادم زنگ زده میگه چرا انقدر دیر کردین نیمخواین بیاین؟!
یه خواهر دیگه که جای دیگه بود،زنگ زد که بپرسه ما کِی رفتیم خونه ی داداش؛وقتی گفتم هنوز راه نیفتادیم تعجب کرد!

ساعت حدوداً هشت بود که خواهرم اینا از جشن عقد اومدن.
تا ما آماده شیم و بریم و برسیم(البته خونشون خیلی نزدیکه،هم محلی مونن)فکرکنم ساعت ۹ شده بود.
خلاصه رفتیم نشستیم و صحبت کردیم.اونجاهم یه سوتی من دادم.
حرفی که داشتم خصوصی به برادرزادم میگفتم،همه شنیدن.کاملا مشخص شد که داشتم درمورد چه موضوعی باهاش حرف میزنم،و تا آخر مهمونی شده بودم سوژه اصلی.هی به من تیکه مینداختن و میخندیدن.و میگفتن ناراحت نباش اینم میگذره.(البته سوء تفاهم شده بود؛من داشتم یچیز دیگه میگفتم بهش،اونا بد متوجه شدن.هرچی میگفتم اشتباه میکنین مگه باور میکردن).
اما درکل خیلی خوب بود،خوش گذشت.

ساعت ۳٠ دقیقه بامداد بود که نشستیم تو ماشین و از داداشم اینا تشکر و خداحافظی کردیم.
رسیدیم خونه خسته و کوفته.انگار که کلی مهمون واسه ما اومده بود،خوبه ما رفته بودیم مهمونی.

روز ششم سال: صبح شد و همه از خواب بیدار شدیم.بعداز خوردن صبحونه،خواهرم اینا آماده شدن که برن خونه مادرشوهرش.
تقریباً دیگه خونمون کسی نبود جز یه خواهرم با پسرش،دخترشم رفته بود خونه اون یکی بابابزرگش.البته عصر همون روز،همون خواهرزادم از خونه بابابزرگش اومد خونمون چون دیگه نمیتونست دوری از مادرشو تحمل کنه.

خب اینم خاطره ی ۳روز دوم از سال.
امیدوارم تونسته باشم رضایت شمارو جلب کنم.

تا مطلب بعدی بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۶
میثم ر...ی

سلام به شما عزیزان

چند وقتی بود که خاطره ای تو وبلاگ نذاشته بودم.
واسه همین میخوام از امروز خاطره نویسی شروع کنم. امیدوارم حوصله‌اش رو داشته باشین و تا آخر بخونین.

بهتر از بامداد شنبه شروع کنم که اولین مهمانای عیدمون اومدن.
ساعت حدودا ۲بامداد بود که صدای ماشین نظر منو به خودش جلب کرد،از صدای ماشین متوجه شدم که خواهرم اینا رسیدن چون باخبر قبلی بود و بهمون گفته بودن که قراره شب راه بی افتن و احتمالا نصف شب برسن.
کم کم مامانمم بیدار شد و رفت بیرون بهشون خوشآمد گویی کرد.
و بعد باهم اومدن تو،باهم سلام و احوال پرسی کردیم.البته از سرمای هوا همه شون داشتن یخ میکردن،منم که سرمایی به زحمت باهاشون دست دادم.

بعد چند کلام صحبتی که کردیم چون همه خسته بودن،منم همینطور.تصمیم بر این شد که زودتر بخوابیم بهتره،و ادامه صحبت هارو بزاریم واسه فردا.

دیگه خوابم پریده بود،به زحمت تونستم ساعت ۳صبح بخوابم
صبح هم ساعت هنوز ۸نشده بود که همه بیدار شدن و شروع کردن به صحبت کردن و خاطرات شیرین تعریف کردن.
خلاصه ی مطلب.من درست نخوابیدم؛بهتر بود که بیدار شم چون اونطوری فقط داشتم کابوس میدیدم.
با بی حوصلگی بیدار شدم،صبحونه رو که خوردیم خواهرم اینا رفتن ولایت خانواده شوهر.

غروب بود که صدای ماشین اومد وقتی نگاه کردیم دیدیم خواهر زاده هام تنها اومدن.گفتیم چطور شد تنها اومدین؟
گفتن ما اومدین شب عیدی شما تنها نباشین.

اونجا بود فهمیدم اونا بخاطر من اومدن،چون چند وقتی بود که اصلا حوصله هیچی رو نداشتم بخاطر مسئله‌ای خیلی ناراحت بودم و چیزی هم نمیگفتم.
بگذریم.
یکم که صحبت کردیم گفتن وسیله بگیریم بخوریم تا وقت بگذره برسه به سال تحویل.
رفتن مغازه جاتون خالی کلی وسیله و هل هوله گرفتن که شب رو بتونیم یجوری بگذرونیم.

شام خوردیم یکم تلویزیون نگاه کردیم.امسالم که تلویزیون چیز خاصی نذاشته بود.
باهم صحبت کردیم،ساعت حدود دوازده شده بود که دلمون دیگه طاقت نیاورد شروع کردیم به خوردم چیزایی که گرفته بودیم،به نیم ساعت نکشید که همش تموم شد،با اینکه سعی میکردیم آرومتر بخوریم تا طول بکشه دیرتر تموم شه!.
دیگه نمیدونستیم چیکار کنیم.تلویزیون که چیزی نداشت،خوردنیامونم که تموم شده بود،خسته هم بودیم.
تسمیم گرفتیم که بخوابیم.

اون شبم خیلی باد میومد.در آشپزخونه مونم دستگیرش شکسته،ما بهش فعلا کش بستیم تا بسته بمونه.
اون شبم نمیدونم به چه دلیلی بود وقتی باد میومد در آشپزخونه هی باز و بسته میشد،با اینکه تمام در و پنجره‌ها بسته بود.
منم به شوخی به خواهر زاده‌هام گفتم بچه‌ها نمیدونم چرا هروقت باد میاد این درمون باز و بسته میشه؟!
سرهمین ماجراهم کلی شوخی کردیم و خندیدیم که اون یه هفته نخندیدم جبران شد.
شب خوبی بود.

ساعت حدود یک و نیم شب بود که خوابیدیم.
دم صبح بود من یهو چشممو وا کردم  دیدم روز شده گفتم حتما سال تحویل شده ما خواب موندیم.سریع سرمو برگردوندم ساعت روی دیوارو نگاه کردم دیدم ساعت ۶ شده.
خیالم راحت شد چشمامو بستم که بخوابم،از اونجا به بعد من هی خواب میدیدم سال تحویل شده من خواب موندم!
چندبار بیدار شدم ساعتو نگاه کردم که یه وقت خواب نمونم.
دیدم نه اینجوری نمیشه،من تو خواب فقط داشتم عذاب میکشیدم،بهتر بود بیدار شم.

ساعت هفت و نیم از خواب بیدار شدم.مامان و بابا بیدار بودن فقط خواهرزاده‌ها خواب بودن.تلویزیون رو روشن کردم.
اون روز هم برق بازیش گرفته بود،هی قطع و وصل میشد.تو اون نیم ساعت چندبار برق قطع و وصل شد.
منم از بی خوابی چشمم هی باز و بسته میشد.
پنج دقیق قبل سال تحویل خواهرزاده‌هامم بیدار شدن و همه منتظر تا لحظه شروع سال.
واقعا برای من زیباترین و جذابترین لحظه،همین لحظه تحویل سال.
آخرین دقایق سال ۹۴ هست،امسال هم داره با تمام خاطرات خوب و بدش،تلخ و شیرینش تموم میشه.چه روزای رو گذرونده بودم،چه آرزوهایی داشتم.اما تمام آرزوهای شیرینم تو همین سال برام به تلخی تموم شد.داشتم واسه سال جدیدم برنامه ریزی میکردم که به سر انجام نرسید.
اما کلاً روزای خوبش خیلی بیشتر از روزای تلخش بود.
تلویزیون داشت دعای آخر سال رو میخوند،انقدر فکرم مشغول چیزای دیگه بود که یاد رفت دعا و آرزو کنم.یهو دیدم طرف گفت

آغاز سال ۱۳۹۵ بر شما مبارک،و اون موسیقی زیبا که بهترین ملودیِ دنیاست.
بعد از سال تحویلم به رسم همیشگی به هم تبریک گفتیم و آرزوی خوشبختی و سال نیک و خوب و پر برکت،و کلی آرزوی قشنگ کردیم.

بعدش سفره پهن شد و جاتون خالی اولین صبحونه سال ۹۵ آماده شد.
البته من هنوز سعی میکردم بخوابم،خستگیه سال قبل تو تنم مونده بود،اما هرچقدر سعی کردم نتونستم بخوابم،مجبور شدم منم بلند شم.
بعداز صبحونه خواهرزاده‌هام رفتن خونه اون یکی پدربزرگشون.
واسه نهارم.ما مهمون داشتیم.قرار بود خانواده‌ی داداشم بیان.
منم تو این فرصت کارایی رو که باید انجام میدادم رو انجام دادم.

ساعت از یازده گذشته بود داداش بزرگم با همسر و دختر و دامادش اومدن.بعدش سلام و احوال پرسی و عید مبارکی،نشستیم صحبت کردیم.
بعداز نهار تازه دراز کشیده بودیم که خواهرم با دوتا پسراش اومدن.وقتی دیدن ما خوابیدیم باتعجب گفتن: الآن وقت خوابه مگه!مثلا روز عیده،شما خوابیدین؟!
ماهم بلند شدیم سلام و تبریک عید بهمدیگه و خلاصه ی ماجرا....
روز اول سال بود،ما مهمون زیاد داشتیم.البته مهمون که نه بچه‌های خانه‌ی پدری بودن.بعدازظهری داداش بزرگم با خانواده رفتن خونه.
بعدازظهرش یه داداش دیگه ام با همسر و پسرش اومدن.
غروبش هم خواهرم با همسر دختر و پسر کوچولوی شیرینش اومدن.
بعداز شام ساعت حدود دوازده بود که خواهرم با پسر و دخترش رسیدن.

روز دوم سال: خونمون کاملا شلوغ بود،سر و صدای بچه‌ها عالی بود.اینجور موقعها دوست دارم گوشم Volume داشته باشه تا مقدار شنیداریش رو کم کنم،اما حیف نمیشه.
خلاصه کنم حرفامو.بعدازظهرش دوتا خواهرام با بچه‌هاشون رفتن.یکی دیگه از خواهرزاده‌هامم که نقش مهمی در سر و صدا داشت با خواهرم اینا رفت خونه ی بابابزرگش.و اینگونه بود که خونه ی ما خیلی آرومتر شد.
من از سروصدای بچه‌ها خوشم نمیاد،خب چیکارکنم!........بگذریم.
خواهرم اینا که رفتن من باخیال راحت یه ساعت خوابیدم تا خستگی دو روز جبران بشه.اینجور موقع هاهم همیشه فکرم درگیر مسائلی میشه که برام پیش اومده.اما باز خوب خوابیدم خداروشکر.
دیگه ماجرای خاصی نبود که لازم به گفتم باشه تا روز سوم سال که بعداز دو روز پذیرایی از مهمان ماهم دعوت شدیم.

روز سوم همگی خونه ی خواهرم دعوت شدیم.
من صبح کار روزانم رو انجام دادم که خیالم راحت باشه.
ساعت حدود دوازده بود راه افتادیم،بعد حدود پانزده دقیقه رسیدیم.رفتیم بالا،دیدم هوا بد نیست دلم نیومد برم تو خونه،رو ایوون نشستم.کمی که گذشت کم کم هوا سرد شد،باد هم میومد.همه اصرار میکردن برو تو،بیرون سردت میشه،اما من قبول نکردم و موندم،بعدش دیدم خیلی هوا داره سرد میشه یه پتو مسافرتی پیچیدم دور خودم،یه ساعتی اونجا نشستم،بعد موقع نهار رفتم تو.
بعد نهار هم چند ساعتی موندیم و صحبت کردیم و جاتون خالی میوه و شیرینی آوردن خوردیم.
ساعت حدود پنج عصر بود حرکت کردیم به سمت خونه.
اون شب خونه ی ما فقط یه خواهرم با دوتا بچه‌هاش بودن.

اینم خاطره ی عید من تا سومین روز سال.
امیدوارم که پسندیده باشین.
لطفا با نظرهاتون کمکم کنین تا در خاطره نویسی بهتر و بهتر بشم.


بدرود.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۹
میثم ر...ی

سلام هموطن

سال نو رو به شما عزیزان تبریک میگم.

انشاالله سالی مملو از عشق و امید و سلامتی داشته باشین.


چند روزی وقت نشد به وبلاگم سر بزنم.

از بس مهمون میودمد و مهمونی رفتیم.خلاصه رفت و آمد زیاده.

دارم خاطراتشو آماده میکنم تا براتون بزارم.


ممنونم ازتون که تو این چند روز نبودم به وبلاگم سر زدین و نظر گذاشتین.

بازهم با نظرهای خوبتون باعث انگیزه بشین...


  بدرود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۹
میثم ر...ی