زندگی

۳ مطلب با موضوع «زندگی شاد» ثبت شده است

 

دیروز ماجرای خاصی نداشتم که ارزش نوشتن داشته،به همین دلیل یه مطلب طنز آموزنده میذارم تا وقتتوتم بی هوده نگرفته باشم.


می‌گویند: مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌‌سازیم
گفت: برای چه، پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟! بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند!.!.!


خیلی هامون تا یه کار خیر انجام میدیم دوست داریم همه متوجه بشن که این عمل خیر رو انجام دادیم،اما به همه میگیم این کار رو برای جلب رضای خدا به انجام رسوندیم.طوری هم در این گونه صحبت ها یا دروغ ها خبره شدیم که خودمونم گول میزنیم.اما اگه قسمتی ازین کار خیر به نام شخص دیگه ای ثبت بشه از درون آتیش میگیریم.

امیدوارم همه‌ی ما بتونیم درکار خدا پسندانه موفق بشیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۱
میثم ر...ی


دیشب تو کانال های تلگرامی داشتم چرخ میزدم،چشمم به یه مطلبی افتاد خوندم جالب بود برام.دلم نیومد برای شما نذارمش.
فقط یه توصیه به خانم های محترم،وسطای متن به آقایون بد و بیراه نگین.کمی صبر پیشه کنین و متن رو تا آخر بخونین!.

اینم از متنی که گفتم...

بعد از این که زایمان کردم ۴٠ روز خونه مادرم موندم
روز چهلم همسرم تماس گرفت و گفت میخواکم بیام دنبالت برای این که خونه بدون تو هیچ ارزشی نداره

خواستم ناز کنم ۴ تا خواهر مجردم هم تشویقم کردن بنابر این گفتم نه نمیام میخوام دو هفته بیشتر بمونم

البته این حرف خواهرام بود منم حرف گوش کن

ناراحت شد و تلاش کرد قانعم کنه

عصر دوباره زنگ زد و ازم خواست که برگردم خونه اما من بر نظر خودم اصرار کردم

دیگه با من حرف نزد و سراغمو نگرفت تا دو هفته بعد اومد منو از خونه مادرم برد

تو راه بهم گفت: من خواستم بیام ببرمت اما تو لج کردی
منم نتونستم تو خونه تنها بمونم زن دوم گرفتم
و طبقه بالای خونمون جاش دادم

تلاش کردم باهاش حرف بزنم سرم داد زد: اگر میخوای خونه پدرت بمونی بمون اگرم میخوای با من بیای بیا

مطمئنا انتخاب من این بود که باهاش برم و قیافه زن دوم رو ببینم و حالشو بگیرم

وقتی وارد خونمون شدم از غصه و حرص سوختم چون می شنیدم صدای کفش پاشنه بلندش رو که مدام تو خونه حرکت می کرد این صدا گوشامو کر میکرد و از غصه می کشت

همسرم هرساعت میرفت بالا پیشش
چیزی که خونمو بجوش می آورد صدای کفشش بود

یعنی ۲۴ ساعته بخاطر همسرم  بخودش رسیده و تو خونه راه می ره

دو روز بعد همسرم اومد و گفت میخوام آماده بشی تا بریم بالا به عروس خانم یه سلامی کنی اینم اجباریه

بهترین لباسامو پوشیدم و باهم رفتیم بالا و دم در ایستادیم که کلید رو در بیاره و بذاره تو قفل در

در همین حین تا شنید کسی در رو داره باز میکنه اومد سمت در
منم که صدای کفشش رو شنیدم داره میاد
تعادلمو از دست دادم و از هوش رفتم

به هوش نیومدم تا این که دیدم همسرم بهم آب می پاشه صدام کرد و گفت پاشو ببین

وقتی نگاه کردم دیدم گوسفندی که سم هاش تو قوطیه

گفت این قربونیه سلامتی تو و نی نی

فقط اشتباهی که کردی نمیخوام دیگه تکرار بشه

گوسفند بیناموس این همه وقت یه صدا نداد بگه بععع !!!


من دلم فقط برای اون گوسفنده سوخت.دو روز پاهاش تو قوطی بود بدخت!خو اون دیگه نا نداره بععع کنه :|

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۸
میثم ر...ی


روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد.در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟

همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت.

چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟

 ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۷
میثم ر...ی