زندگی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره نویسی» ثبت شده است

کیک تولد وب زندگی

 

دو سال از ساخت وبلاگ زندگی گذشت! و دو سال زندگی من در این وب تعریف شد. همیشه سعی کردم ریز اتفاق‌های زندگیم‌رو اینجا بنویسم تا وقتی در چندسال آینده سری به خاطره‌هام زدم جزء به جزء اون لحظه‌ها بیاد توو ذهنم. امسال هم مثل سال گذشته »زندگی! تولدت مبارک« خاطراتی که در سال اول وب زندگی نوشته بودم،تعدادی از اون‌ها رو به عنوان خواطرات برگزیده انتخاب کردم. با اینکه تمامیِ خاطره‌هام مثل بچه‌هام هستن اما بعضیاش دردانه‌ترن :))

 

لیست خاطرات برگزیده - از اسفند ۹۵ تا بهمن ۹۶

برای استقبال از سال نو، بهترین کاری که بنظرم رسید یه تعریف متفاوت از نمادهای سفره هفت سین بود تا بیشتر از خواص و مفاهیم این نمادها آشنا بشیم. »نمادهای 7سین: سماق«


معمولا در ایام نوروز خونه‌مون مهمون داریم و رفت و آمد زیاده؛ به همین دلیل فرصت نشد خاطره‌ی عیدو بروز بنویسم. منم گذاشتم بعد عید با فرصت نوشتم که »خاطره هشتمین روز فروردین« یکی از بهترین خاطره‌ی عیدم بود.

 

میتونم بگم »یک روز با فراز و نشیب زیاد« جزء خاص‌ترین و شیرین‌ترین، و همچین با هیجان‌ و پر استرس‌ترین خاطره‌ی این یک سال بود. با اینکه دوبار دیگه ازم مصاحبه شده بود، باز اینبارم استرس داشتم!.


»رکورد جدید پرسپولیس« و این‌هم خاطره‌ی کسب دهمین قهرمانی پرسپولیس در لیگ و ثبت یک ستاره‌ی طلایی، با رکورد شکنی‌های متوالی و بی نظیر!.

 

»قدم به قدم در طبیعت« اینم جزء خاطره‌ی خوب و شاخص این سال بود. قدم زدن با برادرزاده که مثل یه دوستیم باهم.

 

جذابترین و شادترین خاطره‌ی سال رو میزنیم به نام »سلام روسیه« که مطمئناً دل یه ملت شاد شد. ایران با یه رکورد عجیب به عنوان دومین تیم ملی به جام جهانی صعود کرد!.


چقد سریع ۲۸ سال از عمرم گذشت و دارم میرسم به مرز ۳۰ سالگی »روز تولد شما چجوریه؟«


یه پیاده‌روی خوب و به یاد موندنی با خواهر بزرگه داشتم که حیفم اومد در جمع برگزیده‌ها نزارمش »پیاده روی در عصر تابستان«


چقد خوشحال شدم وقتی یکی از دوستان بیانی خبر انتخاب وبلاگ زندگی به عنوان وبلاگ برتر سال رو به من داد. »وبلاگ زندگی در مسیر پیشرفت«با هیجان زیاد رفتم صفحه‌هات آمار بیان رو یکی یکی ورق زدم، صفحه‌ی یک دو سه... تا به صفحه‌ی پنج رسیدم و وب خودمو پیدا کردم!. باز راضی کننده بود.


یک بازی بی نقص و تماشایی؛ سرتاسر هیجان. و در نهایت برد مقابل نماینده عربستان و حضور پرسپولیس در جمع چهار تیم قهرمانی آسیا! »حضور پرسپولیس در جمع چهار تیم برتر آسیا«


پس از سال‌ها موفق شدم برم تعزیه »رفتیم تعزیه« روز خوبی بود.

 

و این‌هم چند مورد خاطرات شاخص دیگر که در دومین سال ایجاد وب زندگی به ثبت رسیدند:

 

      » رکورد شکنی های پرسپولیس

                  » یک راه پیماییِ کاملا نمادین

                                             » زلزله اومد!!!

 

خیلی خوشحالم که همچین وبلاگی با موضوع خاطره نویسی ایجاد کردم. البته با پیشنهاد و کمک یکی از دوستان مجازی بود. کی گفته دوست مجازی نمیتونه حقیقی باشه! بنظر من خیلی از دوستان مجازی حقیقی‌تر از دوستان واقعی‌اند!.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۷
میثم ر...ی

کاریکاتور زمین لرزه

 

بعداز زمین لرزه شدید و دل‌خراش کرمانشاه، خیلی سریع گسل‌های استان‌های دیگه از رو دست اون کپی برداری کردن و به خودشون یه تکونی دادن؛ البته با شدت و حدت کمتر. بعضی از گسل‌ها حتی روی پس لرزه‌هام باهم رقابت داشتن. وقتی از یه استان خبر پس لرزه می‌اومد، گسل استان‌های دیگه دست به کار میشدن و یه تکونی به خودشون و یه هیجانی هم به ساکنین اون منطقه میدادن. البته هیچ‌کدوم به گرد پای گسل سر پل ذهاب نمی‌رسید. تعداد پس‌لرزه‌‌های این منطقه در طول ۴۸ساعت به بالای ۱۰۰عدد رسیده بود!!

این خبر به گوش گسل همه‌ی استان‌های کشور رسیده بود. همه گسل‌ها داشتن خودشون رو واسه یه زمین تکونی درست حسابی آماده میکردن. اوایل خبر وقوع زلزله در صدر اخبار بود اما کم کم رفت اواسطش،دیگه آخراش به اواخر هم رسید. برای ماهم داشت عادی میشد، انگار که گفته باشن بارون اومده! البته بارون هم داره خطرناک میشه. اصلا فهمیدن ایران چقد مظلومه،تمام بحران‌های طبیعی برای کشور ماست! من فقط نگران مسئولین هستم؛ آخه چقد باید توو جلسات مدیریت بحران شرکت کنن و موز بخورن!.

اما تنها مسأله‌ای که بود،هنوز استان گیلان نلرزیده بود! نمیدونم خبرش به گسل استان‌مون نرسیده بود یا رسیده بود از تنبلیش بود، و یا زورش نمیرسید که این‌یکی رو بعید میدونم. هرچیزی که بود، اما هنوز نشده بود که ما اون لحظات هیجان‌انگیز رو تجربه کنیم. (چقد "بود" گفتم!) خیلی عجیب بود، دیگه داشت بهمون برمیخورد. چطور همه‌جا زلزله داشته باشن،بعد ما نداشته باشیم! مگه گسل ما چیش از گسل استان‌های دیگه کمتره!. اصلا ما یه استان زلزله خیزیم. حتی واسه همینم یه شعر ساختن. باز لرزش با بهانه ، با گسل‌های فراوان...(بقیه‌اشم که خودتون حفظید) اما روزها میگذشت و خبری از لرزش زمین نبود.

تا اینکه یکی از روزها؛ بخوام دقیقِش رو بگم،شب میلاد پیامبر بود. هر کسی توو خونه به کار خودش مشغول بود که یهو برادرم از یه سمت و مادرم از سمت دیگه گفتن زلزله... من تا اومدم به خودم بیام دیدم توو بقل داداشم روی پله‌ام! داداشم مجال نداد من تکون بخورم،یهو بلندم کرد برد بیرون!. حالا اونجا منتظریم مادرم بیاد بیرون؛ هرچه صدا زدیم نیومد،وقتی اومد زلزله تموم شده بود. پرسیدیم چقد دیر کردی خطرناکه! میگه داشتم تلویزیون و گیرنده دیجیتال رو خاموش میکردم!(بفهمه اینارو گفتم حکم تیرمو صادر میکنه).

وقتی همه‌چیز آروم شد اومدیم توو. سرمای هوا نذاشت بیشتر از دو سه دقیقه بیرون بمونیم. اما هرلحظه این دلهره رو داشتیم نکنه دوباره زلزله بیاد از این‌یکی قویتر. یه ساعتی از ماجرا میگذشت پدرم که برای نماز به مسجد رفته بود اومد. از اتفاقاتی که پس از زلزله افتاد پرسیدیم،گفت من داخل مسجد بودم،یهو دیدم همه میدوان میگن زلزله اومده؛ من چیزی متوجه نشدم!(بفهمه اینارو گفتم ریختن خونم حلاله). تمام خبر رسانی‌ها میگفتن احتمال پس لرزه یا حتی زلزله‌ی قویتر زیاده،شب رو هوشیار بخوابید. ماهم به توصیه‌شون کاملا توجه کردیم و خیلی هوشیار و عمیق تا صبح خوابیدیم.

این هم ماجرای زمین لرزه استان ما که مرکزش اطراف شهر لنگرود بود.
در پایان بگم حرفایی که در شروع این خاطره گفتم شوخی بود. انشاالله در هیچ‌نقطه از کشورمون هیچ حوادثی پیش نیاد؛ نه از نوع طبیعی و نه غیر طبیعی.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۰
میثم ر...ی

کاریکاتور کارت ملی هوشمند


معمولا تو مملکت ما قوانین به دو صورت گذاشته میشه.🔨 یه مسئولی شب در خواب می‌بینه یه قانونی رو تصویب کرده،فردا که بیدار میشه میفهمه چه خواب خوبی دیده😎 و اون قانون رو در واقعیت هم تصویب میکنه. و یا دولت بودجه کم میاره یه قانونی میزاره تا از جیب ملت بزنه.💸 در هیچ زمانی هم به نقص امکانات و داشته‌های ابزاری کشور هیچ توجه یا تدبیری ندارن!. یکی ازین قوانین هم الزامی بودن دریافت کارت ملی هوشمند🎟 می‌باشد!!!

همونطور که باخبرین چند ماهی هست که روی دریافت کارت ملی هوشمند تاکید میکنن. پدرجان بنده بخاطر مخارج و شرایط من، هی دست رو دست گذاشت اما دید راهی جز تعویض کارت نداره. رؤسای جان🙄 تهدید کردن فقط تا پایان سال کارت‌های ملی قدیمی اعتبار داره!. خلاصه پدرم بالاجبار اقدام کرد. رفت و کارای اولیه رو انجام داد،نوبت به گرفتن عکس شد. یروزی از روزهای پاییزی سه نفری آماده شدیم برای رفتن به ثبت احوال تا عکس و مراحل اصلی رو انجام بدیم. منم یه لباس شیک پوشیدم تا موقع گرفتن عکس خیلی خوش تیپ باشم.🤠

یه آژانس که راننده‌اش همسایه‌مونم هست خبر کردیم و رفتیم،برادر بزرگمم برای کمک به من همراه‌مون اومد. رفتیم؛ فکر دردسراشم کرده بودیم اما نه تا این حد!.😶 وقتی رسیدیم یه نفر از خانواده رفت تا ببینه ما باید پشت چند نفر نوبت بمونیم. نفرات زیاد بودن اما خوشبختانه یک نفر نوبتشو داد به ما. ماهم فکر میکردیم از بزرگترین مشکل رد شدیم؛ نمی‌دونستیم رد شدن از مراحل دریافت کارت ملی مثل گذشتن از هفت خان رستم می‌مونه!.🤕

رفتیم داخل و من به سختی روبروی باجه‌ی خدماتی روی صندلی نشستم؛درست مقابل دوربین.📷 در مرحله اول باید عکس می‌گرفتم اما عکسی که از من میگرفت سیستم قبول نمیکرد! میگفت تکیه‌گاه صندلی نباید مشخص شه سیستم قبول نمیکنه،😐 دیوار پشت سرت نباید توو عکس معلوم شه سیستم قبول نمیکنه،🙁 باید صاف وایستی مثل خطکش وگرنه سیستم قبول نمیکنه!!.☹️ با تعجب زیاد گفتیم مگه میشه!!! شما طوری میگین سیستم قبول نمیکنه انگار ما از فضا اومدیم!.😦 انگار فقط توو ایران یه معلول داریم. صدها نفر دیگه هم هستن که شرایطشون خیلی شدیدتر و سخت‌تره!.😑

اما عکاس میگفت مقصر ما نیستیم،سیستم رو طوری طراحی کردن که ما هیچ‌ تغییری نمیتونیم بدیم. حتی رئیس اون شعبه هم اومد و کاری از دستش ساخته نبود،میگفت سیستم از بالا طراحی شده و برامون فرستادن.😐 با این توضیحات مشخص شد طراحی‌شون خیلی آبکی بود و فقط آدم‌های دور برشون در نظر گرفتن،نه شرایط یه ملت رو!. تنها راهی که برامون گذاشتن این بود که برم عکاسی یه عکس بگیرم و داخل CD بریزم و براشون ببرم تا شاید بشه کاری کرد.

تلاش و زحمت رفتن‌‌مون به ثبت احوال بی‌نتیجه موند و فقط خستگی برامون موند. تازه یه دردسر جدیدم اضافه شد؛ رفتن به آتلیه و گرفتن عکس!.😟 خواستیم کارو سریع‌تر تموم کنیم،بعدازظهرش به خواهر کوچیکم خبر دادیم تا مشکل رفت و آمد رو نداشته باشیم. رفتیم آتلیه،داداش بزرگمم بازهم برای کمک به من باهامون اومد. رفتیم داخل و نشستم روی صندلی. همزمان با نشستن من صندلی شروع به چرخش کرد. صندلی بچرخ، من بچرخ! آقا یکی منو نگه داره🤢... به زور و زحمت داداشم کمک کرد و صندلی رو نگه داشتیم!.😯 خلاصه به هر سختی که بود عکاس عکس گرفت،📸 منم سریع بلند شدم. آخرشم چپ چپ به صندلی نگاه کردم تا حساب کار دستش بیاد.🙄

خلاصه به هر طوری که بود دردسرهای اون روزمون تموم شد و برگشتیم خونه،و منتظر تماس از ثبت احوال شدیم تا به ما خبر بدن. یک ماهی ازین ماجرا و مکافات میگذشت که تقریباً دو هفته پیش از طرف ثبت احوال پیامک اومد:📲 آقای میثم ر...ی ، کارت ملی هوشمند شما برای دریافت آماده است. بازهم من باید میرفتم،اینبار برای اثر انگشت. هنوز یه خان دیگه از هفت خانش باقی مونده بود. داشتیم برنامه‌ریزی میکردیم تا یروز بریم و این قضیه رو هم تمومش کنیم. چند روز بعدش دقیقاً جمعه هفته گذشته،داداش وسطیم با خانواده اومدن خونه‌مون. ماهم فرصت رو قنیمت شمردیم و شنبه صبح باهم رفتیم سمت ثبت احوال.

دیگه اینبار پیی‌ِ تمام دردسرا رو به تن‌مون مالیده بودیم. از چند نفر شنیده بودیم که روی اثر انگشت خیلی سخت گیری میکنن،بخاطر همین خودمونو برای همه‌چی آماده کرده بودیم.😑 وقتی رسیدیم،مادر و داداشم رفتن داخل تا از اوضاع و تعداد حضار باخبر بشن. منم از توو ماشین منتظر موندم تا داداشم بیاد و باهم بریم داخل ثبت. تو این فکر بودم اگه اثر انگشتمم قبول نکنن چی؟ اینبار کجا میخوان منو بفرستن؟. حتما باید برم آزمایش DNA بگیرم و براشون ببرم تا هویتم مشخص شه!😐

تو همین فکرا بودم که مادر و داداشم سر رسیدن. گفتم خب چه خبر؟ شلوغ نبود؟ میتونیم بریم داخل؟ اما چهره خوشحال مادرم چیز دیگه‌ای میگفت.😊 وقتی نشست داخل ماشین سریع دوتا کارت ملی که یکیش برا من بود رو از کیفش درآورد و گفت کارت‌ها رو گرفتیم،برا تو رو گفتن چون شرایطت خاصه،نیاز به اثر انگشت نیست. با تعجب و یک شادی درونی گفتم چه عجب!😇 حتما باید یه سری آدم‌ها رو توو دردسر مینداختن تا به این نتیجه می‌رسیدن که فقط نباید به فکر خواسته‌ی خودشون باشن.

و بالاخره این قضیه هم ختم بخیر شد. در کشور ما از تفکر و تدبر و تأمل خبری نیست؛ تنها چیزی که زیاده تخیلِ. رؤسا و مسئولین ما در تخیلات و توهمات خودشون کشوری پیشرفته،زیبا و پر از آرامش رو برای ما فراهم کردن؛ اما در واقعیت چیز دیگریست!!!.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۷
میثم ر...ی

وب زندگی


بعد از گذشت چند ماه دور بودن از خاطره نویسی دوباره دست به قلم بردم📱 برای نوشتن خاطرات روزمره زندگیم. البته این چند وقتی هم که خاطره نمی‌نوشتم،امکانش نبود که در مطلب "دلخوش به زندگی دیجیتالی نباشید" توضیح داده بودم. پس دیگه بیشتر توضیح نمیدم و میرسم به اولین خاطره بعداز گذشت ۱۰۱ روز.

بهتره ازینجا شروع کنم... چند روز پیش یه پیام از مددکارم دریافت کردم بااین مضمون (جمعه ساعت ۹ صبح به مناسبت دهه فجر قرار از طرف مجتمع در محله‌ی شما یه راه پیمایی برگذار شه). خیلی جالب بود برام.😊 راستش تاحالا در هیچ مدل راه پیمایی‌ها حضور نداشتم. به همین دلیل یه جذابیت خاصی داشت شرکت در چنین مراسمی. مسیر کوتاهی رو هم پیش بینی کرده بودن، از مرکز تا مسجد روستامون.

آخر هفته هم مهمون داشتیم،قرار بود خواهر بزرگم اینا بیان. فعلا بحثو عوض نکنم بهتره.برسیم به همون موضوع اصلی،😉 خاطره‌ی مهمونای آخر هفته رو میزارم سر یه فرصت مناسب.

شب قبل راه پیمایی یه حس دیگه‌ای داشتم،تمام ذهنم مشغول مراسم فردا بود.🤔 کمی هم استرس داشتم نکنه دیرتر از زمان معیّن شده برسم. خلاصه اون شب به سختی خوابم برد. صبحش قرار بود ساعت ۸ بیدار شم اما طبق معمول این چنین روزها قبل ساعت ۸ بیدار شدم‌. یه چند دقیقه‌ای به خودم کش و قوس دادم 😩 تا خون تو رگ‌هام دوباره جریان پیدا کنه.

بعدش سعی کردم به کارم سرعت بدم. بلند شدم و سریع صورت و صبحونه و لباس... خودمو خوشکل مشکل کردم😁 عطر و ادکلن و اسپرِی... به به چقد خوش بو!🤗 بالاخره آماده شدم و ساعت ۹ سوار بر ویلچر آماده حرکت.(البته همه‌ی این‌ها با کمک مادرجان بود). بله باید بگم که منو پدر مادرم قرار گذاشتیم باهم بریم راه پیمایی.👪

رفتیم رسیدیم به نقطه‌ای که قرار بود همه اونجا تجمع کنن،فاصله‌اش با خونه‌مون زیاد نبود. جمعیت نسبتا پرشماری جمع شده بودن. بهشون که نزدیک شدیم،مددکاران و مدیران مجتمع پدیدار شدن و با سلام و صلوات(احوال پرسی) ماهم به جمع‌شون اضافه شدیم.

بعداز چند دقیقه همه آماده شدیم برای یه راه پیمایی مختصر و مفید. دوتا از بچه‌ها رو جلو سف گذاشتن و پرچم رو دادن بهشون.👬 اوناهم حس بزرگونه به خودشون گرفتن و راه افتادن، ماهم پشت سرشون حرکت کردیم. کم کم سرعت ما داشت بیشتر میشد؛ طوری داشتیم سریع راه میرفتیم انگار ظهر عاشوراست و ماهم داریم میریم که از غذا نذری عقب نمونیم!😃 پشت سریا هم هی میگفتن میثم برو ، میثم برو...😐 کنار خیابون هم چند نفری داشتن تماشا میکردن که یه حسی میگفت دارن تشویقم میکنن!👏 فیلم بردار و عکاس هم مشغول گرفتن عکس و فیلم بودن،🎥 یه لحظه حس رقابت‌های دو و میدانی پاراالمپیک بِهِم دست داد،🏅 منم دستمو رو گاز گذاشتم و خودمو رسوندم اول سف.😎

خیلی زود به مقصد که مسجد محله‌مون بود رسیدیم، مسیر که کوتاه بود، با این سرعتی هم که ما داشتیم کلاً راه پیمایی ۵ دقیقه طول کشید!. چند دقیقه‌ای داخل حیاط مسجد موندیم. یهو دیدم همه خانم‌ها آقایون دارن میرن داخل مسجد، فقط من مونده بودم! 🙄مثلا من مهمان ویژشون بودم!! تا اینکه یکی از مدیران گفت کجا دارین میرین،میثم پایینه شما میرین بالا؟!😠 خلاصه پس از مذاکراتی که انجام شد،تسمیم گرفتن منو با ویلچر حمل کنن از پله‌ها بالا.

ویلچر منم سنگین! اما استقبال زیاد بود، پنج شیش تا مرد همت کردن و بردنم بالا.💪 من فقط نگران این بودم ویلچرم آسیب نبینه! چه کنم خب،اگه چیزی میشد دستم به جایی بند نبود.😶 وقتی رسیدیم بالا همه دست به کمر بودن.😣 اونجا بود که یخورده حال ما توان یابان رو درک کردن.😏 وقتی ما میگیم مناسب‌سازی،مناسب‌سازی برای همچین مواقعی هست!.

بعداز گذشت چند دقیقه همه داخل مسجد جمع شدن و موقع سخنرانی مسئولین شد. اول مدیر مجتمع ما سخنرانی کرد و بعدش شهردار و دهیار. راستش صدا ضعیف بود و داخل مسجد هم سروصدا زیاد بود من چیز خاصی متوجه نشدم،فقط یبار اسم خودمو شنیدم که گفتن.😁 اما یه شاعر خوش ذوق از محله‌مون چندتا شعر به زبان گیلکی خوند که خیلی عالی بود، فضای مراسم رو به کلی عوض کرد!.😊 در پایان هم یه قرعه‌کشی انجام دادن و به ۲۰نفر هدایای ارزنده‌ای اهدا کردن. طبق معمول من اسمم توو قرعه در نیومد اما اینبار به پاس حضورم یکی ازون هدیه‌ها رو به من تقدیم کردن.🤓

نوبت به پایین اومدن از پله‌ها رسید. اینبار استقبال کمتر شد و همه خودشونو عقب می‌کشیدن، خلاصه دو نفر قبول کردن و اومدیم پایین. چند نفر مسئول هم اتحاد شده بودن که حتما باید اینجا یه رمپ گذاشته شه. امیدوارم فقط روو پایه‌ی حرف نباشه و عملی شه!.

بعدش منو مادرمم از مددکاران و مدیران خداحافظی کردیم👋 اومدیم خونه.وقتی رسیدیم اول هدیه رو باز کردیم.شیس تا لیوان شیشه‌ای اصل فرانسه بود،ازونایی که حداقل ۱۰ - ۱۵ تومنی ارزش داره.😜 حیفم اومد استفاده کنیم، گذاشتم برا جهازم.😉

اما در کُل روز خوبی بود،با اینکه از لحاظ بدنی خسته شدم اما روز متفاوتی بود.😊 خداروشکر آسمونم باهام یاری کرد،آبی و آفتابی،🌞 و بدون باد سرد.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۳۷
میثم ر...ی

وب زندگی

 

✝️✨چون به سخن نوبت عیسی رسید✨✝️

✝️✨عیب رها کرد و به معنی رسید✨✝️

✝️✨عیب کسان منگر و احسان خویش✨✝️

✝️✨دیده فرو بر به گریبان خویش✨✝️

🎄☃️🎄☃️🎄☃️🎄☃️🎄☃️🎄☃️🎄

آغاز سال 2018 میلادی و جشن Christmas بر هموطنان مسیحی مبارک باد
آرزو دارم در سال 2018 برای پیروان مسیحی و تیم ملی کشورمان همراه با شادی و پیروزی باشد.

 

پ ن: آخرین روز سال 2017 میلادی روز خوبی برام نبود.حتما به وقتش ماجراشو مینویسم که چطور بی فکری مسئولین بی داد میکنه!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۱
میثم ر...ی

زندگی

 

سلام به شما دوستان همیشه همراه ؛ امیدوارم حالتون خوب باشه.

اگر جویای حال من باشید،باید عرض کنم خدمتتان حال جسمی خوبه ولی حال روحیم تعریفی نداره.☹️ دلایل زیادی هست که متاسفانه همه اش قابل ذکر نیست😁.چند وقتی هست که خاطره ننوشتم،دلم خیلی تنگ نوشتن شده.اما متاسفانه ابزار خاطره نویسیم سوخته!😟 قبلاها ابزار نوشتن یه خودکار بود و یه برگ دفتر.اما تو این دور زمونه همه چیز دیجیتالی شده و تکنولژی جای تمام ابزارآلات قدیمی رو گرفته. درسته کار با لوازم هوشمند خیلی سریع تر و آسونتر پیش میره اما هیچی جای نوشتن روی برگه و نقاشی بروی بوم نقاشی و خوندن کتاب زیر چراغ خواب و... نخواهد گرفت.

 

وقتی تمام کارِت با لوازم دیجیتالی باشه، باید منتظر خراب شدنش و عقب موندن کارات باشی.

متاسفانه برای منم همین اتفاق افتاد.من تمام مطالب وبسایتم ازجمله خاطره نویسی،پستای گردشگری و... رو با گوشی عزیزتر از جانم آماده میکردم. اما یهو ناقافل رفت تو کما و تنهام گذاشت.😞 از اون روز به بعد دستم خالی موند و نتونستم چیزی بنویسم. الانم ماجرای زیادی برای نوشتن دارم اما فعلا امکانش وجود نداره،به همین خاطر بصورت تیتر وار اتفاقها و ماجراهایی که از لحظه خراب شدن گوشیم مینویسم تا از خلاصه ماجرا خبر داشته باشین.

 

» ماجرای خراب شدن گوشیم

» دو بار رفتن من به بیرون و ماجاراهای آن

» اومدن برادر زادم به خانه ما

» ماجرای اومدن خواهربزرگم از قزوین

 

امیدوارم روزی شروع به خاطره نویسی کنم ، به امید آن روز.👋

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۱
میثم ر...ی

زندگی

 

هفته‌های لیگ برتر یکی پس از دیگری گذشت و رسید به هفته‌ی دهم و آخرین بازی این هفته که حساسترین و مهیج ترین بازی لیگ محسوب میشه. شهرآورد پایتخت همیشه حساس بوده و هست،حتی اگه پرسپولیس در رتبه سوم باشه و استقلال در رتبه سیزدهم!.

 

بازی طبق برنامه ساعت ۱٦:۴٠دقیقه شروع شد.⏱ و تقریبا مثل دربی های گذشته تماشگران ورزشگاه رو پرکرده بودن و صدای تشویق‌هاشون لذت تماشای فوتبال رو دوچندان میکرد. البته گاهی اوقات هم طوری تشویق میکردن که صدابردار محترم بالاجبار صداشون رو قطع میکرد!😶 البته این مسأله بیشتر در نیمه دوم اتفاق افتاد.

 

در دقایق اولیه، بازی بیشتر تحت کنترل استقلال بود و با فرصت طلبی اسماعیلی در دقیقه ۴ در یک موقعیت تک به تک با بیرانوند،😧 تصمیم به پاس عرضی توپ داشت که با جایگیری خوب سیدجلال حسینی توپ برگشت داده شد.😌 هرچه از زمان بازی می‌گذشت،تمرکز پرسپولیس بر بازی بیشتر می‌شد و لحظه به لحظه خودش رو به دروازه استقلال نزدیکتر میکرد.🤓

 

تا اینکه به زمان طلایی دقیقه۲۳ رسید.😇 در این لحظه بود که با ضربه سر دقیق گادوین منشا توپ رو برای علی علیپور فرستاد و او با یک فرار سریع، خودش رو در بهترین فرصت گلزنی قرار داد اما روزبه چشمی با تکل این فرصت تک به تک رو به یک پنالتی برای پرسپولیس تبدیل کرد.😀 و خود علیپور پشت توپ ایستاد و با یک بقل پای نرم برخلاف جهش سیدحسین حسینی،گل اول پرسپولیس رو به ثمر رسوند.😍

 

دریافت
توضیحات: گل علی علیپور


بعد از گل،بازی بیشتر در اختیار پرسپولیس بود و استقلال هم سعی در ایجاد موقعیت داشت اما فرصت چشمگیری نصیب دوتیم نشد و نیمه اول با همان تک گل پرسپولیس به پایان رسید.

 

در نیمه دوم کمی شرایط بازی تغییر کرد،سرعت بازی دو تیم بیشتر شد.بازهم استقلال سعی بر کنترل بازی رو داشت و تا دقایقی هم موفق بود اما رفته رفته بازی به تعادل کشید و حتی پاره‌ای از دقایق تسلیت پرسپولیس بر بازی بیشتر بود. و با بازی تکنیکی بشار رسن و دیگر بازیکنانش🤗 چندین فرصت رو از دست دادن.

 

از اواسط نیمه دوم حاشیه‌های باز شروع شد.😐 در  دو صحنه که دو تیم درحال زدن ضربه کرنر بودن،تماشاگران دو تیم،اشیاء و چیزهایی رو به سمت بازیکن پشت توپ پرتاب کردن😒 که با صحبت‌های بازیکنان جو کمی آرام شد. اما بعداز چند دقیقه تماشاگران استقلال که سخت از قضاوت داوری ناراضی بودن و شعارهای فوق منشوری نصیب گروه داوری میکردن🤢،این شعارها براشون راضی کننده نبود و با چند نارنجک💣 حسابی خودشون رو خالی کردن و یک خبرنگار رو هم راهی بیمارستان کردن.😯

 

در دقایق پایانی بازی حواشی به داخل زمین هم کشیده شد و در چند صحنه بازیکنان درگیری لفظی و فیزیکی باهم داشتن که داور با کارت‌های زرد سعی میکرد جو رو آروم کنه.


و بالأخره پایان بازی، خوشحالی پرسپولیس💓 و اشک‌های روزبه چشمی.


📝این خاطره هم ثبت شد :)

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۱:۰۴
میثم ر...ی

زندگی


یکی از پدران شهید روستامون هرساله برای یادبود پسر شهیدش تعزیه خوانان رو دعوت میکنه در مسجد محله‌مون. وقتی من از چند روز قبل فهمیدم که قراره روز جمعه یعنی دیروز تعزیه خونی برپا بشه،تصمیم گرفتم که حتما در این مراسم شرکت کنم😊.فقط نگرانیم این بود که شرایط جوی هوا نامناسب نباشه🙄،و فقط اینبار آسمون با من مساعدت کنه.

 

من به تماشای تعزیه خوانی خیلی علاقه دارم.از آخرین باری که رفتم تعزیه،بیش از ۱۵سال میگذره. یه سال خیلی خوشبحالم شده بود.🤗 یه گروه تعزیه خوانان اومده بود در مدرسه ای که روبروی خونه‌مون قرار داره تعزیه اجرا کرده بودن. و من چندبار با سه چرخه‌ای که اون زمان‌ها داشتم🚲 ،به تعزیه رفته بودم.

 

خلاصه بعداز سال‌ها با یه تغییرات کوچیک بجای سه چرخه با چهارچرخه(ویلچر)♿️ میخواستم برم تعزیه. وقتی حرف رفتن من به تعزیه شد،پدرم میگفت وقتی رفتی دیدی تعزیه برای دو طفلان مسلمه،زود ازونجا بزن بیرون!🏃‍ آخه حدود ۶ - ۷ سالم که بود،با مادرم رفته بودیم تعزیه،و اون روز ماجرای دو طفلان مسلم بود. یه چاله‌ای اونجا آماده کرده بودن،مثلا برای دستگیری دو طفلان مسلم. یه بچه بی خبر از همه‌جا رفت افتاد تو اون چاله‌هِ! من وقتی اون صحنه رو دیدم از ترس جیگرم آب شد😨 زدم زیر گریه!😭 دیگه اون بچه رو نمیدونم چه بلایی سرش اومد.😕 اما اونجوری که مادرم میگه، من از بس گریه کردم مجبور شد بیارتم خونه!😁 خودم یادم نیست.

 

خلاصه روز جمعه رسید.هوا هم عالی بود،آفتابی و گرم ☀️.آسمون خیلی خوب باهام راه اومد.دمش گرم،😍فرصت بشه جبران میکنم.تعزیه صبح بود،قبل ساعت ۱٠ منو مادرم حرکت کردیم به سمت مسجد. وقتی رسیدیم تعزیه درحال اجرا بود.🥁🎺 موضوع تعزیه ماجرای حر بن یزید ریاحی،دشمنی و دوستی با امام حسین علیه السلام.

 

حیاط مسجد تقریبا پر شده بود.همینکه ما رسیدیم یزید اومد دوره کرد برای جمع‌آوری مبالغ!😒 حر و حضرت ابوالفضل مشغول رجزخوانی بودن.💪 حر اصرار داشت که امام حسین رو راضی کنه برای بیعت با یزید،اما با مخالفت شدید حضرت ابوالفضل و امام حسین روبرو میشد. خلاصه تعزیه به همین صورت پیش رفت و بعد نوبت توبه حر شد و خوندن این شعر معروف: حر پشیمانم،من بر تو میهمانم... در آخرم با شهادت حر تعزیه به پایان رسید.

 

تعزیه خوبی بود😇.حیف که زیاد مبارزه نداشت🙁،بیشتر رجزخوانی بود.فقط دوتا مبارزه کوتاه داشت که اولی شهادت پسر حر "علی بن حر" و آخرش مبارزه و شهادت حر.
اگه عمری باشه سال دیگه هم خواهم رفت.

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۹
میثم ر...ی

زندگی

 

بله،همونطور که در مطلب قبل گفتم ماجرای هفته‌ی گذشته هنوز کاملا تموم نشده و پله آخرش مونده.😕 و اون هم تکمیل کردن فرم وکالت هست که هفته‌ی گذشته نیمه کاره مونده بود. اینبار با داداشم و خواهرم هماهنگ کردم که پنجشنبه صبح یعنی پریروز،باهم بریم دفتر اسناد و کار تموم بشه.

خواهر کوچیکم عصر چهارشنبه با بچه‌هاش اومد خونه‌مون. که هم یه شب باهم باشیم، و هم فرداش زودتر راه بیافتیم. صبح پنجشنبه قبل از ساعت ۹ درحالی که نم نم بارون هم می‌بارید🌦،همگی راه افتادیم تا سریع‌تر کارو انجام بدیم و دیگه ازین رفت و آمدها راحت شیم؛😊 نمی‌دونستیم یه برنامه‌هم اینجا قرار برامون اجرا بشه.😐 رسیدیم جلو درب دفتر اسناد،خوشبختانه جا برای پارک ماشین بود! خواهرم مدارک رو گرفت و رفت داخل.

بعداز دو سه دقیقه خواهرم با چهره عصبانی و غر غر کنان😠 اومد نشست تو ماشین و گفت: میگه دو روزه سیستم قطع،ماهم هیچ کاری از دستمون بر نمیاد!. چند دقیقه‌ای موندیم و خواهرم به عنوان آخرین شانس رفت یبار دیگه از اوضاع احوالات سیستم پرس و جو شد،اومد گفت: میگن چند دقیقه منتظر بمونین احتمالا بزودی وصل میشه. و ما منتظر موندیم...🙄 کلا در این یه هفته،انتظار اصلی ترین کارمون شده بود.

مدت زمانی گذشت و خبر رسید که سیستم وصل شده اما خیلی کُنده و با این سرعت نمیشه کاری کرد. و ما بازهم بنا رو بر انتظار گذاشتیم و منتظر موندیم. خواهرم یه برگه آورد گفت اینو دادن گفتن بخونین،مواردی که قید شده رو هرکدومو نمیخواد وکالت بده رو خط بزنین و هرموردی هم که قید نشده اضافه کنین.منم کلا برگه رو ندیدم،خواهر و داداشم درحال مطالعه بودن! منم گفتم هرچی داره آخرش بنویس و غیره... یعنی وکالت تام میدم به مادرم. چیزی خاصی که ندارم، جز دو باب منزل، سه دهنه مغازه، دو سه هکتار زمین و حدود صدتا گاو و گوسفند.همین!😉 (کاش اینا واقعی بودن😐).

بعد مطالعه دقیق خواهرم برگه رو برد تحویل داد و دو سه دقیقه بعد اومد گفت: خب باید بریم تو،پنج دقیقه دیگه نوبت ماست. باید چند دقیقه زودتر می‌رفتیم تو تا وقتی نوبتمون شد سریع با دستگاه اسکنر از اثر انگشتمون اسکن بگیرن.☝️ رفتیم داخل و من روی صندلی نشستم،یخورده برام سخت بود اما باید تحمل میکردم. چند دقیقه‌ای منتظر موندیم و بالاخره نوبت ما شد.

اول خواهر و برادرم به عنوان شاهد انگشت زدن و امضاء کردن. بعدش من با کمک داداشم رفتم جلو میز و اول روی دستگاه انگشت زدم و بعدش روی بیش از ۱٠تا برگه!😐 تو کارشون خیلی دقت داشتن و مو لا درزش نمیرفت!(البته با همین دقتهاشونه که ایران شده پر از اختلاسگر)بگذریم...😒 و بدین ترتیب کار ما با دفتر اسناد هم تموم شد و خیالمون راحت شد.😇

رسیدیم خونه،خواهرم موقع رفتنی از کوچه‌ی باریک مون،چرخ ماشینش لیز خورد و رفت تو جوب!😯 اما خوشبختانه با کمک اهالی محل ماشین رو کشیدن بالا و این قضیه بخیر گذشت.🙂


و در اینجا پایان این ماجرای سخت و نفسگیر رو اعلام میکنم.امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۲
میثم ر...ی

زندگی

 

میخوام از یه ماجرایی بنویسم که استارتش از حدود سه هفته پیش خورد با کلی اتفاق و دردسرهای عجیب دیروز ختم شد.🤕 و ماجرا اینگونه شروع شد: حدودا بیست روز پیش از طرف مجتمع به من خبر دادن که باید یه حساب بانکی جدید باز کنی. از اون لحظه فهمیدم افتادم تو یه دردسر بزرگ!😯 واقعا افتتاح حساب برای من مثل گذشتن از هفت خان رستم می‌مونه.😑 کلی معطلی داره،اونم نه فقط برای من،برای کل خانواده.

اول نمیخواستم حساب باز کنم اما مثل اینکه اجباری بود و قوانین گروهی که تشکیل داده بودیم اینو میگفت. چاره‌ای نبود،باید افتتاح حساب میکردم. اما وقتی یاد سال گذشته،وقتی در یه بانک دیگه داشتم حساب باز میکردم افتادم.🤔 به دردسراش که فکر کردم،فقط یه راه به ذهنم رسید. علی‌رغم میلم تصمیم گرفتم از گروه انصراف بدم.😕 اما اونم شرایط داشت،چون اسمم در لیست مهر ماه رد شده بود ممکن بود بانک قبول نکنه و باز همون آش و همون کاسه.

منتظر موندم تا مددکارم به ماخبر بده و تکلیف مون روشن شه. بعد چند روز خبر رسید،مثل اینکه هیچ راهی نبود، باید حساب افتتاح می‌شد.🤢 اما رفتن من به همین راحتیا نبود،باید یه ماشین در اختیار داشتم. دربستم که نمی‌شد گرفت،پولش از حسابی که میخواستم باز کنم بیشتر میشد.😁 پس باید منتظر می‌موندم تا خواهر کوچیکم که فاصله‌ی زیادی با ما نداره،سرش خلوت شه و باهم بریم بانک.

با مشورت خانواده و صحبت با مددکارم تصمیم گرفته بودم که یه وکلالت به مادرم بدم و منبعد اون بره کارای اداری و دفتریم رو که بودن من لازمه انجام بده.😇 اینطوری خیلی راحت و دردسرشم خیلی کمتر. خلاصه روزها گذشت پنجشنبه هفته‌ی قبل خواهرم صبح زود اومد تا کارا زودتر انجام شه تا بتونه زودتر به خونه برسه چون بچه‌هاشو نیاورده بود. خبر نداشت که چه روز مشقت باری رو قرار بگذرونیم.😑

ساعت ۹ از خونه زدیم بیرون.اول رفتیم مجتمع چون مدارک شناساییم اونجا بود. برداشتیم و آدرس دقیق دفتر اسناد رو گرفتیم و رفتیم سمتش. وقتی رسیدیم خواهرم مدارک منو مادرم رو تحویل داد و کلی مدارک و کپی مدارک میخواستن،اوناهم آماده کرد.🤕 بعد از کلی سوال جواب،گفتن برادرتون باید بیاد روو این سیستم انگشت بزنه!😒 چون من نمیتونستم برم داخل, این گزینه فعلا کنسل شد؛اما مدارک رو آماده کردیم تا در یه فرصت دیگه با داداشم برم و کارای اصلی رو انجام بدم.

وفتی در دفتر اسناد به در بسته خوردیم تصمیم گرفتیم بریم بانک برای بازگشایی حساب تا حداقل یه کاری رو به پایان رسونده باشیم.🙂 دم در بانک بزور و زحمت جاپارک پیدا کردیم و خواهرم رفت داخل بانک. بعداز چند دقیقه با ناراحتی و کمی عصبانیت🙄 اومد گفت: میگن چون صاحب حساب نمیتونه بیاد داخل باید بری از اداره پست تاییدیه بگیری تا مادرش براش حساب باز کنه(عجیبترین قانون بانک😐). خواهر بدو بدو رفت و حدود نیم ساعت بعد با کلی فتوکپی و تأییدیه اومد،رفت داخل بانک.

هر از چند دقیقه‌ای خواهرم میومد بیرون و یه هوایی میگرفت و میرفت تو.هربارم که میومد بیرون خسته تر و عصبانی تر بنظر می‌رسید.😠 معلوم بود داخل بانک بخاطر سختگیریاشون داشت با کارمندای بانک بحث میکرد. تا اینکه اینبار خواهرم عصبانی تر از همیشه😡،و یه بغض فرو برده😔 اومد نشست تو ماشین و گفت میگن باید بری پدرتو بیاری تا امضا کنه وگرنه هیچ راهی دیگه‌ای نداره!. 😲ما با تعجب و عصبانیت گفتیم: گفتی بهشون سخته،فاصله‌مون تا خونه زیاده؟. _آره گفتم اما هیچ رغمه قبول نمیکنن،مرغشون یه پا داره.

تا برسیم خونه دنبال پدرم،داشتیم غر غر میکردیم تا عصبانیت مون تخلیه بشه اما هرچه بدو بیراه می‌گفتیم به این بانکیا دلمون خنک نمی‌شد.😤 خلاصه بعداز کلی انتظار،پدرجانم آماده شد. رفتیم جلو بانک دیدیم ای دل غافل جاپارکمونو گرفتن!😐 مجبور شدیم اینور خیابون،کمی دورتر از بانک پارک کنیم.و بابام و خواهرم رفتن داخل بانک. رفتن اون‌ها و معطل موندن ما...😕

هرچه منتظر می‌موندیم خبری ازشون نمیشد. ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت... منم حسابی خسته شده بودم و باید به خونه می‌رسیدم وگرنه مشکلات بیشتری پیش میومد.🤢 مادرم گفت میرم تو بانک ببینم چه خبره،رفت که زود بیاد اما با کلی تاخیر اومد.وقتی اومد،من تا غر غر هامو شروع کنم،گفت: در ورودی بانک رو بسته بودن،مجبور شدم از در پشتی بیام.(یعنی انقدر کار ما طول کشید که در بانکو بستن!😐)

خلاصه بعداز یه ساعت انتظار پدرم و خواهرم از در پشتی بانک سر بیرون آوردن و به این کار حماسی خاتمه دادن.🤗 وقتی خواهرم اومد اولین سوال منو مادرم این بود: تموم شد؟ یعنی کار تکمیل شده؛دیگه مشکلی نیست؛حسابو قشنگ باز کرد؛چیزی ازش باقی نمونده؟... و ازین قبیل معانی و مفهوم ها. بیش از سه ساعت افتتاح حساب طول کشید،😑 یه رکورده برا خودش!.🤕 از هرچی بانک و کارمندای بانک و حساب بانک و ... بدم اومد، بجز عابر بانک؛😁 این چیز خوبیه. البته از عابر بانکم خاطر بد دارما اما خاطره خوباش بیشتر بوده.

و این ماجرا ادامه دارد...
+ ماجرای دیروز، باشه واسه فردا.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۰:۴۲
میثم ر...ی