زندگی

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

نشد که بشه...

کاش زودتر پرسپولیس بازی هجومی خودش رو شروع میکرد.

اما این نتیجه،هیچ چیز از ارزش‌های پرسپولیس کم نمیکنه.یادمون باشه پرسپولیس اوایل فصل در جدول پونزدهم بود،با تلاش بازی‌های خوبش تونست به این جایگاه برسه؛و فقط سه گل تا جام فاصله داشت.


به امید اینکه پرسپولیس بتونه در آسیا قد بلند کنه و به موفقیت های بزرگی برسه.

بدرود.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۵
میثم ر...ی
واااای چه لحظات پر هیجانی.امروز قهرمان لیگ برتر مشخص میشه.

کمتر از دو ساعت دیگه سوت آغاز آخرین هفته لیگ برتر زده میشه.

سه تیم شانس تا کاپ قهرمانی رو بالای سر ببرن،و چون یکی از اون تیم ها پرسپولیس هست،این هیجان برای من صدچندان شده.

الآن سه تیم بالای جدول به این ترتیب هستن:

استقلال خوزستان ۵۴ امتیاز

پرسپولیس           ۵۴ امتیاز

استقلال تهران       ۵۱ امتیاز

فقط پرسپولیس با دو تفاضل گل کمتر از استقلال خوزستان،پایین تر از اون تیم قرار گرفته.


من تاحالا فقط یه بار قهرمانی پرسپولیس رو در لیگ برتر دیدم.اونم فصل هفتم یا هشتم بود که با مربی گری افشین قطبی بود.اون هم در آخرین بازی قهرمانیش مشخص شد.چه بازی ای بود...باید سپاهان رو میبرد تا قهرمان بشه.تا دقیقه ۹۵ مساوی بودن،لحظات پایانی وقت های تلف شده بود که سپهر خیدری پرسپولیس رو گل دوم رسوند و نهمین قهرمانی پرسپولیس در ادوار لیگ رقم خورد.


حالا باید منتظر بود و دید که قهرمان لیگ پونزدهم چه تیمی هستش.

استقلال خوزستان،پرسپولیس یا شایدم استقلال تهران...

هیچ چیز مشخص نیست،باید تا ۸شب صبر کرد و دید چه تیمی به این مهم دست پیدا میکنه.

پس تا اون موقع منتظر میمونیم و میبینیم که کاپ قهرمانی قسمت کدوم تیم میشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۲
میثم ر...ی

سلام عزیزان


چند روزی بود که خواهرم اینا گفته بودن واسه تعطیلات آخر هفته که مصادف شده بود با مبعث حضرت رسول میان شمال خونه مون.
منم خوشحال بودم چون از تعطیلات عید که اومده بودن،دیگه تاحالا نیومدن،و هم یه تنوعی میشه و یه کم از تنهایی در میام.


الآن که دارم این خاطره رو مینویسم،حدود نیم ساعت از بامداد جمعه گذشته و همه‌ی مهمونامون رفتن.
واسه همین منم فرصت رو غنیمت شمردم تا خاطره این دو روزمو بنویسم...



بعدازظهر چهارشنبه بود که دیدم از طرف خواهر بزرگم برام sms اومده؛نوشته بود سلام بیدارین؟منم گفتم آره بیداریم.
چند دقیقه نشد که تلفن خونه مون به صدا در اومد،مامانم گوشی رو برداشت.خواهرم بود؛تماس گرفته بود که خبر بده شام میان خونهٔ ما.
اونجا بود که متوجه شدم یکی از خواهرزادهام نمیاد،حیف شد آخه خیلی باهاش جور بود،دوست داشتم اونم باشه اما چون شاغل هست نمیتونست بیاد.

راستی.... بزارین اول از مهمون یروز قبلش بگم که مثل همیشه موقعی اومد که وقت خوابم بود.
بعداز اینکه خواهرم زنگ زد،یجورای خوابم پرید.گمونم گفته باشم که وقتایی مهمون داریم یا مهمونی قراره بریم و یا اتفاقات جدیدی که قراره بی افته،وقتی من خبر دار میشم دیگه اون حال معمولی خودمو ندارم،آرامشم بهم میریزه.
خیلیم برام عجیبه،دلیلشم نمیدونم...بگذریم.
بعد از یه ساعت کلنجار با خودم کم کم داشتم موفق میشدم که بخوابم،چشم نیمه بازم به LCD گوشیم افتاد که روشن شده بود.چشمم رو کامل باز کردم دیدم در حال تماسه(چون رو حالت سکوت بود صداش در نمیومد).
اسم رو که نگاه کردم دیدم از خونه داییم ایناست،متوجه شدم زن داییم هست،میخواد بیاد خونه مون.
جواب دادم،حدسم درست بود.
سعی کرده بودم طوری جواب بدم که مشخص نباشه خوابم میومده اما مثل اینکه موفق نشدم.همینکه گفتم الو سلام؛زن داییم گفت آخی خواب بودی میثم؟!ببخشید.
بعدش گفت اگه مامانت هست خواستم یه سر بیام خونه تون.
گفتم بله هست تشریف بیارین.
دیگه اون یذره هم که خوابم میومد پرید.
حالا از اینا گذشته،فصل بهار اومد و پشه ها رو هم باخودش آورد.اون روز پشه هم ولم نمیکرد؛کلا مثل اینکه اون روز حتی من با آرامش نباید استراحت میکردم،خواب حالا هیچی.
اما من با وجود تمام مشکلات کم نیاوردم،سعی میکردم که بخوابم.
همینطور که من تلاش میکردم بخوابم صدای زن داییم رو از حیاط شنیدم.اول کلی با مامانم تو حیاط صحبت کردن،بعدش اومدن بالا.
وقتی که اومد من دیگه چشمامو باز نکردم،هنوز امید داشتم که بتونم بخوابم.
چون چشمام بسته بود فکرکردن خوابیدم واسه همین رفتن تو آشپزخونه مشغول صحبت شدن.
مثل اینکه هفته پیش رفته بودن مشهد،ما خبر نداشتیم.
اول معذرت خواهی کرد چون بی خبر رفته بودن،بعدش گفت اینم سوغات.یه تسبی هم برای من آورد(یه تسبی دونه درشت زرد رنگ)من عاشق تسبی هستم،واسه همین هرکی میره زیارت برام تسبی سوغات میاره.
خلاصه این پشه ها ول کن نبودن مجبور شدم از خواب دست بکشم و بلند شم.
زن دایی هم قبل ساعت ۶ بلند شد و گفت بهتر زودتر برم خونه.
خوب موقعی رفت،منم کار بعدازظهرمو انجام نداده بودم،اگه دیرتر میرفت کارم به تأخیر می افتاد سخت میشد برام انجام دادنش.

ساعت حدوداً ۹شب بود به خواهرم اینا زنگ زدیم که تا کجای مسیر رسیدن.گفتن ما انشاالله تا یک ساعت و نیم دیگه میرسیم.
ساعت چند دقیقه ای از ۱٠ گذشته بود که صدای ماشین از کوچه مون اومد.مامانم یه نگاهی انداخت،دید ماشین خواهرم ایناست که رسیدن به درِ حیاطمون.
خلاصه اومدن بالا سلام کردیم و حال احوال همو پرسیدیم.
همونطور که گفته بودم خواهر بزرگم دوتا پسر داره که پسر بزرگش میره سر کار نمیتونست بیاد.
از حال اون جویا شدیم،گفتن خوبه هنوز تو راه،نرسیده خونه(فاصله‌ی محل کارش تا خونه زیاده،حدوداً یک ساعت و نیم).
کمی که صحبت کردیم شام هم آماده شد.بعد خوردن شام،کمی تماشای فوتبال و صحبت کردن های معمولی زمان رفت و ساعت از نیمه شب گذشت.
خب طبیعتا واسه خواب خواهرم اینا موندن.فردا صبح هم بعد صرف صبحونه رفتن ولایت شوهر.(بازم ۸صبح همگی بیدار شدن و نذاشتن من درست و حسابی به خوابم برسم).
منم چون زودتر از خواب بیدار شده بودم و هم بعدازظهر مهمون داشتیم،تصمیم گرفتم کار عصرم هم صبح انجام بدم که دیگه خیالم راحت باشه.
قرار شد بعدازظهر همون روز یعنی پنجشنبه برگردن خونه مون شام بمونن.
معمولا اینجور موقع ها خواهرم زود از خونه پدرشوهرش میاد خونه مون.
ایندفعه هم من با همین تصور بعدازظهر تصمیم گرفتم زودتر بخوابم،که تا خوراهرم اینا اومدن من حداقل یه ساعتی خوابیده باشم.
چون خسته‌ام بودم زود خوابم برد.یکم خوابیدم بیدار شدم چشمم رو وا کردم،یه نیم نگاهی دور برم انداختم دیدم خبری نیست،سروصدای نمیاد؛متوجه شدم نیومدن.
منم فرصت رو غنیمت شمردم و باز گرفتم خوابیدم.کلی خوابیدم،دیگه از خواب زیاد سرم درد گرفته بود.(من هر وقت زیاد میخوابم سرم درد میگیره)اما نمیدونم چرا باز دوست دارم بخوابم.چشمم رو وا کردم یه نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،دیدم ساعت از ۶ عصر گذشت.شیطون داشت گولم میزد که یکم دیگه بخوابم،میگفت:کاری که نداری،کاراتو صبح انجان دادی؛خوابتم که میاد؛دیروز بعدازظهر هم نخوابیدی،الآن فرصت خوبیه جبران کنی و....
همینجور که داشتم با شیطان دست و پنجه نرم میکردم و مقاومت میکردم که نخوابم،یهو صدای آشنایی به گوشم خورد،گوشامو تیز کردم متوجه شدم صدای داداش وسطیمه.مثل اینکه خواهرم با زن داداشم هماهنگ کرده بود تا شام بیان اینجا،همگی دور هم باشیم؛اما هنوز خودشون نیومده بودن!
منم دیگه مجبور شدم بیدار شم،شیطونم ازم دست کشید،چون دیگه میدونست اگه بخواه ام نمیتونم بخوابم.
مامانم حیاط بود،داشت کارهای باغ رو انجام میداد.
داداشم ایناهم کمی حیاط موندن و با مامان صحبت کردن بعدش همگی اومدن بالا.منکه هنوز دراز کشیده بودم،با دیدن من ازم پرسیدن خواب بودی بیدارت کردیم؟منم واسه اینکه ناراحت نشن گفتم نه بابا خواب کجا بود،خیلی وقته بیدارم.
بعدش منم از جام بلند شدم،کمی صحبت کردیم.ساعت حدود ۷عصر بود که خواهرم اینا هم رسیدن.
خواهر بزرگم رفته بود دنبال یکی دیگه از خواهرام،باهم اومده بودن.
خواهرمم کلی سبزی از باغ پدرشوهرش آورد که اینجا باهم پاک کنن.خانم ها نشستن رو ایوون دم غروبی دست جمعی شروع کردن به سبزی پاک کردن.

یکم هم از حال خودم بگم...
خانما که درحال سبزی پاک کردن و صحبت کردن بودن.منم به صحبتشون گوش میدادمو گاهی هم در بحثشون شرکت میکردم و نظر میدادم،وقتایی هم به گوشیم یه نگاهی مینداختم و به دنیای مجازی سری میزدم.چشمم به یه پیامی افتاد و حالم گرفته شد.
که جالبش اینجاست،اون پیام به هیچ چیز و هیچکس ربطی نداشت،اما خودم بزور داشتم ربطش میدادم.
و به همین دلیل خیلی کوچیک اون شب نتوستم با مهمونا شاد باشم برخورد خوبی داشتم باشم.

بحثو عوض کنیم برسیم به موضوع اصلی...

خلاصه خانما سبزی پاک کردنشون تموم شد.چایی آوردن خوردیم.
اینجا به بعدش رو بهتره خلاصه کنم چون حرف خاصی نیست واسه نوشتن.
ساعت حدود دوازده نیمه شب بود که همگی یجا رفتن خونه هاشون.البته خواهر بزرگم رفت خونه پدرشوهرش،و فردا صبح حرکت کردن به سمت منزل.
و ما بازهم شدیم یه خانواده سه نفره.


اینم خاطرهٔ دو روز از زندگی من.

بدرود.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۴
میثم ر...ی


روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد.در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟

همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت.

چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟

 ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۷
میثم ر...ی


درحالی که
برخی افراد نشسته اند و میگویند

این کار شدنی نیست
برخی دیگر در حال انجام همان کار هستند

****************************************

اگه زندگی اونجوری نیست که تو میخوای...
پس عوضش کن

زندگی امروز تو حاصل طرز تفکر دیروز توست

       امروز متفاوت تر فکر کن ،

     فردا متفاوت تر نتیجه میگیری .


****************************************

اگر میدانستید که افکارتان چقدر قدرتمند است،
هیچگاه حتی برای یک بار دیگر هم منفی فکر نمی کردید!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۱
میثم ر...ی


سلام عزیزان


ایندفع میخوام خاطرهٔ یه مهمون عزیزی رو بنویسم،که با اومدنش تونست یه روز خوب رو واسم رغم بزنه،و بعد از مدتی منو از تنهای در بیاره



ظهر یکشنبه همین هفته بود که برادر زادم به من پیام داد:بعدازظهر نخوابیا،من راس ساعت ۴ اونجام،اومدم نبینم خواب باشی.
البته من خبر داشتم که میاد خونمون،اما خواست دقیقتر منو در جریان بزاره.
خیلی خوشحال بودم که برادرزادم میاد خونمون؛آخه منو اون خیلی باهم صمیمی هستیم و هیچ حرف پنهانی بینمون نیست.هر ماجرایی که واسه هرکدوم مون پیش بیاد به هم میگیم.
قبلا چون خونه ی داداشم به ما نزدیکه هر هفته یکی دوبا میومد پیشم،اما بعد از ازدواج،با شوهرش رفتن تهران زندگی میکنن.حالا هر یکی دو ماه هرموقع میاد که به پدر مادرش سر بزنه یه روزم میاد خونمون،البته بعضی وقتا هم وقت نمیکنه فقط نیم ساعت میاد پیشم و میره.
به همین دلیلم زیاد نمیتونیم همدیگه رو ببینیم،واسه همین هرموقع میاد کلی حرف داریم واسه گفتن اما چون حرفامون زیاده به هیچکدومشون درست حسابی نمیرسیم،منم که بیشتریاش یادم میره تعریف کنم.


خلاصه......
ساعت هنوز مونده بود به ۴ برسه،چشمم کم کم داشت سنگین میشد.اما دیگه نمیخواستم بخوابم،چند دقیقه ارزش خوابیدن نداشت.
ساعت حدوداً یه رب از موعد اصلی یعنی ۴گذشته بود که دیدم صداش میاد.داشت با شوهرش تلفنی صحبت میکرد.
بعداز تموم شدن مکالمش اومد تو.مامانم هم از خواب بیدار شد،باهمدیگه سلام و احوال پرسی کردیم.
یه نیم ساعتی مامانم کنارمون نشست نوه و مامانبزرگ باهم صحبت کردن و خبر گرفتن.
بعدش مامانم رفت تو باغچه حیاطمون،ماهم فرست رو غنیمت شمردیم،شروع کردیم به صحبت کردن.همونطور که گفته بودم ما چون خیلی کم همدیگه رو می‌بینیم بخاطر همین حرفای زیادی برای گفتن واسه همدیگه داریم.
البته معمولا من زیاد حرف نمیزنم بیشتر به حرفاش گوش میدم اما ایندفع منم خیلی دلم پر بود.اتفاقات خوبی تو این مدت برام پیش نیومده بود،بخاطر همین دلم گرفته بود و ناراحت بودم.و یه دل سیر باهاش درددل کردم.


چشم بهم زدیم متوجه شدیم بیشتر از دو ساعته داریم صحبت میکنیم.
مامانم هنوز تو باغچه بود،فکرکنم اونم میدونست ما حرف زیاد داریم بخاطر همین بالا نیومد تا ما راحت باشیم.
دیگه داشت شب میشد؛مامانم اومد چایی آورد خوردیم.
بعدشم من کار روزانم رو انجام دادم.
شبش هم قرار بود بیدار بمونیم و باهم صحبت کنیم،به یاد گذشته که بعضی شباش تا ۴ حتی بعضی شبا تا ۵ صبح بیدار میموندیم و صحبت میکردیم.اما این دفع نشد زیاد بیدار بمونیم،برادرزادم خسته بود میخواست بخوابه،منم چون موضوع خاصی نمونده بود براش  تعریف کنم،دلم نیومد دیگه الکی بیدار نگهش دارم.شب خوش گفتیم و خوابید.
فرداش هم تا ساعت ۱۲ظهر خونمون موند بعدش رفت خونه.
واسه من خیلی روز خوبی بود،با حرف زدنم کلی سبک شدم.


خیلی خوبه آدم یکیو کنار خودش داشته باشه تا وقتایی که دلش پره و تنهاست،کسی باشه به حرفاش گوش کنه.
قبلا ها منو خواهرم خیلی صمیمی بودیم،اون ازدواج کرد.بعدش با برادرزادم که اختلاف سنی زیادی بامن نداره،جور شدم؛اونم ازدواج کرد رفت خونه ی بخت.
البته هنوز منو برادرزادم خیلی صمیمی هستیم،از متنی که نوشتم هم مشخصه،البته ارزش درددل کردن به اینکه یکی جلوت باشه ببینیش تا بتونی درست حسابی حرف دلت رو بزنی و سبک شی،نه تو دنیای مجازی و تلگرام و اینجور چیزا.


ممنون که وقت گذاشتین خاطره ام رو خوندین.

اگه خواستین میتونین اسم های دوستای صمیمی تون رو تو نظرهاتون بگین.



بدرود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۷
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز


ایندفعه خاطره ی روز پدر رو گذاشتم تو وبلاگم.
احساس کردم خاطره ی خوبی میتونه باشه،واسه همین دلم نیومد هم شما رو از این جریان بی خبر بزارم،و هم اینجا ثبت میشه و در آینده خاطره ی این روزامو برام زنده می کنه.




صبح که بیدار شدم،هنوز از جام بلند نشده بودم که یکی در زد اومد تو.(دختر عمه ام بود).اومده که با بابام برند سالگرد عموم که یه شهرستان دیگه است.
من شب قبلش واسه تبریک گفتن به بابام برنامه ریزی کرده بودم.
میخواستم صبحش با بابام دست بدم روبوسی کنیم بعد بهش تبریک بگم.
البته این ساده ترین نوع تبریک گفتن یه آدم به پدر و مادرشه؛ولی باید اعتراف کنم که تاحالا به این شکل هم به بابام تبریک نگفتم.نمیدونم از خجالته،رودربایستیه یا هرچیز دیگه.اما متاسفانه من تاحالا نتونستم انجامش بدم.
البته امسال موفق شدم به مامانم اینجوری تبریک بگم.خواستم با بابامم به همین صورت باشه که نشد....
دوختر عمه ام اومده بود،پیش اون خجالتم دو چندان شد،خیلی برام سخت تر شده بود.منم بیخیال شدم و باخودم گفتم بزار بره مراسم بعد که برگشت بهش میگم.
بعد از چند دقیقه بابام و دختر عمه ام رفتن و منم صبحونم رو خوردم.
داشتم آماده میشدم که کار روزانم رو انجام بدم،زنگ تلفن به صدا در اومد.مامانم جواب داد؛خواهرم بود،گفت زنگ زدم بگم نهار میایم اونجا.
منم وقتی فهمیدم مهمون داریم کارم رو شروع کردم که سریع‌تر تموم کنم چون وقتی بچه‌های خواهرم بیان سخته کار انجام دادن،جلو بچه‌ها تمرکزم بهم میریزه.
اما باز با سرعت عملی که داشتم نتونستم کارو به پایان برسونم و خواهرم اینا اومدن.البته خوشبختانه خواهر زاده کوچیکم که فقط سه سالشه اذیتم نکردو من راحت کارمو انجام دادم،بعدشم سریع لپ تاپ رو خاموش کردم.

همون روز سالگرد دختر خاله ام هم بود،واسه همین خواهرم اومده بود بره مراسم.
بعداز نهار هم آماده شدن با مامانم که برن مسجد واسه مراسم.
منم طبق معمول بعدازظهر ها،درازکشیدم که یکم بخوابم.
خواهرمم باهام خداحافظی کرد چون بعد مراسم میخواست بره خونه.
وقتی که رفتن من یه گشتی تو گوشیم زدم تا یکم خسته شم بلکه خوابم بگیره،رفتم گروه دیدم خبری نیست.دیدم یه دوستم آنلاینه،یه نیم ساعتی باهم گپ زدیم اما بازم خوابم نگرفت(نمیدونم چرا وقتی خونه تنها هستم راحت نمیتونم بخوابم!).گوشیمو گذاشتم کنار چشمامو بستم تا شاید اینطوری بتونم بخوابم،اما نشد که نشد.بیشتر از یک ساعت چشمام بسته بود،حتی یک لحظه هم نخوابیدم.تا اینکه مامانم از مسجد برگشت.یه چند دقیق ای که گذشت تلفن زنگ خورد،مامانم جواب داد.از صدای پشت تلفن متوجه شدم داداشمه.به مامانم گفت ما شام میایم خونه تون.
منم دیگه قید خوابیدنو زدم چون زودتر باید بلند میشدم کارم رو انجام میدادم.
بلند شدم اول یه چایی خوردم بعدش به کارم رسیدم.همینکه کارم تموم شد داداشم اینا از راه رسیدن.(البته راهی نیست،حدوداً ۷-۸ کیلومتر با ما فاصله دارن).

خلاصه نشستیم و صحبت کردیم،از حال و احوالات همدیگه باخبر شدیم؛متاسفانه چند وقت پیش برادر زن داداشم تصادف کرده بود،از وضعیتش پرسیدیم.
همینجوری مشغول صحبت کردن بودیم که بابام اومد.
وقتی اومد،داداشم و زن داداشم بلند شدن و روز پدر رو بهش تبریک گفتن؛اما من باز مثل همیشه نتونستم اونجوری که دوست دارم بهش تبریک بگم،فقط خیلی ساده بهش گفتم "روز پدر رو بهت تبریک میگم" بابامم گفت سلامت باشی.
اون شب داداشم اینا بعد شام رفتن خونه.


اینم از خاطره ی من در روز پدر،متاسفانه بابام نقش زیادی در  خاطره ی اونروزم نداشت؛بیشتر متنم در مورد رفت و آمد مهمونا بود.
اما خیلی ناراحتم که نتوستم درست و حسابی به بابام تبریک بگم.منتها از سال دیگه همه ی سعیم رو میکنم تا بتونم از تمام زحمات بی حد وصف پدر مادرم تشکر کنم.


از همه تون ممنون که وقت گرانبهاتون رو به خوندن خاطرم صرف کردین.

بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۷
میثم ر...ی