زندگی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره نویسی» ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir


رسیدیم به ادامه خاطره‌ی قبلی "قدم به قدم در طبعیت"


بعدازظهر شد و برادرزادم اومد.ما تازه نهار خورده بودیم و من دراز کشیده بودم.نشست و بعداز کمی صحبت،تصیم گرفتیم کمی استراحت کنیم و بعدش به ادامه صحبت‌ها بپردازیم.برادرزادم خوابید😴 و من به کار با گوشیم رسیدم.بعداز کار سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد😞.یخورده با بچه‌ها چت کردم و چند صفحه از رمانی که تو گوشی دارم خوندم.

خلاصه زمان گذشت تا به ساعت۵ رسید،ساعتی که قرار بود بیدار بشیم.چند دقیقه که از ۵ گذشت برادرزادم بیدار شد و وقتی دید من بیدارم تعجب کرد ازینکه من نخوابیدم.بلند شدیم و بعداز صرف چای،من کارای روزانه‌ام رو انجام دادم.

برادرزادم با خودش منچ و مارپله آورده بود.به یاد روزای قدیم(البته نه خیلیم قدیم) باهم بازی کردیم.
اول از منچ شروع کردیم.من پشت هم شش میاوردم،کلا تاس تو دست من بود فقط.کم کم به دست برادرزادمم رسید و اونم مرِه هاشو آورد تو میدون.خلاصه آخرش من چهارتا مره امو بردم خونه اما اون دوتاشو به خونه رسوند.

نوبت به مارپله رسید.من از بچه‌گی ازین بازی خوشم نمیومد.رو اعصابه اصن.با کلی زحمت و تلاش به آخرای راه میرسی،یهو میرسی به یه مار شش متری
🐍 که شصت تا دورم دور خودم پیچیده،نیش میخوری میای به خونه‌ی اول!تمام امید و انگیزتو از دست میدی.به همین دلیل ازین بازی خوشم نمیاد اما بخاطر دل برادرزادم و از روحیه‌ای که از برد بازی قبل😎 گرفته بودم،قبول کردم.

تو این بازی هم من شش آودم و حرکت کردم.نصف مسیرو رفته بودم که برادرزادمم اومد تو بازی،و با یکی دوتا نردبون رسید به من. داشتم به سرعت پیش میرفتم که ناگهان نیش یه مار قول پیکر و دراز قد
🐉،منو از پیشرویم بازداشت و یهو دیدم اومدم خونه‌ی اول.اما ناامید نشدم و به راهم ادامه دادم.برادرزادمم گهگاهی نیش مار سد راهش میشد.
مار هاش هم خیلی عجیب بودن؛ازون مار هایی بودن که سر شون تو یه خونه است و نیش شون تو خونه بقلی!مشخصم نیست به کدوم خونه رسیدی نیش میخوری.

در پایان این بازی هم من برنده شدم و قبل از برادرزادم به خونه‌ی آخر رسیدم.
کلا اون روز،روز من بود؛صبح هم که داشتیم میرفتیم بیرون هوا عالی بود،درست همونجوری که من میخوام. بعداز بازی و فیلم و شام،نوبت به خواب رسید.بعداز کمی تماشای دورهمی،منو برادرزادم رفتیم تو اتاق.میخواستیم قبل خواب ادامه اون فیلم ترسناکی که تو عید دیده بودیم "خاطره هشتمین روز فروردین" رو ببینیم اما در لحظات پایانی منصرف شدیم و بعداز کمی صحبت،خوابیدیم.

صبح که چشمامو باز کردم دیدم برادرزادم باگوشی مشغوله.با تعجب پرسیدم بیداری؟گفت من یه ساعته بیدارم(ساعت ۹ بود). بلند شدیم و بعداز صبحونه،بردارزادم رفت.
👋

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۶
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


از وقتی که من ویلچر گرفتم برادرزادم میگفت وقتی اومدم شمال حتما باید یروز باهم بریم بیرون.اما هرموقع که از تهران میومد شرایط جوی هوا اجازه نمیداد.یا ابری☁️ و سرد بود یا بارونی🌧 و سرد؛گاهی اوقاتم برفی🌨 و سرد بود.
روزها گذشت و گذشت تا به یکشنبه دهم اردیبهشت رسید.

برادرزادم قرار بود یکشنبه بعدازظهر بیاد و شب پیش ما بمونه.
صبحش من درحال کار با لپ تاپ بودم که تلفن زنگ خورد.مادرم جواب داد؛برادرزادم تماس گرفته بود و با من کارداشت.گوشی گرفتم و طبق معمول بعداز شوخی و خنده
😜،گفت میخوام بیام باهم بریم بیرون.اول من مخالفت کردم😟 چون کارام مونده بود و هم احساس میکردم بیرون سرده.در کوچیکترین هوای سرد لرز میگیرم.😬

با اصرار برادرزادم و با اطمینان از گرمای هوا از طریق مادرم،پیشنهادش رو قبول کردم.البته خودمم خیلی علاقه داشتم که برم بیرون.دورترین جایی که با ویلچر رفته بودم تا سر کوچه‌مون بود.
حدود یه ساعت بعد برادرزادم و داداشم اومدن.تا اون موقع هم من کمی به کارای وبم رسیدم
💻.خلاصه با کمک داداشم ویلچر سوار شدم رفتم حیاط.

و من و برادرزادم راه افتادیم...رسیدیم به خیابون و از کنارش شروع به حرکت کردیم
🚶.برادرزادم با پای پیاده و من با پای ویچلر.پا به چرخ هم حرکت کردیم و از قدیم گفتیم.خیلی از گیاهایی که در کنار جاده میدیدم به من حس نوستالژی میداد.چندین سالی میشد ازین گیاها ندیده بودم.همینطور میرفتیم و صحبت میکردیم و از دیدن مناظره دور اطرافمون لذت می‌بردیم.

وضعیت آسفالت جاده ها چقدر بی کیفیته!
😒 الآن مشکلات راننده ها رو متوجه میشم.منکه داشتم میرفتم انگار در مرکز زمین لرزه بودم،رو ویلچر مدام درحال لرزه بودم!
جلوتر که رفتیم رسیدم به یه خیابون دیگه که مرز بین دو روستاست.کمی جلو رفتیم وقتی دیدیم اطرافمون خلوت و کسی نیست،تصمیم گرفتیم چندتا عکس بندازیم
📸.اما تا دوربین رو آماده میکردیم یکی با موتور یا ماشین از کنارمون رد میشد!.خلاصه بعداز چند دقیقه معطلی وقتی دیدیم کسی نمیاد سریع عکس‌ انداختیم.

بعداز گرفتن عکس خواستیم باز بریم جلوتر اما برادرزادم گفت ممکنه ازینجا ببعد بعضی خونه‌ها سگ داشته باشن،بهتره جلوتر نریم. خب حق داشت...اگه یکی ازین سگ‌ها تعصبی باشه و احساس مسئولیت پذیریش فوق‌العاده باشه و فقط یه درصد احساس کنه که من ممکنه برای صاحبش ایجاد خطر کنم...حتما حمله میکنه
😨،منم که نمیتونم فرار کنم.اون موقع تیکه بزرگه ای برام نمیمونه که گوشم باشه؛کاملا قورتم میده🤕.پس بهتر بود برگردیم.

در مسیر برگشت چند شاخه از گل‌های شقایق وحشی
🌹 کنار خیابون چیدیم.موقع برگشت زیاد صحبت نکردیم،چون خیلی خسته بودیم مخصوصا من.تخته گاز داشتم میرفتم که زودتر خونه برسم.
و بالاخره رسیدیم خونه.بااینکه خیلی خسته بودم اما اصلا از بیرون رفتنم پشیمون نبودم چون خیلی خوش گذشت بود،حس خیلی خوبی داشتم.

بعداز اینکه من اومدم بالا داداش و برادرزادم رفتن خونه.البته برادرزادم طبق برنامه قبلی بعدازظهر اومد خونه‌مون.....که این خاطره رو در مطلب بعدی میزارم.خیلی خستم و به شدت خوابم میاد.

نوشته:
🕒ساعت ٠۳:٠۱ بامداد

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۹
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


بعداز چند روز هوای خوب و آسمون آفتابی☀️ از روزای اول اردیبهشت دوباره ابرها سراغ آسمون شهرمون یا بهتره بگم دهه مون اومدن و جلوی گرمای خورشید رو گرفتن⛅️ و هوا هم به نسبت قبل سردتر شد.از شکل و شمایل ابرها مشخص بود خیلی دلش میخواد بباره اما هرچه تلاش میکرد موفق نمیشد.یکی دوبار چند قطره بارید💦 اما کاملا معلوم بود که بزور خودشو چلونده تا تونسته کمی بباره.

اواسط هفته قبل مشخص شد خواهر بزرگم اینا قصد دارن آخر هفته بیان شمال.
شوهرخواهرم وقتی میاد شمال و میره تو محله‌ی خودشون،خیلی علاقه داره هوا خوب و آفتابی باشه تا با خیال راحت بره تو طبیعت چرخی بزنه.اما تاجایی که من یادمه هربار اومده شمال بارون هم باخودش آورده.حتی یادمه یکی دوسال پیش وسط مرداد ماه وقتی شوهرخواهرم اومد،بارونی عجیبی گرفت.
بنظر من یکی از دلایل پر بارش بودن گیلان،مخصوصا دور اطراف ما علتش اومدن های شوهرخواهرمه😄


اینبارم مستثنی نبود،وقتی که اومدن خواهر بزرگم اینا قطعی شد از روز سه شنبه بارش بارون شدت گرفت🌧 و تا چهارشنبه بارید،سرما هم بیشتر شد.

شب چهارشنبه خواهر بزرگم اینا رسیدن،قبلش هم خواهر کوچیکم اینا اومده بودن.
خواهرام شب برای خواب موندن.
شبش من طبق معمول دیر خوابیدم.البته باز زودتر از شب‌های قبل خوابیدم چون میدونستم فرداش مجبورم صبح زود بیدار شم به علت سروصدا.

صبح پنجشنبه کم کم یکی یکی بیدار شدن اما خوشبختانه از صدای بچه‌ها خبری نبود،من هم از فرصت استفاده کردم و تو خواب و بیداری بودم.نمیخواستم دیگه اینو از دست بدم،هرچی باشه از بیداری کامل بهتره.که همینم نشد و خواهر بزرگم صدام زد گفت میثم بیدار شو میخوایم بریم بیرون(تو دلم گفتم آخجون بیرون،اما از آیندم خبر نداشتم).گفتم حتی منم؟گفت آره باهم. مجبور شدم از همون خواب نصف و نیمم بزنم و بلند شم.

بعداز صبحونه آماده شدیم؛من با لباس و تجهیزات زمستانی رفتم تو ماشین (البته باکمک خواهرام). دقیقا نمیدونم ساعت چند بود،حدودا ساعت 10 بود که از خونه زدیم بیرون.رفتیم آستانه اشرفیه(یکی از شهرهای گیلان).مادرم به علت کسالتی که داشت رفت دکتر و همگی باهاش رفتن؛منم تو ماشین منتظرشون موندم
😑. بعد نیم ساعت از مطب اومدن و راه افتادیم.

خواهر بزرگم تو فصل بهار وقتی میاد شمال اغلب اوقات میره بازار برای خرید سبزیهای معطر و تخم پرندگان و...
اینبارم وقتی از مطب راه افتادیم رفتیم سمت بازار آستانه برای خرید.یه پارکینگ پیدا کردن و ماشین به علاوه من رو اونجا پارک کردن،و با خیال راحت رفتن خرید.نمیدونم چقدر طول کشید اما برای من یه شبانه روز گذشت
😶. فکرمیکنم بیش از ۴٠دقیقه شد.وقتی اومدن نصف ماشین‌های پارکینگ رفته بودن!

خلاصه راه افتادیم و قصد داشتیم بریم خونه،تقریبا خریدها تموم شده بود.اما بین راه هرجایی که بوته سبزی داشتن خواهر بزرگم میخواست بگیره تا تو باغچه کوچیکی که دارن بکاره.
بین راه که بودیم مادرم یادش اومد باید دارو بگیره،خواهر بزرگم خریدهایی دیگه ای داشت و خواهرزادمم وسیله میخواست برای کاردستی مدرسه.مجبور شدیم بریم لشت نشاء(یکی از شهرستان های گیلان) که زندیکتره به دهستانه مون.

کلی هم اونجا معطل شدیم و بالاخره ساعت از یک ظهر گذشته بود که رسیدیم خونه.دیگه نایی برام نمونده بود،پاهام بی حس شده بود
😖. منکه علاقه خاصی به رفتن بیرون با ماشین رو داشتم اما دیگه بدم اومده بود.البته بعداز اینکه خستگیم برطرف شد باز اون حس خوبم به مسافرت با ماشین برگشت.

اون روز بعدازظهر مراسم سالگرد دخترخاله ام بود.
مادر و خواهرام آماده شدن و رفتن. اما خواهرزادم در لحظات پایانی از رفتن منصرف شد و پیشم موند.
کارایی که با گوشیم داشتم رو انجام دادم.خیلی خسته بودم و گیج خواب.بخاطر خواهرزادم نمیخواستم بخوابم که تنها نباشه اما چشمام ناخودآگاه بسته شد و خوابیدم.😴


نمیدونم چقد از خوابم گذشته بود که یهو دیدم خواهرزادم با لحنی ترس گونه😨 منو صدا میزنه....... این قسمت از خاطره‌ام رو در یک پست دیگه میزارم.اینطوری خیلی طولانی میشه.

بعداز گذشت حدود دو ساعت خواهرام اومدن اما بدون مادر.پرسیدم مامان چی شده،گفتن فعلا نمیاد مونده تا مراسم کامل تموم شه.که خیلی طول نکشید مادرمم اومد.درست چند دقیقه قبلش خواهرام رفته بودن.

جمعه صبح تلفن ما زنگ خورد.وقتی مادرم جواب داد صدای خواهر بزرگم از پشت گوشی اومد.به مادرم گفت که ما راه افتادیم و تا چند دقیقه دیگه میرسیم.منم تا برسن بلند شدم و صبحونه خوردم.چند دقیقه بعد رسیدن.خواهرم وسیله‌ها رو جمع کرد و بعداز زیارت کردن قرآن،خداحافظی کردیم و رفتن سمت خونه‌شون قزوین.

و این سه روز هم با این اتفاقات به پایان رسید.

پی نوشت عرض کنم: عکس زیبایی که در بالای مطلب ملاحضه کردین،عکسی از باغ آلبالو بود که دوست خوبم از وایقان تبریز برام فرستادن.

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۱۸
میثم ر...ی

تی تی بهاره

 

مابین خاطرات عید،اینبار میخوام از ماجرای ۳روزی که گذشت بنویسم.
عصر چهارشنبه بود و من داشتم با لپ تاپ کار میکردم.مادرم باگوشی داشت با خواهر بزرگم صحبت میکرد.از مکالماتشون فهمیدم خواهرم اینا عازم شمال هستن.طبق معمول خواهرم میخواست مارو غافلگیر کنه و بی‌خبر بیان اما ما مچش رو گرفتیم.
😉

اون روز گذشت و صبح فرداش من زودتر از خواب بیدار شدم تا کارامو انجام بدم و بعدش اگه هوا مصاعد بود برم حیاط.درحال انجام دادن کارام بودم که خواهر بزرگم و دوتا بچه‌های خواهر کوچیکم اومدن.خواهر کوچیکم اینا کار کشاورزی داشتن نمیتونست صبح بیان.

کارامم زود تموم شد اما اونطور که باید دمای هوا برای بیرون رفتن مناسب نبود.خواهرم میگفت هوا بد نیست برو،اما وقتی در وا میشد سرمای بیرون میخورد به صورتم.
🤢 با این اوضاع جوی منم از بیرون رفتن منصرف شدم چون میدونستم اگه برم بعد چند دقیقه بعد پشیمون میشم و اصلا بهم حال نمیده.

بعداز صرف نهار همه درحال استراحت بودیم.کمی خوابیدم و بیدار شدم دیدم خواهر کوچیکمم اومده و همه دارن آماده میشن برن باغ دم خونه‌مون برای کاشت باقالی.وقتی دیدم همه دارن میرن دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم،پرسیدم هوا چطوره؟نصف گفتن گرمه،نصف گفتن سرده
😐 .منم دلمو زدم به دریا و با تجهیزات زمستانی رفتم حیاط.💂
وقتی رسیدم حیاط باد سردی خورد به سر و صورتم؛منم سریع کلاه‌ام رو گذاشتم.😣

رفتم کنار باغ و به مادرم اینا که درحال کار بودن نگاه میکردم.چندسالی میشد که این صفحه‌ها رو از نزدیک ندیده بودم.همینطور خواهرم اینا درحال کار بودن و باهم صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم که شوهرخواهر بزرگم رسید.و اون هم کنار ما موند و با ما هم صحبت شد.

بعد شوهرخواهرم از منو اوضام با ویلچر سوال کرد و ازم خواست تا برم رو خیابون دم خونه‌مون یه دوری بزنم.تقریباً بار اولی بود که رفتم رو خیابون.وقتی رسیدم به خیابون،چند متری رو با سرعت زیاد رفتم و برگشتم،خیلی جالب و هیجانی بود!حس میشائیل شوماخر در مسابقات اتومبیل‌رانی رو داشتم.😀


قشنگ سرما رفته بود تو پوست و استوخنم😣 ،دیگه تحمل نداشتم و زودتر از همه اومدم بالا.کمی بعد مادرم ایناهم اومدن بالا و با یه استکان چای گرم،خستگی و سرما از تنم رفت.بعدش به کار روزانم رسیدم.

بعدشام شد و صحبت‌های بعد شامی...اینبار شب نشینی مون بیشتر طول کشید،خواهرم تخمه گرفته بود.بخاطر تخمه شکستن حرف بیشتری زدیم تا نخمهٔ بیشتری شکسته بشه!😁

دیگه همه خسته شده بودیم و منتظر بودیم تخمه ها زودتر تموم شه و بریم بخوابیم.آخرش پیشه تخمه ها کم آوردیم و نشد تمومشون کنیم! 😒
ساعت حدود یک بامداد بود که آماده خواب شدیم.منم بعد چند شب پشت هم خاطره نویسی،تو اون شب حس نوشتن نبود و به خودم استراحت دادمو خوابیدم.😴

صبح جمعه(دیروز) خواب بودم صدای یه بچه‌ای رو شنیدم😟 که داره دنبال مادرش میگرده.چشمامو وا کردم دیدم خواهرزادم میره این اتاق و اون اتاق میگه مامان کجا رفته!
من از اطلاع قبلی که داشتم و میدونستم خواهرم اینا صبح خروس خون
🐓 میرن برای چیدن سبزیجات معطر...به همین دلیل سریع زنگ زدم به گوشیش و گفتم بدو بیا اوضاع وخیم.خداروشکر خواهرم ایناهم زود رسیدن وگرنه کار حضرت فیل بود آروم کردن خواهرزادم.

خواهرم اینا بعد صبحونه رفتن.البته خواهر بزرگم رفت خونه‌ی پدرشوهرش.ساعت از ۳گذشته بود که خواهر بزرگم و شوهرخواهرم برای گرفتن وسیله‌هاشون و خداحافظی اومدن و بعد جمع و جور کردن وسائلشون رفتن سمت منزل خودشون.

و این بود خاطره‌ی ۳روزی که گذشت.

 

تصویری که اول مطلب گذاشتم یکی دوستانم مجازی از تبریز فرستادن👌

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۱
میثم ر...ی

اولین روز سال


سه شنبه شد و وارد اولین روز فروردین شدیم.
یکی یکی خواهر و خواهرزاده‌هام از خواب بیدار شدن،منم با سروصدای اونا بیدار شدم.
صبحانه آماده شد و همه مشغول خوردن صبحونه بودن،منم طبق معمول دراز کشیدم تا خستگی بعد خوابم در بره.😉


بعداز صبحونه همگی آماده شدن برای رفتن.خواهر بزرگم با بچه‌هاش رفتن خونه‌ی پدرشورش و خواهر کوچیکم با بچه‌هاش رفتن خونه؛و همینطور زن داداشمم رفت خونه‌شون.
حالا فقط تنها مهمون مون خواهر وسطیم بود و دوتا بچه‌هاش.

بعدازظهر داشتم استراحت میکردم که برادرزادم بهم پیام داد: ما فردا شب خونه‌ی شما هستیم.و گفت به بچه‌ها هم بگو فردا شب بیان که دور هم باشیم.
خلاصه زمان گذشت و غروب زن داداشم تماس گرفت و به مادرم گفت ما فردا نهار میایم خونه‌تون.😐


به برادرزادم میگم شما که قرار بود شام بیاین،یهو چطور شد! میگه اونطرف برنامه‌شون عوض شد،مجبور شدیم برنامه‌ی اینورم تغییر بدیم.😟

برنامه‌ی مهمونی عید از برنامه‌ی بازی‌های جام جهانی حساستر شده.🙃

معمولا اولین روز عید خونه‌ی همه شلوغ و  مهمون میاد،ولی خونه‌ی ما روز اولی مهمونامون رفتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۹
میثم ر...ی