زندگی

خاطره هشتمین روز فروردین

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ب.ظ
قلم


صبحش شوهرخواهرم بعداز صرف صبحانه رفت خونه‌ی پدرش و خواهرزادمم که اینجا به علت نداشتن هم بازی حوصله‌اش سر رفته بود با باباش رفت.خونه‌مون دیگه خیلی خلوت شده بود و همه‌ی مهمونای عیدمون رفته بودن بجز خانواده‌ی خواهر وسطیم که فعلا فقط خواهرم پیشمون بود.

سرم به گوشی بود که صحبت‌های خواهر و مادرم نظرمو جلب کرد
👂 صحبت از یه مهمونی بود.پرسیدم چه خبره؟ مادرم گفت میخوایم بریم خونه‌ی دخترعمه‌ات. 😲تا تعجب گفتم الآن یهویی تصمیم گرفتین برین خونه‌ی دخترعمه.گفت یهویی نه،دخترعمه‌ات چند روز پیش که اومده بود خیلی اصرار کرد. 😐گفتم اینا تعارف بودن،جدی که نبود.مادرم گفت نه جدی میگفت،الآن منتظره.

مادرم گفت یه زنگ میزنیم که خیال توهم راحت شه.
ساعت حدودا ۱٠صبح بود مادرم تماس گرفت و دخترعمه‌ام با یه صدای گرفته جواب داد.مادرم پرسید خواب بودی؟! دخترعمه‌ام گفت: نه فقط دراز کشیده بودم.
(کاملا مشخص بود که از یه خواب عمیقی بیدار شده) 😴

خلاصه مادرم جریانو بهش گفت و اونم خیلی خوب از دعوتمون استقبال کرد.(البته تعجب از صداش میبارید).

کم کم آماده شدیم.منم به آژانس تماس گرفتم و ساعت پنج دقیقه قبل ۱۲ بود که آژانس اومد دم خونه‌مون.رفتیم رسیدیم خونه‌ی دخترعمه‌ام. بعداز سلام و احوال پرسی،من رفتم تو اتاق و مادرم اینام تو پذیرایی موندن.
دخترعمه‌ام پسر کوچیکش سال آخر دکتراشو داره میگذرونه در رشته‌ی دامپزشکی.سطح سواد و اطلاعاتمون کمی باهم فاصله داره اما من سعی میکردم خودمو بهش برسونم
🏃.صحبتارم میکشوندم سمت ورزش و بیشتر فوتبال چون تخصصم رو فوتبال فقط.البته اونم اطلاعاتش از فوتبال بالا بود.

من کلا اخلاقم طوریه که زیاد حرف نمیزنم؛بیشتر شنوندم تا گوینده.اما این فامیلمون خوش حرف بود ماشاالله.از آب و هوا شروع کردیم تا ریاست جمهوری آمریکا و تحریم و درصد تورم و... خداروشکر به موضوع برجام نرسید،
🙄 دیگه اینو نمیدونستم چیکارش کنم.
وقت نهار شد و رفتیم سر سفره.
بازم مثل همیشه خورشت‌های خیلی خوبی آورده بودن سر سفره؛مخصوصا یه خورشت شمالی هست بنام "ترش کباب"
😋خیلی خوشمزست،چند وقتی بود نخورده بودم.جاتون خالی.

بعد نهار بازم دو نفری رفتیم تو اتاق برای  استراحت.😴

همون روز ایران با چین،مقدماتی جام جهانی بازی داشت.منم خوابیدم و راس ساعت چهارو نیم🕟 که زمان شروع بازی بود بیدار شدم.رفتیم تو پذیرایی و بازیو دستجمعی نگاه کردیم.دخترعمه‌امم برامون آجیل آورده بود تا بازی بیشتر بچسبه.
بازی خوبی بود و بالأخره مهدی طارمی مثل بازی قبل تک گل برتری ایران رو به ثمر رسون
😍 و ایران این بازیو برد.
بعد بازی سریع یه آژانس گرفتیم برگشتیم خونه.

اون روز هیچوقت فکرنمیکردم شبش رو با هیجان بالا بگذرونم...😑

غروب بود من داشتم چای میخوردم،مادرم گفت شب "م" (برادرزادم) میاد خونه‌مون.من تعجب کردم گفتم مطمئنی! امشب میاد!.مادرم گفت آره عزیزم امشب میاد.
جالب بود برام!چیزی بهم نگفته بود.منم برنامه‌ریزی کردم گفتم امشب منو "م" تو اتاق میخوابیم؛میخواستم یه دل سیر باهم صحبت کنیم.چندماهی بود که باهم صحبت نکرده بودیم.
حالا من از برادرزادم خبر نداشتم که چه نقشه‌ای کشیده.

شب بود برادزادم اومد،البته اینبار بدون خوکچه.
نشست و حال و احوال کردیم.ماهم صحبت‌های عمومی مون رو زدیم.شوهرش اون شب نبود و به علت فوت همه‌اش هرروز میرفت پیش پسر عمه‌هاش.اون شب هم قرار نبود برگرده اما از شانس خوب من به برادرزادم تماس گرفت و گفت میاد خونه‌ی پدرزنش.منم گفتم بگو شب بیاد همینجا.برادزادمم بهش گفت و قرار شد بعد شام بیاد خونه‌مون.

من از خواهرزادم سه تا فیلم گرفته بودم که یکیش ترسناک بود.البته به سفارش بردارزادم گرفتم.
برادرزادم گفت شب موقع خواب میزاریم و نگاه می‌کنیم.منم که هیچ حسی به این فیلم‌ها ندارم،راحت قبول کردم و گفتم باشه
🙂. شب موقع خواب دراز کشیدیم و تو لپ تاپ داشتیم نگاه میکردیم.من به فاصله کمتر از نیم متر لپ تاپ بودم و برادزادم پشتم بود.بهش میگفتم لامپ ها رو خاموش کن اینجوری بیشتر هیجان داره،قبول نمی‌کردم می‌ترسید.😏

محو فیلم شده بودیم.با اینکه لامپ روشن بود اما هیجان رفته بود بالا
😦 انصافا چندتا صحنه رو خودمم ترسیدم!😱
ساعت حدود یک بامداد بود که شوهر برادرزادمم اومد.بعد سلام و یه حال و احوال پرسی کوتاه سریع خوابید.
ما به فیلم دیدمون ادامه دادیم.اما نشد به آخر فیلم برسیم،با اینکه فیلمش هیجانی بود نمیدونم چرا ما خوابمون گرفته بود شدیدا!.
ماهم مجبور شدیم فیلمو نیمه کاره قطع کنیم و به خوابمون برسیم که از همه واجبتره.
😴

این خاطرات ادامه دارد . . .

نظرات  (۳)

چه خانواده جالبی برادرزارتون تقریبا باید همسنتون باشه و پسر دختر عمتونم همسنتونه تقریبا...چه جالب..وچه قدرخوب..کاش ماهم این شکلی بودیم:|
پاسخ:
بله منو برادرزادم مثل یه دوستیم باهم.
اما اینکه اختلاف سنی من با پسر دخترعمه‌ام کمه زیاد خوب نیست
چون الآن سن دخترعمه‌ام ازمن خیلی بیشتر و عمه‌امم ب علت کهولت سن فوت کردن.

تشکر ازینکه خاطرمو با دقت خوندین :)
خوشحالم
به نوشتنتون ادامه بدهید
پاسخ:
من هم خوشحالم از حضورتون
۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۱ مجله ویترینو
بسیار عالی ...
موفق باشید ...
پاسخ:
تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی