زندگی

خاطره‌ی سی‌ام اسفند

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ب.ظ

خاطره‌ی سی‌ام اسفند


روز آخر 95


سی‌امین روز اسفند رو با تعداد مهمان بالای گذروندیم.تقریباً همه‌ی اعضای خانواده بودن.علاوه براینکه این روز،یک روز خاص بود برای تمام مردم کشور.روزی که لحظه تحویل یک سال در اون روز اتفاق می‌افتاد.

صبح سعی کردم زودتر پاشم.میخواستم به برنامه‌های قبل تحویل سال تلویزیون برسم.با این برنامه‌ها بیشتر تو حال و هوای عید قرار می‌گیرم.
گوشه تلویزیون زمان باقی مانده تا تحویل سالو به صورت معکوس نشون میداد.
خواهر وسطیم و دوتا خواهرزاده‌هام که روز قبل رسیده بودن،خونه‌ی ما بودن.

در اون روز قرار بود خواهر برزگم اینا هم بیان شمال اما زمان دقیق حرکتشون مشخص نبود.تا اینکه خودش تماس گرفت و به مادرم گفت: ما بعد سال تحویل حرکت می‌کنیم و شام هم خونه‌ی شما هستیم.

بعد تماس خواهرم،مادرم زنگ زد به خواهر کوچیکم و جریان اومدن خواهر بزرگم اینا رو براش تعریف کرد،و گفت اگه میتونی تو هم بیا.خواهرمم گفت ببینم چی میشه.
خلاصه بعد تماس‌ها و تبادل نظر خواهرها باهم،خواهر کوچیکم جواب قطعی رو داد و گفت ماهم شام میایم خونه‌تون.
دونه دونه داشت مهمونامون اضافه می‌شد.

چون لحظه‌ی تحویل سال حدود ساعت ۲ بود،ما تصمیم گرفتیم آخرین نهار سال ۹۵مونو بخوریم و بعد به استقبال سال نو بریم.
سریع سفره رو پهن کردیم.منم تو حس و حال سال نو بودم اصلا اشتها نداشتم،بزور یخورده برنج خوردم.خیلی زود هم نهارو تموم کردیم و سفره جمع شد.

🕜حدود نیم ساعت مونده بود تا سال تحویل که شروع کردیم به پهن کردن سفره ۷سین.
سنجد ، سیب ، سبزه و ... وااااای چه حس و حال عجیبی این لحظات داره!
😇 این حس رو با هیچ حس دیگه ای نمیشه مقایسه کرد؛همچین حسی فقط سالی یک بار به آدم دست میده اونم فقط موقع قبل سال تحویله.

کم کم داشتیم به لحظه‌ی ۱۳:۵۸:۴٠ نزدیک می‌شدیم.فقط چند دقیقه مونده بود تا سال تحویل شه.علی زندوکیلی داشت دعای قبل سال تحویلو میخوند.

🌺یا مقلب القلوب والابصار🌺
🌼یا مدبر اللیل و النهار🌼
🌹یا محول الحول والاحوال🌹
🌸حول حالنا الا احسن الحال🌸


این دعا رو با یه صوت زیبایی داشت قرائت میکرد.
بعدش گنبد و بارگاه امام رضا علیه السلام. و بعد صدای توپ و تحویل سال ۱۳۹۶...😍


بعد تحویل سال هم شروع کردیم به تبریک و دعای خیر و آرزوی سال پر رزق و روزی و سلامتی برای همدیگه.
لحظه‌ی تحویل سال،منو مادرم و خواهر وسطیم و دوتا خواهرزاده‌هام بودیم؛بابام طبق معمول هرسال رفته بود مسجد.
سر سفره هم دوتا برگ سبز عیدی گرفتم؛یکی از خواهرم
💸 و یکی از مادرم💸.
متاسفانه دو سه ساعت بعد سال تحویل،یدونه از ماهی قرمزامون سر سفره ۷سین مرد!☹️


بعدازظهر بود که اولین مهمون سال جدیدمون اومدن؛داداش بزرگم و خانومش بودن.بعدِ عیدی سلام و تبریکات،نشستن و گرم صحبت شدیم.
دم غروب بود که خواهر بزرگم اینا هم رسیدن.و باز هم سلام و رو بوسی و تبریک و....
خواهر کوچیکم اینا کمی دیر کردن باید به مرغ و خروس
🦆 هاشون و گاو🐂 هاشون،دونه و علوفه میدان و جابجاشون میکردن،و بعد میومدن.
وقتی که خواهر کوچیکم اینا رسیدن،دیگه هوا به تاریکی زده بود.
و باز سلام و روبوسی و...

حالا دیگه قشنگ خونه‌مون شلوغ شده بود و تقریباً همه‌ی اعضای خانواده بودن جز داداش کوچیکم اینا.
بعد شام هم شوهرخواهرم و داداشم رفتند؛خواهرام و زن داداشم برای خواب موندن خونه‌مون.

این خاطرات ادامه دارد . . .

نظرات  (۵)

سلام سال نو مبارک انشالله سال خوبی داشته باشید
پاسخ:
سلام
ممنون.عید شمام مبارک
سالتون پر رزق و روزی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۵ محمد احسان حیدری

" موفق باشید "
پاسخ:
سپاس
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۶ ....جلیس العقل ....
داستان جالبی بود خوندمش 
پاسخ:
تشکر دوست عزیز
احسنتم
پاسخ:
:)
موفق باشید
پاسخ:
تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی