زندگی

خاطره‌ی هفتمین روز عید

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ق.ظ
مداد نقاشی


صبح روز دوشنبه بود.خواهر بزرگم داشت آماده میشد بره خونه‌ی پدرشوهرش.منم تازه از خواب بیدار شده بودم.شوهرخواهرم اومد دنبال خواهرم و باهم خداحافظی کردیم و رفتند.
👋 قرار بود بعدازظهر و بعداز مراسم از همون سمت، مهمونیِ عیدو خاتمه بدن و برن خونه‌شون.

شوهر خواهر وسطیم بعد گذشت ۷روز از تعطیلات عید کارش تموم شده بود و اومده بود شمال.خواهرزادمم که جزء ازون دسته دختر بابایی های نازنازی محسوب میشه
😑 با پدرش در تماس بود که زودتر بیاد تا ببینتش.خلاصه این فراق بعدازظهر به پایان رسید و شوهرخواهرم اومد.
بعداز سلام و تبریکات و روبوسی برای سال نو... نشستیم و گپ زدیم.

حدودا عصر بود که زن داییم اومد،و من بالاخره مجبور شدم بلند شم.استراحت بعدازظهر خیلی میچسبه،نمیشه ازش دل کند.
همینطور با زن دایی گرم صحبت بودیم،من یهو چشمم از شیشه درِ مون به بیرون افتاد.
👀 دیدم دو نفر از پله ها میان بالا؛کمی که دقت کردم دیدم دختر داییم و شوهرش...باهم داشتیم صحبت میکردیم که بحث طرفداران استقلال و پرسپولیس شد.شوهرخواهرم با قاطعیت گفت الآن دیگه همه استقلالین!با تعجب گفتم همه!!! از شوهر دخترداییم پرسیدم و متوجه شدم پرسپولیسیه.همونجا به شوهرخواهرم ثابت کردم که همیشه طردارای پرسپولیس آمارشون بیشتره.😁
زن داییم اینا یه نیم ساعتی نشستن و بعدش رفتن.

غروبش با خواهر بزرگم اینا تماس گرفتیم گفتن رسیدیم خونه.
اون شب شوهرخواهرم برای خواب موند.

این خاطرات ادامه دارد . . .

نظرات  (۳)

پس عید بهتون خوش گذشته.جای ما خالی
پاسخ:
بله امسال عید متوافتی داشتم.
جای همه دوستان خالی
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۵ ....جلیس العقل ....
ممنون
پاسخ:
سپاس :)
۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۳ احسان پروانه
سلام خداقوت
منتظر ادامه خاطرات هستیم
پاسخ:
سلام ممنون
تشکر از شما بابت تعقیب خاطراتم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی