زندگی

خاطرات روزهای محرمی

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ق.ظ

زندگی

 

چشم به هم زدیم هشت روز از ماه محرم گذشت! شب‌ها مسجد محله‌مون هیئت دارن و مراسم عزاداری برپاست. مرکز محله‌مون هم تکیه زدنو خرما و چای خیرات میدن. منم دو روز پیش،بعداز چند روز از خونه زدم بیرون.رفتم تا جلو تکیه و چند دقیقه‌ای اونجا موندم.

 

قرار بود مادرم بیاد تا باهم بریم جایی.چند دقیقه منتظر موندم اما نیومد. باهاش تماس گرفتم و گفتم من میرم سمت مسجد تو هم زودتر بیا.و راه افتادم.... رسیدم دم در مسجد،باز چندین دقیقه‌ای منتظر موندم تا مادرم خودشو برسونه.و باهم رفتیم داخل حیاط مسجد و برای اهل قبور چند فاتحه ای خوندیم و برگشتیم سمت خونه.

 

آخر و اول هفته خونه‌مون پر زِ مهمان است. امیدوارم بتونم این دو شب پایانی در هیئت شرکت کنم. عزاداری تو هیئت یه حس حال عجیبی داره،مخصوصا وقتی چراغ‌ها خاموش میشه و مداح میخونه و همه درحال سینه زنی هستیم. تو اون لحضات انگار رو زمین نیستی،انگار روحت برا خودت نیست،انگار از تمام زشتی‌ها دور شدی و داری به روشنایی واقعی میرسی.خیلی جو عجیبیه!

 

پ ن ۱: از همه‌تون التماس دعا دارم.

پ ن ۲: راستی از علیرضا بلوچی بیان کسی خبر نداره؟ دو روزه وبش غیرفعال شده!

نظرات  (۳)

۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۹:۰۷ حصار آسمان
منم ازتون التماس دعا دارم
بهم گفت برمیگرده. یه مدتی نیست
پاسخ:
محتاجم به دعا.
پس رفتنش موفقتیه.
۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۹ دلنوشته های یک اردیبهشتی
دنبال شدید ما را هم دنبال کنید...
پاسخ:
تشکر. حتما
۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۱۴ کم‌نویس ...
پاراگراف آخر که در مورد هیات نوشتی با قلبم بازی کرد
دمت گرم
پاسخ:
حس واقعیم رو نوشتم.
چه خوب که تونستم حسم رو منتقل کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی