زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است

زندگی


یکشنبه عصری خواهر بزرگم اومد خونه‌مون؛شوهرخواهر و خواهرزاده‌هام به دلیل کار و دانشگاه آخر هفته میان.معمولا وقتی خواهرم میاد سعی میکنه به دیدن اقوام بره.دیروز به پیشنهاد من قرار شد بعدازظهر بریم خونه‌ی دایی.

بعد از گذشت یک هفته دیروز به قالی شوئی تماس گرفتیم تا ببینیم فرش‌ها رو کی تحویل میدن.سوال که پرسیدیم گفتن همین امروز (که دیروز باشه) میاریم دم خونه‌تون.به این ترتیب رفتن مون به خونه‌ی دایی ممکن نبود
😒 چون اگه ما میرفتیم کسی خونه نبود تا فرش‌ها رو تحویل بگیره.

بعداز کمی فکر و مشورت
🤔،یه تصمیم گرفتیم و مادرم زنگ زد به قالی شوئی و گفت لطفا هرموقع قرار فرش‌ها رو بیارین قبلش یه تماس با من بگیرین.تصمیم مون هم این بود که هر زمان قالی شوئی تماس گرفت داییم سریع مادرم رو برسونه خونه‌مون تا فرش‌ها رو تحویل بگیره.👌
و ساعت حدود شیش و نیم عصر بود که راه افتادیم.من با ویلچر،مادر و خواهرم پشت سرم با پای پیاده میومدن.

تا قبل کوچه داییم اینا خیلی خوب و تخته گاز
داشتم می‌رفتم🏎.اما وقتی به کوچه‌شون رسیدم به صورت لاکپشتی حرکت میکردم🐨.پر از سنگ نقلی بود که حرکت کردن رو خیلی سخت کرده بود.خلاصه به هر زحمتی که بود رسیدیم خونه‌ی داییم اینا.

من بالا نرفتم و رو ویلچر نشستم،خواهرم ایناهم رو ایوون نشستن و مشغول صحبت شدن.بگذریم ازینکه هنوز نیم ساعت از رسیدنموم نگذشته بود که از طرف قالی شوئی تماس گرفتن فرش‌هاتون تو راهه داره میرسه
🙄.مادرمم مجبور شد سریع همراه داییم بره خونه.

من هم با ویلچر تو حیاطشون می‌چرخیدم.رفتم به باغچه سبزیجات و سیفی جات شون یه نگاهی انداختم.همینطور یه باغچه کوچیک گل داشتن با چند نوع گل‌های قشنگ و رنگارنگ
💐 .عکس شاخص این مطلب هم از همین باغچه گل‌هاست.حیفم اومد ازشون عکس نگیرم.
مادرمم وقتی فرش‌ها رو تحویل گرفت،اومد و به جمع ما ملحق شد.

صدای موذن از مناره‌های مسجد محلمون
🕌 میومد که ما راه افتادیم(البته مسجدمون مناره نداره،فقط صدای اذان میومد)😉.موقع برگشت خسته بودم،دیگه مثل موقع رفتن نتونستم اون سرعت و قدرت رو تکرار کنم.و تا به خونه برسم چند بار میونه راه ثابت میموندم تا کمی نفس تازه کنم،بعد دوباره به حرکتم ادامه میدادم.

امروز هم طبق برنامه‌ریزی قراره بریم خونه‌ی دخترعمه‌ام.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۱
میثم ر...ی

خب رسیدیم به قسمت دوم از خونه تکونی تابستونی مون 💦.نمیخواستم قسمتیش کنما دیگه اینجوری شد.😉 ما خونه‌مون رو سه قسمت کردیم،یعنی خونه که نه،فرش‌ها و موکت‌هامون رو به سه قسمت تقسیم کردیم.یه قسمت رو دادیم قالی شوئی🌊،دو قسمت باید تو خونه شسته میشد.که قسمت اول و قسمت قالی شوئی انجام شده،الآن قسمت پایانی مونده که در ادامه توضیح میدم.

سری قبل که خواهر کوچیکم برای شستن فرش‌ها اومده بود به مادرم کمک کنه،خواهرزادم به علت آزار و اذیت های کودکانش اعصاب مادرشم خورد کرده بود.و خواهرم گفت دفع بعد خودم بدون بچه‌ها میام و چند ساعت می مونم و میرم.اما چون امروز مراسم سال پسرداییم هستش،خواهرم دیروز بعدازظهر با بچه‌هاش اومد که هم به شستن فرش‌ها کمک کنه و هم چون مراسم تو روستای ماست، بتونه در مراسم شرکت کنه.

دیروز کلی کار داشتم🤢.یجوری میخواستم برنامه‌ریزی کنم که کارامو صبح انجام بدم تا کار خاصی برای بعدازظهر نمونه،جز همون یه کار کوچیکی که هرروز انجام میدم تا بتونم مثل دفع قبل موقع فرش شستن مادرم اینا کنارشون باشم،اما متاسفانه کار صبحم نیمه‌کاره مونده و به بعدازظهر کشیده شد.😕 یادتونه سری قبل،موقع شستن فرش دخترعمه‌ام اومده بود؟ اینبار هیچکس نیومد،خواستم فقط یادآوری کرده باشم!😁

دیروز از دقایق اولیه بعدازظهر منتظر اومدن خواهرم اینا بودم.هی الان میان...چند دقیقه دیگه میان.🤔 تو همین حالات خوابیدم.ساعت پنج و نیم بیدار شدم اما باز خبری از خواهرم اینا نبود.ساعت از شش گذشت باز خبری نشد.وقتی مادرم به خواهرم تماس گرفت تا جویای احوالاتش بشه،خواهرزادم گوشیو برداشت و گفت: تو راهیم داریم میایم.

تا خواهرم اینا برسن من کارمو شروع کرده بودم تا شاید بتونم قبل شروع شستن فرش‌ها من کارمو تموم کرده باشم.خواهرم اینا اومدن بالا و نشستن؛من به همینطور داشتم کارامو انجام میدادم😥.خواهرم اینا حرفاشونو زدن و میوه‌هاشونو خوردن و نصف فرش‌هارم شستن،من تازه کارم تموم شد.🤕

ساعت از هفت و نیم گذشته بود. بین دو راهی بودم برم پایین یا نه! آخرش دیدم وقت زیاد نمونده،ارزش نداره برم پایین🙁.تصمیم گرفتم فقط برم تا سر ایوون و روی ویلچر بشینم.


پ ن: به علت مشک فنی که خودمم ازش سر در نیاوردم،عکس آپلود نمیشه!😐

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۳
میثم ر...ی
زندگی


ما معمولا تابستونا هم خونه تکونی داریم؛و علاوه بر گردگیری،
🍁 فرش‌ها رو هم میشوریم💦.خواهر کوچیکم دیروز صبح اومد تا در شست و شوی فرش‌ها و گردیگیری خونه به مادرم کمک کنه.

همینطور که گفتم دیروز صبح خواهرم اینا اومدن خونه‌مون.طبق برنامه‌ی قبلی قرار بود پنجشنبه بعدازظهر بیان اما مثل همیشه برنامه تغییر کرد و دیروز اومدن.صبح که هوا خیلی گرم بود و خورشید با حرارت زیاد داشت میتابید
🌞،مادرم و خواهرم خونه رو کردگیری کردن و فرش‌ها رو جمع کردن تا بعدازظهر که حیاط کمی سایه میشه،برن برای شستن فرش‌ها.

خلاصه بعدازظهر شد و همه‌چیز آماده بود تا شستن فرش‌ها رو شروع کنن،که من یه لحظه حضور یک خانم رو جلوی در ورودی مون احساس کردم.سرمو که بلند کردم دیدم
🙄 عِه دخترعمه‌ام اومده😇!.واقعا حلال زاده‌است! چند ساعت قبلش وقتی فهمیدم انگور سیاه هامون رسیده،یاد دخترعمه‌ام کردم و گفتم قرار بود وقتی انگورها رسیدن بهش خبر بدم. به دو سه ساعت نکشید که بی خبر خودش اومد!🤓

بعداز سلام و احوال پرسی،دخترعمه‌ام نِشست و باهم گرم صحبت شدیم. یه ساعتی نشست و وقتی متوجه شد که مادرم اینا کار دارن و قراره فرش‌ها شسته بشه،گفت خب همگی میریم حیاط هم صحبت میکنیم و هم شما به کارتون میرسین
😊.منم سریع کارامو با لپ تاپ انجام دادم و با ویلچر رفتم حیاط.😉

خواهرزادمم که ۵ سالشه درحال کمک کردن در شستن فرش بود.البته کمک که چه عرض کنم،مقصودش از کمک،آبتنی بود!مثل خیلی از بچه‌های دیگه که به آب و آب بازی علاقه‌ی زیادی دارن.شلنگ آب دستش بود و به فرش و عرش داشت آب می‌پاشید
🌊.با این شیطنتاش اجازه نمیداد مادرم اینا به راحتی کارهاشون رو انجام بدن.

منم از خودگذشتگی کردم و به خواهرزادم گفتم بیا بریم یه دوری بزنیم.برای اولین بار خواستم یه بچه رو سرگرم کنم
😕.من کلا از هرچی بچه‌است دوری میکنم.
رفتیم تو کوچه‌مون که خیلی هم کوتاهه یه دوری زدیم و برگشتیم.بگذریم ازینکه بازهم خواهرزادم پرید رو فرش‌ها و به شیطنتاش ادامه داد،اما من دیگه تمام تلاشمو کرده بودم کاری از دستم بر نمیومد.😁


دخترعمه‌ام هم رفت مغازه برامون اسکمو(بستنی یخی) گرفت آورد و بعدش رفت خونه. کار شست و شو هم چند دقیقه ای از ۸ گذشته بود که تموم شد و باهم رفتیم بالا،و اسکمو هامونو خوردیم.جاتون خالی،عاااالی بود.😋

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۴۳
میثم ر...ی
زندگی

چند وقتی بود که با خواهر کوچیکم اینا تصمیم گرفته بودیم بریم بیرون اما فرصتش پیش نمیومد.تا اینکه چهارشنبه هفته‌ی گذشته ۲۸تیر،خواهر بزرگم اینا اومدن شمال.ماهم برنامه‌ریزی کردیم پنجشنبه دست جمعی بریم بیرون.اما دقیقا مشخص نبود به کدوم نقطه گیلان قراره سفر کنیم.

صبح پنجشنبه من ساعت ۸ بیدار شدم
📅.چند روزی بود که سیستم خوابم بهم ریخته بود؛اون روز هم بیرون رفتنمون روی خوابم تاثیر گذاشته بود و سخت میتونستم بخوابم😞. حدوداً ساعت ۹ خواهر بزرگم اینا از خونه‌ی پدرشوهرش اومدن خونه‌ی خواهر کوچیکم.منم بلند شدم تا آماده شم برای رفتن.

خلاصه همه آماده شدیم و در آخرین لحظه مشخص شد که میخوایم کجا بریم.تصمیم بر این شد که بریم آبشار لونک
🌊،بعداز شهرستان‌های سیاهکل و دیلمان در استان گیلان.
وسیله‌ها رو جمع کردیم و راه افتادیم.هوا حسابی گرم بود.نور خورشید مستقیما میتابید رومون
☀️،کم نذاشت برامون.

رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به کوه پایه‌ها
⛰ که در کنارش یه جاده با پیچ‌های تقریباً تند بود.از مسیر جاده به بالای کوه میرسیدیم.همینطور که این مسیر رو جلوتر میرفتم دو طرف جاده پر از درخت بود🛣 ،و شاخه هاش به هم رسیده بودن و یک سقف سبز رنگ بالای سرمون شکل گرفته بود.فضای مسیر خیلی زیبا و لذت بخش بود😇،توصیف کردنی نیست.

بعداز کلی حرکت در این مسیر و دقت برای یجای مناسب برای اتراق،با مشورت یه نقطه مناسب یافت شد.اما برای رسیدن به اون نقطه باید از یه سرپایینی عبور می‌کردیم. خوشبختانه خواهرزادم بود و با کمکش،من رفتم و به بقیه پیوستم.

وقتی که چشمم به دور اطراف خورد دیدم به به چه منظره قشنگی رو انتخاب کردن.یه سطح ساف برای نشستن،جلومون یه رودخونه با آب روان و سنگ‌ها و تخته سنگ‌های که زیبایی رودخونه رو چندبرابر کرده بود.دور اطرامون درخت‌های بزرگ و فضای سرسبز...خلاصه همگی یه منظرهٔ رویایی رو تشکیل داده بودن.😍


بعداز اینکه بساط مون رو پهن کردیم.خانم‌ها مشغول آماده کردن غذا بودن و آقایون به دنبال چوب خشک تا آتیش روشن کنند
🔥 برای پختن غذا.
شوهرخواهر کوچیکمم که بشدت مخالف اینکه در طبیعت زباله‌ای ریخته بشه،همزمان به همراه جمع‌آوری چوب خشک،زباله‌های خشکم جمع میکرد.

بچه‌هام بعضیا میرفتن تو رودخونه،بعضیا میرفتن بالای درخت.این وسط اون یکی شوهرخواهرم که عاشق آب و آبتنیه،نتونست مقاومت کنه و رفت تا یه تنی به آب بزنه
🏊.آب رودخونه هم که از چشمه سرازیر میشد فوق‌العاده سرد بود.اولش به سختی تا زانو رفت تو آب اما بعد چند ثانیه بعد یهو با سر غوطه ور شد توی آب تا بدنش راهتتر به سرمای آب عادت کنه.

بعداز نهار هرکسی که خسته بود دراز کشیدیم و خانم‌ها با بچه‌ها رفتن کمی جلوتر از آبشاری که معروف به آبشار لونک هست دیدن کنن.وقتی که برگشتن بلال ها رو به آتیش کشیدیم
🌽.چندتا پسر بچه‌هم گاهی اوقات میومدن تا نون های محلی شون رو به ما قالب کنن🍪؛سر آخر دوتا ازشون خریدیم تا زحماتشون بی نتیجه نمونه.

حدود ساعت۶ عصر با اصرار شوهرخواهرم مجبور شدیم که برگردیم.وگرنه تو این فضای سرسبز،کنار رودخونه با صدای لذت بخش جاری شدن آب؛زیر سایه درخت... کی دلش میاد رها کنه این محیط رو. بهتر از اینم مگه هست!.اما چیکار میشه کرد.باید دل میکندیم ازین عشق بازی با طبیعت.😕 👋

بلند شدیم و بساط مون رو جمع کردیم.اون آتیشی هم که ظهر روشن کرده بودیم کاملا خاموش کردیم تا خدای نکرده هیچ خطری ایجاد نکنه. 🚗 و به هر ترتیب راه افتادیم به سمت خانه.

به دلیل اینکه خواهر بزرگم شب خونه‌مون بود،موقع برگشت خواهر کوچیکمم تصمیم گرفت شب میاد تا همگی دور هم باشیم.

پایان بخش پایانی.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۷
میثم ر...ی
زندگی


روز چهارشنبه ۲۸تیر📅 ،برای من با استرس شروع شد😕.چون مادرم نوبت دکتر داشت و به همراه خواهرم رفتن.و هرموقع مادرم خونه نباشه من استر دارم،مخصوصا اگه صبح باشه و من خواب باشم.

مادرم اینا صبح زود،وقتی که من خواب بودم رفتن.شوهرخواهرم و خواهرزاده‌هام خونه بودن.اونطور که گفتن به علت شلوغی مطب مادرم اینا تا ظهر نمیتونستن برگردن
😐 اما زمان زیادی از رفتنشون نگذشته بود که حس کردم تو آشپزخونه یه صدای پچ پچ میاد.اول فکرکردم خواهرزاده‌هامن،اما بعد فهمیدم نه مادرمه!😀

خیلی خوشحال شدم.تعجب کردم چقدر زود برگشتن!. اما وقتی دلیلشو پرسیدم گفتن دکتر رفته بوده مرخصی، بدون اطلاع قبلی.بیخودی چندین نفر رو معطل خودش کرد و رفت مسافرت
🙄.هعی....هیچ به فکر بیماراشون نیستن.

عصر اون روز هم خواهر بزرگم اینا حرکت کرده بودن به سمت شمال
🚗.طبق هماهنگی برای پنجشنبه برنامه‌ریزی کرده بودیم بریم بیرون.البته هنوز مشخص نبود میخوایم کجا بریم.
ماجرای مسافرت یک روزمون رو فردا میزارم.

پایان بخش پنجم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۸
میثم ر...ی
زندگی


اول از همه سالروز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها به تمام شیعیان عزیز تبریک میگم،و همچنین روز دختر رو به تمام دختران ایران مخصوصا بیانی ها تبریک و شادباش عرض میکنم.
انشاالله سال بعد تبریک عروس شدن تون.

👏👏👏👏👏🌸 🌺 🌷 🌹 🥀👏👏👏👏👏🌸 🌺 🌷 🌹 🥀👏👏👏👏👏


خب تبریکات بسه،برسیم به خاطره‌ام...

رسیدیم به روز سه‌شنبه ۲۷تیر
📅،چهارمین روزی که ما خونه‌ی خواهر کوچیکم اینا هستیم.
اونجا زمان خیلی دیر میگذشت مخصوصا صبح‌هاش
😟.دلیلشم این بود که لپ تاپ باخودم نداشتم و مخصوصا نت درست حسابی نبود،فقط میشد به تلگرام وصل شد.خلاصه به هر ترتیبی با تلویزیون و سروکله زدن با خواهرزاده 5 سالم🙄 صبح رو به ظهر رسوندم. در ادامه زمان‌ها سریع‌تر میگذره چون میدونی باید چیکار کنی؛نهار و بعدش خواب.

اینبار بعدازظهرش کمی زودتر خوابیدم و زودترم بیدار شدم،حدود ساعت ۶ عصر. همگی رفتیم رو ایوون نشستیم.بهترین زمان روز وقتی بود که من میرفتم رو ایوون خواهرم اینا.نگاه کردن به گل‌های کنار نرده‌ی تو ایوونش و درختای میوه و باغچه داخل حیاطش،
😇 گذشت زمان رو سریع‌تر میکرد. خواهرم چای آورد و خوردیم بعدش همه رفتن یه طرفی تا به کاراشون برسن.

دم غروب بود.خواهرم با یه فرقون شسته روفته اومد کنار پله،گفت بیا که میخوایم بریم فرقون سواری!
😯.مدت‌ها بود که میخواستم برم محوطه‌ای که پشت خونه‌شون دارن ببینم،اما متاسفانه چون ویلچر برقیم حمل نقلش سخته تاحالا نشد ببرم خونه‌ی خواهرم اینا.😕 به همین دلیل مجبور شدم با فرقون به خواستم برسم.به یاد بچگیامون😁،احتمالا خیلی از بچه‌ها فرقون سواری کردن.یه تجدید خاطره‌ست برای همه‌مون.

به به چه فضایی پشت خونه دارن.یه تویله بزرگ برای گاوها
🐂 🐄.الهی گوساله شونم از مادرش داشت شیر میخورد!😍 چند سالی میشد که این صحنه رو ندیده بودم. چندتا درخت میوه هم اونجا کاشته بودن.از سیب و پرتغال تا کیوی و خرمالو و ...
یه باغم داشتن پر از سبزیجات و سیفی جات؛گوجه و خیار و فلفل سبز و بلال و ... همه‌شونم با یه نظم خاصی کاشته شده بودن.

خلاصه کامل اون دور بر چرخیدم و از همه‌جا دیدن کردم.خواهرم دیگه از نای و نفس افتاده بود
😰 .دیگه هوا تاریک شده بود،ماهم اومدیم بالا. اما وقتی خواهرزاده کوچیکم منو درحال فرقون سواری دید تازه فهمید فرقون یه همچین کاربردی هم داره!🤓 اصرار کرد مادرش اون‌هم یه دوری با فرقون بزنه.نیم ساعتی خواهرم پسرشو داشت میچرخوند تا خواهرزادم رضایت بده برای پیاده شدن!.

پایان بخش چهارم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۹
میثم ر...ی
زندگی


سرآغاز خاطره،بازم باید یه توضیح کوچیکی بدم.این خاطره‌ی روز دوشنبه ۲۶تیر هست.📅

دو سه روزی بود که دمای هوا رو به افزایش بود.بعد از دو هفته خنکی بازم هوا حسابی داشت گرم میشد.🤗

ما هنوز خونه‌ی خواهرم اینا بودیم.و من از بیکاری زیاد بی حوصله شده بودم
🙁.حال دلمم اصلا خوب نبود😞.کمبود نت،نبود لپ تاپ.هیچ وسیله‌ای نبود که بتونم وقتم رو باهاش بگذرونم؛تنها وسیله‌ی سرگرم کننده تلویزیون بود که الحمدالله هیچ برنامه‌ی خاصی نداشت🙄 .تصمیم گرفتم برم رو ایوون بشینم به گل و گیاه و فضای حیاطشون نگاه کنم بلکه یخورده دلم وا شه.😌

رفتم رو ایوون و همون اول سیم کارتای گوشیمو جابجا کردم.سیم ایرانسل رو گذاشتم تو سیم1 تا بصورت 3G بشه استفاده کرد.یه شارژ دو تومنی زدم و نت رو روشن کردم
🙃.دو روزی میشد که به نت وصل نشده بودم.این اتفاق در نوع خودش بی سابقه بود! سریع رفتم تلگرام دیدم گروه دوستانه‌مون فقط دو سه تا پست گذاشتن.تو پی وی هم هیچ خبری نبود؛نه حالی،نه احوالی...!😐

موقع نهار شد و من اصرار داشتم نهارو روی ایوون بخوریم اما همه به دلیل گرمای زیاد موافقت نکردن و منم زورم به چند نفر نرسید و مجبور شدم قبول کنم.😒

اما عصری همگی رفتیم رو ایوون و یه چای دبش قند پهلو خوردیم☕️🍚،جای همگی خالی.
شوهرخواهرمم بعدازظهرش از زنجان اومده بود خونه با یه زنبیل ماهی
🐠  که خودشون صید کرده بودن.

پایان بخش سوم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۱
میثم ر...ی
زندگی


اگه خاطره‌ی قبلم رو خونده باشین،گفتم که ما شنبه عصر رفتیم خونه‌ی خواهر کوچیکم.و این خاطره‌ای که نوشتم برای روز یکشنبه ۲۵تیر هست.

صبح روز یکشنبه خواهرم به همراه مادرم رفتن دکتر.خواهرزادمم باهاشون رفت تا به کلاس زبانش برسه.منو برادرزادم خونه تنها موندیم.و این زمان بهترین فرصت بود برای گپ های دو نفره
😇.شروع به صحبت کردیم،از هر دری گفتیم... از اتفاقات روزمره گفتیم تا زنده کردن خاطرات گذشته.معمولا منو برادرزادم که تنها میشیم حرف برای گفتن زیاد داریم.گفتیم و گفتیم تا به وقت ظهر رسیدیم.شوهرخواهرم اومد خونه و بعداز چند دقیقه مادرم اینا اومدن.

بعداز نهار همه داشتیم استراحت می‌کردیم. بقیه خواب بودن،منو برادرزادمم بااینکه گیج خواب بودیم
🤢 اما لذت صحبت، خواب رو از چشمامون گرفت؛مخصوصا من که تنهام و هم‌صحبت ندارم،بیشتر ازین فرصت‌ها استفاده میکنم.
میون این صحبت‌هامون،صحبتی شد که ممکن بود سرنوشت زندگیم تغییر کنه
😊 اما در پایان نشد که بشه!🙁 بگذریم.

ساعت حدودا ۵ بعدازظهر بردارزادم رفت خونه.منم هرچقدر سعی کردم بخوابم اما اصلا نمیشد با اتفاقی که افتاد، تو جونم آشوب بود
😓 .عصر همون روز هم شوهرخواهرم با رفقاش رفتن زنجان ماهی گیری🎣.میگفت یه دریاچه‌ای تفریحی هست مخصوص ماهی گیری با قلاب.

پایان بخش دوم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۵
میثم ر...ی
زندگی


خب بعداز گذشت دو روز نصفی از مهمونی فرصتی شد تا دست به گوشی ببرم و شروع به نوشتن خاطره کنم
📝.(آخه من خاطره‌هامو تو گوشی مینویسم بعد منتقل میکنم به لپ تاپ).
الآن که شروع به نوشتن کردم،ساعت از یک نیمه شب سه شنبه
🌙 گذشته و میخوام خاطره‌ی روز شنبه رو بنویسم.روزی که داداش بزرگم اینا اومدن خونه‌مون.

صبح شنبه من زود بیدارم شدم.خوابم به ته کشیده بود انگار،دیگه نمیتونستم بخوابم
😕 .اون روز کمی کارم بیشتر بود.چون بعدازظهرش میخواستم بریم خونه‌ی خواهرم اینا باید کارهای بعدازظهرمم صبح انجام میدادم،بخاطر همین زودتر بلند شدم و بعداز صبحونه(حدود ساعت ۱٠) نشستم پشت لپ تاپ💻 .مشغول کارم شدم تا ساعت ۱۲ که زن داداشم و برادرزادم با آژانس اومدن.من هنوز مشغول کار بودم.

باهم صحبت می‌کردیم و همزمان کارمم انجام میدادم.خلاصه قبل ساعت۱ کارم تموم شد
🤢. داداشمم همون موقع به جمع‌مون اضافه شد.بعد نهار به صحبت‌هامون ادامه دادیم.منو برادرزادمم وقتی که بقیه مشغول صحبت بودن،حرفای دو نفره‌مونو میزدیم.

صحبت‌هامون رسید به موضوع رفتن مون به خونه‌ی خواهرم اینا.برادرزادم گفت شاید منم با شما اومدن.که با اصرارهای ما شایدش به قطعیت تبدیل شد. ساعت حدودا ۵ بود که خواهر کوچیکم با بچه‌هاش اومدن. یه ساعتی نشستن و بعدش باهم راه افتادیم به سمت خونه‌شون.

من مثل همیشه اول رو ایوون نشستم و تو نرفتم.رو ایوون شون پر از گل‌های مختلف
🌼 🌸 🌺.حیاط خونه‌شون چندتا درخت میوه🌳،درخت بید مجنون و یه طرف حیاط بوته‌های شمشاد رنگی🍀. خلاصه خیلی فضاش دیدنیه،موندن درش خیلی لذت بخشه😇.همگی رو ایوون نشستیم و چایی خوردیم و گپ زدیم.
دم غروب پشه ها اومدن و ما رو فراری دادن تو خونه.

پ ن: الآن که این مطلب رو گذاشتم وب،اومدیم خونه.و این خاطره دقیقا برای شنبه‌ی هفته پیش هست.

پایان بخش اول.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۸
میثم ر...ی
زندگی


خب همینطور که از تیتر مشخصه میخوام برنامه‌ی این چند روزم رو خدمتتون عرض کنم. البته اگه بازم برنامه ناگهان تغییر نکنه.🤕


امروز ظهر داداش بزرگم اینا به همراه بردارزادم که به تازگی از تهران اومده و در مطلب قبل ذکر خیرش بود،میخوان بیان خونه‌مون.
😇 و البته قرار بود برادرزادم برای خواب هم پیشم بمونه.
ما هم قصد داشتیم فردا بریم خونه‌ی خواهرم اینا اما طبق معمول باز برنامه تغییر کرد
😒 و حالا قرار شد امشب بریم.و با این شرایط فقط میتونیم برای نهار از داداشم اینا پذیرایی کنیم.

خب همینطور که گفتم من یه هفته‌ای نیستم،و در اونجایی که هستم اصلا نت وجود نداره
📵 .یعنی وجود داره اما بصورت قطره چکان💧.تا یه قطره‌اش بچکه،میشه یه چُرت خوابید!😴
اما به شما قول میدم در این چند روزی که نیستم چندتا خاطره تپل بنویسم📱 و وقتی برگشتم بزارم وب.💻(البته اگه همه‌چیز طبق روال پیش بره!) 👋🖐👋🖐👋🖐

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۱
میثم ر...ی