زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است

سلام دوستان


ایندفع هم میخوام سه رو از خاطرهٔ عیدم رو براتون بنویسم.


میخوام از دقایق پایانی ششم فروردین شورع کنم.
ساعت حدوداً دوازده شب بود که خواهرم اینا از خونهٔ مادرشوهرش اومدن خونمون،قرار بود فردا صبحش که میشد هفتمین روز سال برن خونشون.البته از یه راه دیگه بنام جاده چالوس.با یکی دیگه از خواهرامونم هماهنگ کرده بودن که خانوادگی برن.
ساعت هفت صبح راه افتادن.من فقط یه لحظه بیدار شدم باهاشون خداحافظی کردم و بازم خوابیدم.
حالا تنها کسی که از مهمونای عید خونه مون هست،یدونه خواهرمِ با پسر و دخترش.بقیه همه رفتن خونه هاشون.

بعدازظهر مثل همیشه دراز کشیدیم،منم تا دیدم خیلی خستم و کاری هم که ندارم تصمیم گرفتم بخوابم،گوشیمم نذاشتم حالت سکوت(جزء محدود دفعات بود که من گوشیو نذاشتم رو حالت سکوت) از شانس منم نیم ساعتم نشده بود که خوابیده بودم یهو صدای زنگ گوشیم بیدارم کرد.جواب دادم دیدم زن داییمه،بعداز سلام و تبریک عید(حالا من بزور صدام در میاد) گفت خواستم ببینم اگه خونه هستین بیام خونه تون.منم گفتم خونه ایم بفرمایین.
بعد چند دقیقه اومد،نشست و صحبت کردیم.ما از مهونیامون گفتیم،اونم از مهمونی و جشنی که داشتن تعریف کرد.یکم که صحبت کردیم زن داییم خوابش گرفت،گفت نمیدونم چرا اینقدر خوابم میاد!چند دقیقه که گذشت کم کم داشت چشماش بسته میشد،وقتی دیدیم اوضاع اینجوریه،مامانم بهش گفت خب یکم بخواب.اونم دید نمیشه تحمل کرد،گفت باشه.
با معذرت خواهی یه ساعتی خوابید و بی خوابی چند روز رو قشنگ جبران کرد.

بعداز اینکه بیدار شد یه چند دقیقه گذشت بود که صدای ماشین اومد.مامان نگاه کرد گفت زن داییت اینا اومدن.
البته زنِ دایی خدا بیامرزم با دخترش و پسرش و نوه اش اومده بودن.اومدن بالا،طبق معمول سلام و احوال پرسی و عید مبارکی کردیم.
(البته اینم بگم یه نوه دیگشم اومده بود،خیلی پسر بامزه ایه فقط حیف اون روز حرف نمیزد)
یه ساعتی نشستن و بلند شدن رفتن.البته ما تعارف کردیم شام بمونن اما قبول نکردن،برنامه ریزیشون فقط عید دیدنی بود،وایستادنی نبود.

شب شد زنگ زدیم به خواهرم اینا که رسیدن؟...گفتن ما جاده چالوس هستیم ترافیک خیلی سنگینه،سرعتمون لاک پشتیه!
یه مسیر سه ساعته از اتوبان،حالا شده ۱۷ساعت از مسیر جاده چالوس.لذت سفر چیکار میکنه با آدم.


روز هشتم سال: اون روز صبح مامانم نوبت دکتر داشت،بخاطره همین صبح زود وقتی که من خواب بودم رفت.ساعت حدوداً یازده بود که زنگ زدم به داداشم از مامان خبر بگیرم(آخه داداشم و مامانم باهم رفته بودن دکتر).داداشم گفت تو راهیم،داریم میایم.
وقتی اومدن از مامانم پرسیدم: از خواهرا خبر داری؟گفت یکی دو ساعته رسیدن.
حدوداً ساعت ۹رسیده بودن،یه مسیر سه ساعته شد بیشتر ۲۶ساعت!.

روز نهم سال: خانوادهٔ خواهرم که تنها مهمون عیدمون بودن،صبحش رفتن بیرون و بعدازظهر برگشتن.
و طبق معمول دخترش خونهٔ اون یکی بابابزرگش پیش باباش موند،چون بچه‌ها هستن دوست داره باهاشون بازی کنه.
وقتی اومدن خواهرم گفت ماهم بلیت گرفتیم واسه فردا شب(دهم فروردین) که بریم خونه.ما تعجب کردیم گفتیم شما که همیشه تا سبزده بدر میموندین! گفت اینبار میخوایم زودتر بریم،هیچکس که نیست همه رفتن خونه هاشون،ماهم اینجا چیکار کنیم.
راست میگفت،عید امسال زیاد جالب نبود.خواهر برادرام خیلی زودتر از سالهای قبل رفتن خونه هاشون،حال منم که سرجاش نبود بی حوصله بودم همش.....


اینم از خاطرات عیدم تا نهمین روز سال.
امیدوارم خونده باشین و خاطرات روزای بعدمم دنبال کنین.


بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۹
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز


همونطور که خاطرهٔ قبلیم رو خوندید،خاطرهٔ سه روز اول سال رو نوشتم،و الآن میخوام از روز چهارم شروع کنم.

روز چهارم که اتفاقا چهارشنبه هم بود.خونه ما اتفاق خاصی نیفتاد،جز اینکه بعدازظهرش یه خواهرم اومد خونمون،اون یکی خواهرم دعوت شد خونه ی داداشم.
البته عصرشم خواهرزادم از بیرون وابیشکا که با روده و جیگر سفید گاو درست میکنن گرفت،خیلی عالی بود.(نمیدونم شماها از این وابیشکاها خوردین یا نه؟.تو شمال خیلی از اینها درست میکنن،خیلیم خوشمزه است).
بهتره برسیم به روز پنجم...

روز پنجم سال: شام ما همگی خونوادگی دعوت شدیم خونه داداش بزرگم.(دومین مهمونی که من رفتم).
صبح همون روز خواهر زادم قرار بود بره بیرون،چون مسیر راهش به خونه خواهرم نزدیک بود باهاش هماهنگ کرد که آماده شه بعد بره دنبالش.
بعدازظهر هم عقد یکی از آشناهامون بود.
بعدازظهرش همه آماده شدن برن عقد.البته یه خواهرم اصلا دوست نداشت بره،میگفت چون منو دعوت نکردن خوب نیست بیام،اما خلاصه با اصرار خواهر دیگه ام موافقت کرد و با مادرم رفتن.
با اینکه کلی بهشون گفتیم که زودتر بیاین تا به موقع به مهمونی برسیم اما.....

منو خواهرزاده هام خونه موندیم صحبت کردیم.من خیلی خوابم میومد و خسته بودم.دوست داشتم بخوابم اما نشد که نشد(حالا من چندبار گفتم خوابم میومد و خواستم بخوابم،فکرنکنین من آدم تنبلی هستما نه،من هرموقع که بیکار میشم خوابم میگیره.تو این مملکتم که کار پیدا نمیشه).
خلاصه کنم حرفامو.ما هرچقدر منتظر موندیم نیومدن خواهرم اینا از جشن عقد.
حالا از یه طرف برادرزادم زنگ زده میگه چرا انقدر دیر کردین نیمخواین بیاین؟!
یه خواهر دیگه که جای دیگه بود،زنگ زد که بپرسه ما کِی رفتیم خونه ی داداش؛وقتی گفتم هنوز راه نیفتادیم تعجب کرد!

ساعت حدوداً هشت بود که خواهرم اینا از جشن عقد اومدن.
تا ما آماده شیم و بریم و برسیم(البته خونشون خیلی نزدیکه،هم محلی مونن)فکرکنم ساعت ۹ شده بود.
خلاصه رفتیم نشستیم و صحبت کردیم.اونجاهم یه سوتی من دادم.
حرفی که داشتم خصوصی به برادرزادم میگفتم،همه شنیدن.کاملا مشخص شد که داشتم درمورد چه موضوعی باهاش حرف میزنم،و تا آخر مهمونی شده بودم سوژه اصلی.هی به من تیکه مینداختن و میخندیدن.و میگفتن ناراحت نباش اینم میگذره.(البته سوء تفاهم شده بود؛من داشتم یچیز دیگه میگفتم بهش،اونا بد متوجه شدن.هرچی میگفتم اشتباه میکنین مگه باور میکردن).
اما درکل خیلی خوب بود،خوش گذشت.

ساعت ۳٠ دقیقه بامداد بود که نشستیم تو ماشین و از داداشم اینا تشکر و خداحافظی کردیم.
رسیدیم خونه خسته و کوفته.انگار که کلی مهمون واسه ما اومده بود،خوبه ما رفته بودیم مهمونی.

روز ششم سال: صبح شد و همه از خواب بیدار شدیم.بعداز خوردن صبحونه،خواهرم اینا آماده شدن که برن خونه مادرشوهرش.
تقریباً دیگه خونمون کسی نبود جز یه خواهرم با پسرش،دخترشم رفته بود خونه اون یکی بابابزرگش.البته عصر همون روز،همون خواهرزادم از خونه بابابزرگش اومد خونمون چون دیگه نمیتونست دوری از مادرشو تحمل کنه.

خب اینم خاطره ی ۳روز دوم از سال.
امیدوارم تونسته باشم رضایت شمارو جلب کنم.

تا مطلب بعدی بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۶
میثم ر...ی

سلام به شما عزیزان

چند وقتی بود که خاطره ای تو وبلاگ نذاشته بودم.
واسه همین میخوام از امروز خاطره نویسی شروع کنم. امیدوارم حوصله‌اش رو داشته باشین و تا آخر بخونین.

بهتر از بامداد شنبه شروع کنم که اولین مهمانای عیدمون اومدن.
ساعت حدودا ۲بامداد بود که صدای ماشین نظر منو به خودش جلب کرد،از صدای ماشین متوجه شدم که خواهرم اینا رسیدن چون باخبر قبلی بود و بهمون گفته بودن که قراره شب راه بی افتن و احتمالا نصف شب برسن.
کم کم مامانمم بیدار شد و رفت بیرون بهشون خوشآمد گویی کرد.
و بعد باهم اومدن تو،باهم سلام و احوال پرسی کردیم.البته از سرمای هوا همه شون داشتن یخ میکردن،منم که سرمایی به زحمت باهاشون دست دادم.

بعد چند کلام صحبتی که کردیم چون همه خسته بودن،منم همینطور.تصمیم بر این شد که زودتر بخوابیم بهتره،و ادامه صحبت هارو بزاریم واسه فردا.

دیگه خوابم پریده بود،به زحمت تونستم ساعت ۳صبح بخوابم
صبح هم ساعت هنوز ۸نشده بود که همه بیدار شدن و شروع کردن به صحبت کردن و خاطرات شیرین تعریف کردن.
خلاصه ی مطلب.من درست نخوابیدم؛بهتر بود که بیدار شم چون اونطوری فقط داشتم کابوس میدیدم.
با بی حوصلگی بیدار شدم،صبحونه رو که خوردیم خواهرم اینا رفتن ولایت خانواده شوهر.

غروب بود که صدای ماشین اومد وقتی نگاه کردیم دیدیم خواهر زاده هام تنها اومدن.گفتیم چطور شد تنها اومدین؟
گفتن ما اومدین شب عیدی شما تنها نباشین.

اونجا بود فهمیدم اونا بخاطر من اومدن،چون چند وقتی بود که اصلا حوصله هیچی رو نداشتم بخاطر مسئله‌ای خیلی ناراحت بودم و چیزی هم نمیگفتم.
بگذریم.
یکم که صحبت کردیم گفتن وسیله بگیریم بخوریم تا وقت بگذره برسه به سال تحویل.
رفتن مغازه جاتون خالی کلی وسیله و هل هوله گرفتن که شب رو بتونیم یجوری بگذرونیم.

شام خوردیم یکم تلویزیون نگاه کردیم.امسالم که تلویزیون چیز خاصی نذاشته بود.
باهم صحبت کردیم،ساعت حدود دوازده شده بود که دلمون دیگه طاقت نیاورد شروع کردیم به خوردم چیزایی که گرفته بودیم،به نیم ساعت نکشید که همش تموم شد،با اینکه سعی میکردیم آرومتر بخوریم تا طول بکشه دیرتر تموم شه!.
دیگه نمیدونستیم چیکار کنیم.تلویزیون که چیزی نداشت،خوردنیامونم که تموم شده بود،خسته هم بودیم.
تسمیم گرفتیم که بخوابیم.

اون شبم خیلی باد میومد.در آشپزخونه مونم دستگیرش شکسته،ما بهش فعلا کش بستیم تا بسته بمونه.
اون شبم نمیدونم به چه دلیلی بود وقتی باد میومد در آشپزخونه هی باز و بسته میشد،با اینکه تمام در و پنجره‌ها بسته بود.
منم به شوخی به خواهر زاده‌هام گفتم بچه‌ها نمیدونم چرا هروقت باد میاد این درمون باز و بسته میشه؟!
سرهمین ماجراهم کلی شوخی کردیم و خندیدیم که اون یه هفته نخندیدم جبران شد.
شب خوبی بود.

ساعت حدود یک و نیم شب بود که خوابیدیم.
دم صبح بود من یهو چشممو وا کردم  دیدم روز شده گفتم حتما سال تحویل شده ما خواب موندیم.سریع سرمو برگردوندم ساعت روی دیوارو نگاه کردم دیدم ساعت ۶ شده.
خیالم راحت شد چشمامو بستم که بخوابم،از اونجا به بعد من هی خواب میدیدم سال تحویل شده من خواب موندم!
چندبار بیدار شدم ساعتو نگاه کردم که یه وقت خواب نمونم.
دیدم نه اینجوری نمیشه،من تو خواب فقط داشتم عذاب میکشیدم،بهتر بود بیدار شم.

ساعت هفت و نیم از خواب بیدار شدم.مامان و بابا بیدار بودن فقط خواهرزاده‌ها خواب بودن.تلویزیون رو روشن کردم.
اون روز هم برق بازیش گرفته بود،هی قطع و وصل میشد.تو اون نیم ساعت چندبار برق قطع و وصل شد.
منم از بی خوابی چشمم هی باز و بسته میشد.
پنج دقیق قبل سال تحویل خواهرزاده‌هامم بیدار شدن و همه منتظر تا لحظه شروع سال.
واقعا برای من زیباترین و جذابترین لحظه،همین لحظه تحویل سال.
آخرین دقایق سال ۹۴ هست،امسال هم داره با تمام خاطرات خوب و بدش،تلخ و شیرینش تموم میشه.چه روزای رو گذرونده بودم،چه آرزوهایی داشتم.اما تمام آرزوهای شیرینم تو همین سال برام به تلخی تموم شد.داشتم واسه سال جدیدم برنامه ریزی میکردم که به سر انجام نرسید.
اما کلاً روزای خوبش خیلی بیشتر از روزای تلخش بود.
تلویزیون داشت دعای آخر سال رو میخوند،انقدر فکرم مشغول چیزای دیگه بود که یاد رفت دعا و آرزو کنم.یهو دیدم طرف گفت

آغاز سال ۱۳۹۵ بر شما مبارک،و اون موسیقی زیبا که بهترین ملودیِ دنیاست.
بعد از سال تحویلم به رسم همیشگی به هم تبریک گفتیم و آرزوی خوشبختی و سال نیک و خوب و پر برکت،و کلی آرزوی قشنگ کردیم.

بعدش سفره پهن شد و جاتون خالی اولین صبحونه سال ۹۵ آماده شد.
البته من هنوز سعی میکردم بخوابم،خستگیه سال قبل تو تنم مونده بود،اما هرچقدر سعی کردم نتونستم بخوابم،مجبور شدم منم بلند شم.
بعداز صبحونه خواهرزاده‌هام رفتن خونه اون یکی پدربزرگشون.
واسه نهارم.ما مهمون داشتیم.قرار بود خانواده‌ی داداشم بیان.
منم تو این فرصت کارایی رو که باید انجام میدادم رو انجام دادم.

ساعت از یازده گذشته بود داداش بزرگم با همسر و دختر و دامادش اومدن.بعدش سلام و احوال پرسی و عید مبارکی،نشستیم صحبت کردیم.
بعداز نهار تازه دراز کشیده بودیم که خواهرم با دوتا پسراش اومدن.وقتی دیدن ما خوابیدیم باتعجب گفتن: الآن وقت خوابه مگه!مثلا روز عیده،شما خوابیدین؟!
ماهم بلند شدیم سلام و تبریک عید بهمدیگه و خلاصه ی ماجرا....
روز اول سال بود،ما مهمون زیاد داشتیم.البته مهمون که نه بچه‌های خانه‌ی پدری بودن.بعدازظهری داداش بزرگم با خانواده رفتن خونه.
بعدازظهرش یه داداش دیگه ام با همسر و پسرش اومدن.
غروبش هم خواهرم با همسر دختر و پسر کوچولوی شیرینش اومدن.
بعداز شام ساعت حدود دوازده بود که خواهرم با پسر و دخترش رسیدن.

روز دوم سال: خونمون کاملا شلوغ بود،سر و صدای بچه‌ها عالی بود.اینجور موقعها دوست دارم گوشم Volume داشته باشه تا مقدار شنیداریش رو کم کنم،اما حیف نمیشه.
خلاصه کنم حرفامو.بعدازظهرش دوتا خواهرام با بچه‌هاشون رفتن.یکی دیگه از خواهرزاده‌هامم که نقش مهمی در سر و صدا داشت با خواهرم اینا رفت خونه ی بابابزرگش.و اینگونه بود که خونه ی ما خیلی آرومتر شد.
من از سروصدای بچه‌ها خوشم نمیاد،خب چیکارکنم!........بگذریم.
خواهرم اینا که رفتن من باخیال راحت یه ساعت خوابیدم تا خستگی دو روز جبران بشه.اینجور موقع هاهم همیشه فکرم درگیر مسائلی میشه که برام پیش اومده.اما باز خوب خوابیدم خداروشکر.
دیگه ماجرای خاصی نبود که لازم به گفتم باشه تا روز سوم سال که بعداز دو روز پذیرایی از مهمان ماهم دعوت شدیم.

روز سوم همگی خونه ی خواهرم دعوت شدیم.
من صبح کار روزانم رو انجام دادم که خیالم راحت باشه.
ساعت حدود دوازده بود راه افتادیم،بعد حدود پانزده دقیقه رسیدیم.رفتیم بالا،دیدم هوا بد نیست دلم نیومد برم تو خونه،رو ایوون نشستم.کمی که گذشت کم کم هوا سرد شد،باد هم میومد.همه اصرار میکردن برو تو،بیرون سردت میشه،اما من قبول نکردم و موندم،بعدش دیدم خیلی هوا داره سرد میشه یه پتو مسافرتی پیچیدم دور خودم،یه ساعتی اونجا نشستم،بعد موقع نهار رفتم تو.
بعد نهار هم چند ساعتی موندیم و صحبت کردیم و جاتون خالی میوه و شیرینی آوردن خوردیم.
ساعت حدود پنج عصر بود حرکت کردیم به سمت خونه.
اون شب خونه ی ما فقط یه خواهرم با دوتا بچه‌هاش بودن.

اینم خاطره ی عید من تا سومین روز سال.
امیدوارم که پسندیده باشین.
لطفا با نظرهاتون کمکم کنین تا در خاطره نویسی بهتر و بهتر بشم.


بدرود.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۹
میثم ر...ی

      به نام خداونده لحظه‌ها






روزهای پایانی سال رو داریم میگذرونیم.


امسالم مثل هرسال واسه همه اتفاقات تلخ و شیرینی افتاده.


بعضیا خوشحال شدن،بعضیا ناراحت.
بعضیا عزیزی رو از دست دادن،بضیا عزیزی به خونوادشون اضافه شد.
بعضیا عاشق شدن،بعضیا عشق شونو از دست دادن.
و......


که هرکدوم از ایناهم ماجراهای خودشونو دارن....


امروز اومدم تا خلاصه ای از خاطره امسالمو براتون بنویسم.


بزارین از چند ساعت قبل تحویل سال شروع کنم.
اگه یادتون باشه لحظه تحویل سال ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه و ۱۰ ثانیه بود.(البته منم یادم نبود،الان از تقویم نگاه کردم)
و من چون عاشق لحظه تحویل سالم،پای تلویزیون نشستم و منتظر.
مامان بابام هم خواب بودن و فقط من بیدار بودم.
از شانس بدم اون مدت سرمای شدید خورده بود،اصلا حالم خوب نبود.اینطور بگم بهتون،شب عیدم کوفت شد.
خلاصه بزور و زحمت بیدار موندم.چند دقیقه مونده بود به تحویل سال مامان بابامم بیدار شدن.
لحظه تحویل سال واقعا بی نظیره.واسه من بهترین و جذاب ترین لحظه است.
فرداش کم کم مهمونامون اومدن،البته مهمون خاصی که نیستن،بیشتر خواهر برادرامن.عید خوب و شلوغی بود مثل هرسال.
فصل بهار اتفاق خوبی برامون نیُفتاد،و من عموم رو از دست دادم.
بهتر برسیم به مهمترین اتفاقی که امسال برام افتاد و امسالم رو متفاوت با سالهای پیش کرد.
شهریور بود.بعدازظهر مثل هرروز من خواب بودم که یهو دیدم صدای در اومد و مامانم رفته بیرون داره با سه تا خانم صحبت میکنه.
یکم که به حرفاشون گوش دادم متوجه شدم که از طرف بهزیستی هستن.
بعد از چند دقیقه صحبت با مامانم،خداحافظی کردن و رفتن.
وقتی که رفتن من به مامانم با شوخی گفتم کاش شمارشونو میگرفتی ببینم عضو شبکه‌های اجتماعی هستن یا نه!.
شب همون روز،من داشتم با گوشیم کار میکردم که دیدم از تلگرامم پیام اومده.پیام رو باز کردم دیدم نوشته آقا میثم ر.... شمایین؟
گفتم شما؟ گفت من کارمنده بهزیستی هستم.
اونجا بود که متوجه شدم این یکی از اون سه تا خانمی هست که اومده بودن خونمون.
یکم که باهم صحبت کردیم،بهم گفت من عضو یه گروه هستم،میخوای شماهم عضو گروه بشی؟
 منم که بدم نمیومد با دوستای جدیدی آشنا بشم،گفتم بله اگه بشه حتما.
گفت پس شمارتو میدم به مدیر گروهمون،تا باهات صحبت کنه....
با این حرفش یکم تعجب کردم!.خب حالا چیه مگه،یه عضو میخواد به گروه اضافه بشه،دیگه چرا قبلش با مدیر باید صحبت کرد!

اونجا بود که فهمیدم این گروه با گروه های دیگه فرق داره.یخورده هم پشیمون شدم از اینکه قبول کردم برم گروهشون.فکرکردم از اون گروه هاست که هرچی مدیر بگه باید همون بشه و خیلی گروه خشک و بی روحیه.

یکی دو روز بعد دیدم یه پیام از تلگرام برام اومده.
رفتم پیامو باز کردم،بعد سلام و احوال پرسی.خودشو معرفی کرد.متوجه شدم مدیر ما ایشون هستن.
چندتا سوال دینی،مذهبی،شخصیتی،اخلاقی ازم پرسید....
دیگه آخراش حس کنکور بهم دست داده بود.
 منم سعی کردم همه سوالاشو خوب جواب بدم،خیلی استرس داشتم!
خلاصه جواب دادم و جواز ورود به گروه رو گرفتم.

بعد از چند دقیقه منو برد گروه.همینکه وارد شدم چندتا از بچه‌ها آنلاین بودن،بهم خوش آمد گفتن.به همه سلام کردم،اوناهم خیلی گرم جوابمو دادن.
بعد برای آشنایی بیشتر همه تک تک خودشونو کامل معرفی کردن،منم همینطور.
خیلی بچه‌های خوب و خون گرمی بودن،واسه همینم من درکمتر از نیم ساعت باهاشون صمیمی شدم.
هرموقع هم فعال نبودن،من میرفتم صداشون میکردم.
خیلی خوشحال شدم که دوستای خوبی پیدا کردم.

بزارین بیشتر از دوستای مجازیم بهتون بگم:
هرکدوم از بچه‌ها یکاری واسه خودشون داشتن.تنها عضو گروه که بیکار بود من بودم.


البته منم خیلی دوست داشتم یکاری واسه خودم داشته باشم،اما نمیشد.
از مشکلات پیدا کردن کار و داشتن 5 سال سابقه ی کار که خبر دارین؟
واسه همین من زیاد دیگه حوصله‌ی دنبال کار گشتن رو نداشتم.
اما وقتی دیدم این بچه‌ها هر کسی مشغول یکاریه،دوباره انگیزه گرفتم که کاری واسه خودم دست و پا کنم.

من بیشتر کار با سیستم و اینترانت رو دوست دارم انجام بدم.
واسه همین چندتا کار بهم پیشنهاد شد.مثلا یکیش کار با فتوشاب بود.
یکی از همین دوستان که به ما نزدیک بود،یه برنامه آموزشی فتوشاپ به دستم رسوند تا من بتونم کم کم یاد بگیرم که شاید بشه یکاری از همین طریق جور کرد.
بگذریم از این که من چیز خاصی نتونستم یاد بگیرم و کاری هم برام جور نشد متأسفانه.

یکی دیگه از دوستمون که پیشنهاد داد،زدن کانال در تلگرام بود.
بازم بگذریم که با این هم بجای خاصی نرسیدم و متأسفانه اونجوری که فکرشو میکردیم نشد.البته هنوز این کانال رو دارم اما کلاً ازش ناامید شدم فقط برای سرگرمی روزی چندتا مطلب میزارم.
اینم بگم واسه این کانالم همین دوستای مجازی که کم از دوستای واقعی ندارن و حتی بهترن.واسه اینکه عضو کانال بیشتر بشه خیلی جاها از کانالم تبلیغ کردن و باعث انگیزه بیشتر من شدن.وگرنه خیلی زودتر غیر کانال رو زده بودم.

برسیم تا حدود ۱۵ روز پیش.
مشکل اقتصادی فشار آورده بود و بازم دنبال کار میگشتم
که از طریق یکی از بچه‌های گروه با یه نفر آشنا شدم.
خداروشکر فعلا یکار کوچیک و نیمه وقت پیدا کردم،تا ببینم در آینده خدا چی میخواد.

اینم خلاصه خاطره ی امسال من.
امیدوارم سر تون رو درد نیاورده باشم.

حالا من از شما دوستان میخوام خیلی کوتاه،یه خاطره شیرین از امسالتون برام بزارین.

امیدوارم در سال جدید شاد و سلامت باشین،و کلی اتفاقات خوب براتون بی افته.



بدرود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۹
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز



امروز میخوام از خونه تکونی عید براتون بگم
تو این روزها همه بفکر تمیز کردن خونه هستن.
داره عید میشه و سال جدید میاد.باید با خونه ی نوع بریم به استقبالش.

امروز خونه تکونی ماهم شروع میشه.قراره خواهرم هم بیاد کمک تا زودتر کارا پیش بره
باید شیش ها پاک بشه و فرش ها جارو بشه و.... خیلی کارای دیگه که خودتون بهتر میدونین.
از جابجا کردن وسائلای سنگین نگم بهتره،کمرم از الآن درد گرفته!.

اما با تمام دردسرهایی که داره،من روزای پایانی سال رو خیلی دوست دارم.
حس خوبی بهم دست میده،حس نوع شدن.


اینم چندتا گل قشنگ،تقدیم شما دوستای گلم.






دوست دارم نظرتون رو درمورد روزای پایانی سال برام بزارین.
خوشحال میشم بخونم.

بدرود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۳
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز

    
 ایندفع اومدم با یه خاطره ی جدید و متفاوت


ایندفع میخوام یه خاطره از دنیای مجازی براتون تعریف کنم،یه ماجرا از گروهی که عضوم تو تلگرام.
امیدوارم تا آخر بخونین و خوشتون بیاد.آخرشم میخوام نظرتون رو درمورد این ماجرا بپرسم.
بزارین یکم از گروهمون براتون بگم.
این گروهمون با گروه های دیگه فرق داره،با تمام حفظ احترامی که واسه هم قائلیم درعین حال خیلی هم صمیمی هستیم.و معمولا دختر و پسر که دارن همو صدا میزنن با لفظ خانم و آقا صدا میزنن.البته الزامی نیست اما اینطور بوده.
برسیم به ماجرای اصلی....
چند روز پیش یه عضو جدید بهموم اضافه شد به نام "همایون"
وقتی اومد بعد احوال پرسی و آشنایی،دیدم فریبا(مدیر) و بهار رو بدون گفتن خانم اسمشونو صدا میزنه.واسه من یخورده جالب بود.
خلاصه گذشت تا دوشب پیش که همایون،فریبا رو صدا زد.رسول یکی دیگه از عضو گروه گفت فریبا نه فریبا خانم.

همایون با شوخی گفت نه همون فریبا.رسول گفت بزار حرمت ها شکسته نشه،و رو این حرفش سرسختانه ایستاده بود که تنها اسمو صدا کردن میشه حرمت شکنی.و همایونم میگفت وقتی فریبا خودش راضیه پس اشکالی نداره.
رسول گفت از وقتی من عضو شدم رعایت میشده،اینجا یه مکان عمومیه.لطفا رعایت کنین.
همایون گفت من جواب شمارو دادم،لزومی نمیبینم دوبارم جواب بدم.
جو داشت کمی آروم میشد که فریبا اومد.بعد سلام و احوال پرسی با بچه‌ها،گفت بحثی که شده درمورد حفظ حرمت،دوستان اگه موافقین درموردش صحبت کنیم؟.
اولین نفری هم که موافقتش رو اعلام کرد من بودم.گفتم بحثی نیست فقط یه سوال داشتم که چرا همایون بدون گفتن خانم دخترا رو صدا میزنه البته بعضیا شونو؟

همایون جواب منو اینطور داد که:آشنایی من با فریبا و بهار به همین چند روز پیش بر نمیگرده.خیلی وقته میشناسمشون.طبیعیه صمیمیت بیشتری بینمون باشه.
من با این جواب قانع شدم اما مثل اینکه رسول به این راحتیا قانع نمیشد چون دوباره بحثو شروع کرد.
میگفت نباید تو گروه که یجای عمومیه انقدر صمیمی باشید،اگه خیلی صمیمی هستین برین PV.
بحث خیلی بالا گرفته بود و رسول کم کم داشت به فریبا بی احترمی میکرد و حرفایی میزد که تاحالا از این حرفا تو گروه زده نشده بود.
رسول به فریبا میگفت شما با چادر گذاشتن فقط تظاهر به دین داری میکنین.
میگفت شما چرا به میلاد(عضو گروه) تذکر دادین که عکس و کلیپ نامربوط با گروه نفرسته؟
فربیا گفت این موضوع هیچ ربطی به صدا زدن اسم نداره.
اما رسول اصلا این حرفارو قبول نداشت،و فقط داشت حرف خودشو میزد.میگفت من چند روز صبر کردم چیزی نگفتم اما شما به رفتارتون ادامه دادین.
و همینطور داشت به بی احترامیاش ادامه میداد.اصلا نمیدونم چرا اونشب اینطوری شده بود.
پسر خیلی مودبی و خوبیه،اون شب یهو جوش آورد،یا بقول فریبا برق گرفتتش.
مدیر هرچقدر بهش میگفت بی احترامی نکن اگه همینجور به بی احترامیت ادامه بدی مجبورم از گروه اخراجت کنم اما رسول همینجوری ادامه میداد و میگفت هرچی گفتم لایق شما بود.
ایمان یکی دیگه از عضو گروه،با رسول صحبت کرد و میگفت عکس و کلیپ با صدا کردن اسم خیلی فرق داره. عکس شاید یکی دوست نداشته باشه ببینه چون به دین و موضوعات شرعی ربط داره،و گناه محسوب میشه.
همه بچه‌ها یجوری میخواستن این جو رو آروم کنن اما مثل اینکه نمیشد کاریش کرد و رسول سر حرفش مونده بود.
به فریبا(مدیر) میگفت شما هنجار شکنی کردین!
و یچیزی گفت که من دهنم وا موند.
گفت آره هستن آدمایی که گرگی در لباس میش اند.
این حرف رو به فریبا زد.
دیگه حرفاش از بی احترامی گذشته بود به توهین رسیده بود.کلش داغ کرده بود اون شب.
اما باز هرکی میخواست یجوری آرومش کنه تا دست از حرفاش برداره.
نوید(عضو گروه) گفت توی این گروه شما دارید در مورد یه لفظ آقا و خانوم بحث میکنید
در صورتیکه خیلی از گروه ها هستن دختر و پسرایی که حرفایی توی جمع گروه به هم میزنن،که پسرا توی جمعای خصوصیشون به هم نمیگن.

خلاصه کنم حرفم رو.

هرچقدر ما سعی کردیم جو رو آروم کنیم نمیشد.
رسول رو حرفش مونده بود،میگفت اینجا همه باید دخترا و پسرا همدیگه رو با آقا خانم صدا بزنن درغیر این صورت باید برن PV.
در آخر هم فریبا از همه بچه‌های گروه نظر خواست که رسول رو Remove کنه یا نه؟.
ماهم دیدیم واقعاً کاریش نمیشه کرد هیچ جوره نمیشه این پسر رو از خر شیطون آورد پایین،و از طرفی هم امکان این بود که شرایط از اینی که هست بدتر بشه و توهین ها بیشتر.موافقت کردیم که رسول از گروه بره.

دوستان حالا من از شما میخوام که دورمورد این ماجرا نظرهاتونو بگین.
آیا حق با رسول بود که میگفت باید توی گروه دخترا و پسرا همو با خانم و آقا صدا بزنن.
یا با همایون که میگفت بستگی به نظر طرف مقابلم داره که باید ناراحت بشه.
منتظر نظر های شما عزیزان هستم...


نکته: تمام اسم های عضو گروه تغییر کرده و اسم واقعی اعضا نیست!.


 امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم...بدرود.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۱
میثم ر...ی

سلام دوستان دوست داشتنی


                                                   

خواستم خاطره دیروز صبحمو براتون بنویسم.
دیروز صبح یکم زودتر از روزهای قبل بیدار شدم،یکم با سیستم کار داشتم و چون تازه وبلاگ ساختم،خواستم تکمیلش کنم.
کسی هم خونه نبود.اینو بگم که فقط منو بابا و مامانم باهم زندگی میکنیم،بقیه خواهر برادرام ازدواج کردن.
یکم سخت پسندم نمیتونم هر دختری رو به همسری بپزیرم.
البته خانوادم میگن الکی با این حرفا خودتو گول نزن،تو اگه بری هم خواستگاری هیچکی قبولت نمیکنه!.
بگذریم،اصلا نمیدونم چرا موضوع کشید اینوری!
داشتم میگفتم که پشت سیستم نشسته بودم و داشتم کارامو انجام میدادم،و تنهاهم بودم.
که یِهو یکی صدا زد،از صداش متوجه شدم که زن داییمه.
تعارفش کردم اومد بالا پرسید مامانت کجاست گفتم رفته بیرون.دیدم نشست،اونجا بود که من عزا گرفتم چون من زیاد حرف نمیزنم و بیشتر گوش میدم اما اینجا مجبور بودم منم حرف بزنم.
یکم که باهم احوال پرسی کردیم.از خواهر بردارم پرسید گفتم خوبن سلام دارن.
دیدم دیگه حرفی نمونده،منم از دختر دایی و پسر دایی هام پرسیدم و خلاصه از همه بچه‌هاشو نوه‌هاش پرسیدم،دیدم تازه نیم ساعت گذشته!
ای وای دیگه چی بگم؟!
هرچی حرف میزنیم این ساعت نمیگذره،مامانمم نمیاد.ای خدا!
دیگه مجبور شدم سیستم رو خاموش کنم فقط باهاش صحبت کنم.
فکرنکنین بچه‌ها من مهمان دوست ندارما،نه.من حرف واسه گفتن ندارم،بیشتر شنونده ی خوبی هستم.
سر تونو درد نیارم،زنداییم دو ساعتی خونه ما موند.دیگه دم ظهر بود.
زن داییم یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت دیگه ظهر شده،باید برم.به مادرت بگو اومدم و نبودی.
منم کلی معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید دیگه انشالله دفع بعد بازم میاین جبران کنیم.
خلاصه زن داییم رفت و مامانم نیومد.
من خیلی بدشانسم.دو بار دیگه هم تنها بودم زن عموم اومده بود.
امیدوارم از مطلبم خوشتون اومده باشه.و برام نظر بزارین بگین همچین اتفاقی براتون افتاده یا نه.
زندگی تون شاد شاد...بدرود.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۲
میثم ر...ی

  سلام دوستان عزیز

میخواستم به عنوان اولین مطلب وبلاگم یکی از روزای زندگیم رو براتون بنویسم امیدوارم به دردتون بخوره و خوشتون بیاد.
من هرروز صبح حدودا ساعت 9 از خواب بیدار میشم اما چون دیشب دیر خوابیده بودم امروز متاسفانه خواب موندم.
صبح که چشمم رو باز کردم مثل همیشه اول ساعت رو دیوار رو نگاه کردم دیدم 10دقیقه مونده به 10.با تعجب و ناراحتی گفتم وای دیر شد،و به مامانم گفتم چرا منو بیدار نکردی؟! اونم خیلی راحت گفت چی میشه میگه؟بگیر بخواب.تا نصف شب که با گوشیت داشتی بازی میکردی!.نمیدونم چرا من هر وقت دارم باگوشیم کار میکنم همه فکر میکنن دارم بازی میکنم!!!بگذریم.
خلاصه از جام بلند شدم و بعد از شستن دست و صورت،شروع کردم به خوردن صبحونه،باید زودتر صبحونه رو میخوردم چون دیر بیدار شده بودمو کلی از کارام عقب مونده بودم.
بعد از خوردن صبحونه رفتم نشستم پشت سیستم،چند روزی بود سرعتش کم شده بود و خیلی اذیتم میکرد.خواستم از برنامه هاش کم کنم.اول کل بازیا رو حذف کردم چون اصلا چند ماهی بود نگاه شونم نمیکردم الکی فقط جا پُر کرده بودن.
یکم که به سیستمم سرو سامون دادم دیدم ظهر شده و موقع نهار.مادر جان هم صدام میکرد که زودتر برم سر سفره تا غذا یخ نکرده.
نهارم جاتون
  خالی قیمه داشتیم.اینو گفتم که بدونین من از قیمه لپه هاشو دوست ندارم،اگه یگی مثل من دوست نداره میتونه نظرشو بزاره و بگه.
بعد نهار شد و موقع استراحت،آخ چه حالی میده بعد نهار آدم یه ساعت بخوابه اما چون من وقت ندارم نمیتونم بخوابم فقط کمی دراز میکشم با گوشی به کارام میرسم.
 دیگه تا شب اتفاق خاصی نیفتاد که ارزش گفتن داشته باشه،فقط وقت شما عزیزان گرفته میشه.
من معمولا زیاد تلویزیون نگاه نمیکنم،از ساعت  8 شب تازه تلویزیون ما روشن میشه،برنامه خاصی هم که نداره الحمدالله.تا ساعت 9 کانال اینور اونور میکنم و شام میخورم تا خلاصه یه فیلم شروع بشه.بعدشم یکم با تلگرام و اینجور برنامه ها وقتم رو میگذرونم.خدا پدرشون رو بیامرزه که این برنامه هارو ساختن وگرنه ما جوونا چیکار باید میکردیم تو خونه.
 امیدوارم از اولین وبلاگم خوشتون اومده باشه و پسندیدن باشین،اگر هم نقصی داشت به بزرگواری خودتون ببخشید.
سعی میکنم در متن های بعدی مطلب های شیرین و جزاب تر براتون بزارم.لطفا نظرهاتون رو برام بزارین.
 تا مطلب دیگه بدرود.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۳
میثم ر...ی