زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است


یه سلام خاص به دوستان خاص




این بار چون ماجرای خاصی پیش نیومد،خاطرهٔ دو روزم رو تو یه متن مینویسم.
روزهای یازدهم و دوازدهم خرداد.


امروز هم مثل روز گذشته خواهرم رفت مزرعه.من و مامانم و بچه‌های خواهرم خونه بودیم،البته شوهر خواهرمم میرفت و میومد.
هوا هم مثل اینکه بازیش گرفته بود.صبح تا بعدازظهر آفتابی و گرم،عصر یهو ابر ها جمع شدن و نم نم بارون شروع کرد به باریدن.البته زیاد طول نکشید و زود قطع شد فقط تونست هوا رو کمی خنک کنه.
شب شد و همه آماده شدیم که بخوابیم،منم منتظر بودم همه بخوابن تا من با خیال راحت تمرکز کنم و بتونم خاطره ام رو بنویسم.
ساعت از ۱ گذشته بود،من سرگرم خاطره نویسی بودم که یهو یه صدایی از قفس قرقاول ها اومد.شوهر خواهرم خیلی سریع از خواب بیدار شد رفت حیاط تا یه نگاهی بندازه ببینه چه خبر شده؛خواهرمم ترسید از خواب پرید رفت بیرون.وقتی علت رو از شوهرش جویا شد گفت هیچی نبود گربه خواست بگیرتشون نتونست.
خلاصه بعد ساعت۲ خوابیدم.

صبح چهارشنبه از خواب بیدار شدم اولین کاری که انجام دادم رفتم گوشیمو زدم به شارژ چون شبش باطری به ته کشیده بود و از ترس اینکه برق دوباره مثل اون روز قطع نشه قبل هرکار یاد گوشیم افتادم.
بعدازظهر هم والیبال ایران و ژاپن پخش میشد،من چون شب فبلش دیر خوابیده بودم بعدازظهر خیلی خوابم میومد از اونطرف هم والیبال داشت نمیدونستم چیکار کنم.دیدم خواب لذتش بیشتره و قید والیبالو زدم،اما نمیدونم چرا بااینکه خیلی خوابم میومد نمیدونستم راحت بخوابم،مدام تو خواب و بیداری بودم.آخرش دیدم نه مثل اینکه نمیشه خوابید دیگه دست از خواب کشیدمو از ست دوم به والیبال رسیدم.
پنجشنبه هم یه دور همی دوستانه داریم تو یکی از پارکهای شهرستان مون.خیلی خوبه،خیلی من این دور همی هارو دوست دارم.البته ما به این دور همی ها میگیم گردهمایی.
احتمالا هم اگه همه چیز جور باشه و منم حسم خوب باشه و استرسی هم نباشه،یه ماجرایی رو که چند وقتی هست تو ذهنمه میخوام تو این گردهمایی تعریف کنم.

الآنم که دارم این چند خط آخر خاطرمو مینویسم ساعت از ۲بامداد گذشته و من گیج خوابم.البته بازم بگم: این موقع نوشتنمه اما وقتی که متن رو میزارم وبلاگم حدود 10 روز گذشته چون اینجایی که من هستم به اینترنت پر سرعت دسترسی ندارم.
تا با گوشی خوابم نبرده بهتره زودتر دست از نوشتن بردارم.

ممنون اگه خاطره ام رو خوندین،اگرم نخوندین فدای سرتون من خاطره زیاد دارم بعدیارو بخونین.

بدرود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۲
میثم ر...ی

یک سلام بهاری به شما دوستان عزیز


این خاطره که میخونین برای روز دوشنبه دهم خرداد هستش.


همونطور که از اسم خاطره ام مشخصه ما هنوز ماشک خونه‌ی خواهرم اینا هستیم.هوا هم داره گرمتر میشه.


با اینکه این دهستان با دهستان ما فاصله‌ی چندانی نداره،نمیدونم چرا اینجا خیلی گرمتره!.
صبح دوشنبه خواهرم به علت کار کشاورزی که دارن رفت سر مزرعه‌ی برنج برای کار وجین کردن.من و مامانم خونه موندیم با دوتا خواهر زاده هام.
منم که از بیکاری نمیدونستم چیکار کنم،حوصلم سررفته بود باز.خواستم یه کم با گوشی خودمو سرگرم کنم دیدم گوشیم باطری خالی کرده،رفتم بزنم به شارژ دیدم برق محله قطع شده!بدشانسی پشت بدشانسی.
تو این هوای گرم و قطعی برق و گوشی بدون شارژ و پنکهٔ خاموش...دیگه آدم نمیدونه چیکارکنه.
به قول یه دوستی نباید بگیم بدشانسیم،باید ببینیم چه مصلحتی توش هست.
یکی دو ساعت که از قطعی برق گذشت آب هم قطع شد.
گوشی منم همینطور بی شارژ مونده بود،داشت نفس های آخرشو میکشید.بعدازظهر بود که یهو برق اومد،منم گوشیمو زدم به برق و گرفتم خوابیدم.

دوشنبه‌ها هم طبق روال هرهفته نود داشت،منم گوش به زنگ بودم که موقع قرعه کشی بشه تا شاید اسم من در بیاد؛آخه خلاصه یه بار تونسته بودم نتیجه‌ی فوتبال رو درست پیش بینی کنم(استقلال و ذوب آهن،جام حذفی).
بالاخره قرعه کشی کردن و باز اسم من در نیومد.

ممنون دوستان که با من همراه بودین....بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۹
میثم ر...ی

سلام عزیزان


یکشنبه ۹ خرداد و ما دومین روزی که اومدیم خونهٔ خواهرم اینا.


شب یکشنبه چون من دیر خوابیده بودم با خودم تصمیم گرفته بودم صبح تا ساعت یازده بخوابم اما مثل اینکه جام تغییر کرده بود نتونستم راحت بخوابم.
صبحش خواهر بزرگم که از قزوین اومده بود میخواست برگرده به سمت خونه شون،ساعت از ۹ گذشته بود که خواهرم آماده شد حرکت کنه،منم تو خواب و بیداری بودم وقتی متوجه شدم داره میره چشمامو بزور باز کردم باهاش خداحافظی کردم بعدش هرچقدر سعی کردم بازم بخوابم نتونستم.خیلی دلم واسه خودم سوخت،فقط شیش ساعت خوابیدم اونم به سختی.
وقتی دیدم نمیتونم بخوابم بلند شدم و صبحونه خوردم
کار خاصی هم که نبود انجام بدم،نت هم که الحمدالله این سمت ها اصلا سرعت نداره.
عصری شد و به پیشنهاد خواهرم رفتیم روی ایوون نشستیم.
خواهرم از درختشون آلوچه چیده بود.آورد آلوچه ها رو با گوشت کوب شکوند بهش نعنا ساییده زد و خوردیم.
ما به این مدل میگیم "خَلی دیشکَن".
خَلی یعنی آلوچه،دیشکَن یعنی شکسته؛یعنی آلوچه شکسته.
نمیدونم با این توضیحاتم تونستم شما رو متوجه عرایضم کنم یا نه.
خواستین سوال کنین،من تو نظرات توضیح بیشتری میدم.
همینطور که روی ایوون نشسته بودیم داشتیم باهم صحبت میکردیم من حوصلم داشت سر میرفت احساس کمبود یچیزی رو داشتم،یخورده که دقت کردم فهمیدم چون نت ندارم حوصلم سررفته،واااای این نت و دنیای مجازی چیکار کرده با ماها! اونجا بود متوجه شدم که میگن بدترین اعتیاد میتونه وابستگی به اینترنت و دنیای مجازی باشه،کاملا درسته.

ساعت ۹ شبم یه فوتبال مهم جام حذفی بین استقلال و ذوب آهن شروع میشد،برای من که زیاد فرقی نمیکرد نتیجش چی بشه فقط چون گل محمدی پرسپولپسی بود،تیم مقابلم استقلال،دوست داشتم ذوب آهن برنده بشه.البته نتیجهٔ ۹٠دقیقه دوست داشتم ۱-۱ مساوی بشه چون تو برنامه نود این نتیجه رو پیش بینی کرده بودم.
بالاخره بازی شروع شد و همونطور که من میخواستم در ۹٠دقیقه نتیجه‌ی دلخواه من  بدست اومد،بعدشم که بازی به زمان اضافه و به لحظات حساس و نفسگیر پنالتی ها کشیده شد،و آخرم ذوب آهن در ضربات پنالتی ۴-۵ پیروز بازی شد و برای دومین سال متوالی به قهرمانی جام حذفی رسید.
منم بعد بازی تلوزیون رو خاموش کردم و دیگه جشن اهدای جام رو ندیدم چون باز خانواده حساس شده بودن،میگفتن سر و صدای تلویزیون نمیزاره ما بخوابیم زودتر خاموشش کن.
اما تا ساعت دو بیدار موندم ادامهٔ خاطرهٔ روز شنبه رو نوشتم.

اینم از خاطرات من در دومین روزی که اومدیم خونه‌ی خواهرم اینا.

بدرود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۰
میثم ر...ی
سلام دوستان عزیز



الآن که دارم این متن رو می‌نویسم،روی ایوان خونهٔ خواهرم اینا نشستم و از دیدن فضای زیبای دور اطرافم لذت میبرم
.(اینم بگم موقع نوشتن در این فضا هستم اما وقتی که این متن رو میزارم وبلاگم یک هفته از زمان نوشتنم گذشته چون اینجایی که من هستم دسترسی به اینترنت پر سرعت ندارم).
بزارین اول کمی از فضای اینجا براتون تصویر سازی کنم.
ایوانش نرده داره،کنارش هم چندتا گلدون گل گذاشتن که اسم گلهارو خوب نمیدونم فقط یه گل شمعدونی رو میشناسم که دو رنگش اینجا هست(گلبه ای و قرمز).که اگه شمام مثل من تاحالا اسم رنگ گلبه ای رو نشنیدین،بگم بهتون که همون رنگ صورتی روشن میشه.(چه اسمایی روی رنگا میزارن!).

توی حیاطشونم یه حوض قشنگ که فعلا خشکه آب توش نریختن.دورش چندتا گلدون گل که متاسفانه چندتاش خشک شدن اما اونام قشنگی خاص خودشونو دارن.
کنار حوض هم یه درختچه هلو کاشته شده.
دور حیاط هم باغچه های سبزی جات و چند نوع درخت میوه.
کنار درب خروجیشم یه درخت بید مجنون کاشتن که جلوه ی خاصی به حیاطشون داده.


از اسم خاطرمم بگم بگم که: ماشک یکی از دهستان های توابع آستانه اشرفیه در استان گیلان هستش.


خب بریم سر وقت خاطرمون که از شنبه هشتم خرداد شروع میشه
.

چون قرار بود بعدازظهر ما بریم خونه خواهرم اینا من مجبور شدم کارای صبح و بعدازظهرمو یجا صبح انجام بدم.
صبح شنبه یه خواهرمم که قزوین زندگی میکنه تنها اومد شمال واسه اینکه دوستش فوت کرده بود مجبور شد بیاد به مراسم برسه.
قرار شد وقتی اومد بره دنبال اون یکی خواهرم باهم ظهر بیان خونه مون که بعدازظهرش برن مراسم.
دم ظهر بود که خوارهم اینا اومدن.باهم سلام و احوال پرسی کردیم.
بعدازظهر شد و همگی رفتن مراسم.منم واسه خودم دراز کشیدم شروع کردم چت با دوستان مجازی.خداروشکر هیچکس پیداش نبود،من نمیدونم چرا علاقه جوانان به فضای مجازی انقدر کم شده! اون موقع بچه‌های گروه مون پنج دقیقه ساکت نمیموندن الآن هر دو ساعت یکی میاد یه پست میزاره میره گاهی اوقات دو نفرم لایکش میکنننقدر تو این تلوزیون گفتن فضای مجازی مخرب و اعتیاد آوره همه ترسیدن کشیدن کنار!.بگذریم.

بزور و زحمت یکی رو تو pv پیدا کردم،شروع کردیم به گپ زدم.خلاصه همینجور یه دو ساعتی رو گذروندیم،آخرشم شارژ باطریم تموم شد بالاجبار به گپ مون خاتمه دادیم.
ساعت از شش گذشته بود که مامان و خواهرم اینا اومدن،و چون قرار بود بریم خونه خواهرم اینا وسایلامونو جمع کردیم بعد از حدود نیم ساعت راه افتادین به سمت خونه خواهرم.البته قبلش رفتیم بازارچه،چندتا وسیله بگیرن،خواهرمم از شیرینی فروشی یدونه کیک تولد خردید واسه دخترش؛چون نهم خرداد تولد یازده سالگیه خواهرزادم بود.خواهرم میخواست یه جشن کوچولوی دور همی براش بگیره.
یه ساعتی ما تو بازارچه چرخیدیم تا بتونن همه وسایلاشونو بگیرن.حدود ساعت هشت بود که ما به مقصد رسیدیم.
اول که رفتیم همه یه کم رو ایوون نشستیم،داشت دیگه شب میشد پشه هاهم دور ما جمع شده بودن.ما چایی میخوردیم اوناهم داشتن ما رو میخوردن.خلاصه ما رو فراری دادن،ماهم مجبور شدیم بریم تو خونه.
موقع شام که شد خواهرزادم میگفت شام کمتر بخورین که واسه کیک هم جا داشته باشین.تا شام رو بخوریم و جمع کنن ساعت شده بود یازده.دیگه خواهر زادم دلش طاقت نداشت،خودش رفت وسایلارو آورد،کیک هم آورد گذاشت روی میز شمع هارم گذاشت روش.ماهم نشستیم دورش،خودشم نشست پشت کیک آماده شد واسه فوت کردن شمع ها.خوارم اینا هم با چندتا گوشی از چند زاویه شروع کردن به گرفتن عکس و فیلم از این لحظه،شده بود مثل فیلم سینماهای هالیوودی.
وقتی این صحنه رو دیدم یاد بچه گیام افتادم،اونموقع وقتی دست یکی موبایل میدیم دوست داشتم ازش بگیرم ببینم چی هست،چجوریه.الآن همه دستشون یه گوشی هوشمند گرفتن.
آخرشم همه دست زدیم و تولد در عرض یه رب تموم شد،وقتی موقع خوردن کیک شد،من انقدر شام خورده بودم اصلا جا واسه کیک نداشتم.
همون شب هم یه فوتبال حساس بین تیم های رئال و اتلتیک مادرید داشت(فینال لیگ اروپا).
خوشبختانه اون شب تا دیر وقت همه بیدار بودیم،اما از شانس بد من بازی مساوی شد و به وقتای اضافه کشید.فقط من بودم میخواستم فوتبال ببینم همه میخواستم بخوابن و هی اعتراض میکردن که زودتر تلوزیون رو خاموش کن.منم مثل همیشه کم نیاوردم و تا آخرین لحظه نگاه کردم اما حسابی دلم براشون سوخت نذاشتم راحت بخوابم.
وقتی که بازی تموم شد ساعت از دو نیمه شب گذشته بود.بعدش منم تلوزیون رو خاموش کردم و خوابیدم.

اینم از خاطرهٔ روز اولم در ماشک.....بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۲
میثم ر...ی

سلام دوستان


ما تو شمال زندگی میکنیم،و خداروشکر شمال بخاطر آب و هوای خوبی که داره،محصولات کشاورزی و درخت های میوه درش زیادند.
یکی از میوه‌هایی که این موقع هم فصلشه،میوهٔ خوشمزهٔ آلوچه است.
همونطور که گفتم هرکسی تو خونه اش چندتا درخت میوه دارن و ماهم از این غائله مستثنی نیستیم.
ماهم خداروشکر چند نوع درخت میوه تو حیاطمون داریم مثل سیب،انگور،نارنگی،امبوه،چند نوع انجیر(من عاشق میوه انجیرم).و دو نوع آلوچه ترش و شیرین.
که الآن فصل چیدن آلوچه ترشه برای پختنه رب آلوچه.
به همین خاطر دو روز پیش مامانم کلی آلوچه چید برای پختن.
اما متاسفانه آفت ها زیاد شدن و خیلی از آلوچه هارو کرم آفت خراب کرده بود.
 به هر ترتیب مامانم با کلی زحمت آلوچه های سالم رو جدا کرد و دیروز صبح تا شب پشت قابلمه موند تا رب آلوچه رو درست کنه.

اینم یه عکس از آلوچه ترشامون که تبدیل به رب آلوچه شدند.

درسته در این مکانی که ما زندگی میکنیم بخاطر لطف خداوند محصول توش زیاده اما باید بخاطر داشته باشیم اگه برای کاری زحمت نکشیم به نتیجه‌ای نمیرسیم و یک زمین بی آب و علف نصیب‌مون میشه.

 ممنون که به وبلاگم سر زدین...بدرود.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۱
میثم ر...ی

سلام عزیزان


چند روزی بود که خواهرم اینا گفته بودن واسه تعطیلات آخر هفته که مصادف شده بود با مبعث حضرت رسول میان شمال خونه مون.
منم خوشحال بودم چون از تعطیلات عید که اومده بودن،دیگه تاحالا نیومدن،و هم یه تنوعی میشه و یه کم از تنهایی در میام.


الآن که دارم این خاطره رو مینویسم،حدود نیم ساعت از بامداد جمعه گذشته و همه‌ی مهمونامون رفتن.
واسه همین منم فرصت رو غنیمت شمردم تا خاطره این دو روزمو بنویسم...



بعدازظهر چهارشنبه بود که دیدم از طرف خواهر بزرگم برام sms اومده؛نوشته بود سلام بیدارین؟منم گفتم آره بیداریم.
چند دقیقه نشد که تلفن خونه مون به صدا در اومد،مامانم گوشی رو برداشت.خواهرم بود؛تماس گرفته بود که خبر بده شام میان خونهٔ ما.
اونجا بود که متوجه شدم یکی از خواهرزادهام نمیاد،حیف شد آخه خیلی باهاش جور بود،دوست داشتم اونم باشه اما چون شاغل هست نمیتونست بیاد.

راستی.... بزارین اول از مهمون یروز قبلش بگم که مثل همیشه موقعی اومد که وقت خوابم بود.
بعداز اینکه خواهرم زنگ زد،یجورای خوابم پرید.گمونم گفته باشم که وقتایی مهمون داریم یا مهمونی قراره بریم و یا اتفاقات جدیدی که قراره بی افته،وقتی من خبر دار میشم دیگه اون حال معمولی خودمو ندارم،آرامشم بهم میریزه.
خیلیم برام عجیبه،دلیلشم نمیدونم...بگذریم.
بعد از یه ساعت کلنجار با خودم کم کم داشتم موفق میشدم که بخوابم،چشم نیمه بازم به LCD گوشیم افتاد که روشن شده بود.چشمم رو کامل باز کردم دیدم در حال تماسه(چون رو حالت سکوت بود صداش در نمیومد).
اسم رو که نگاه کردم دیدم از خونه داییم ایناست،متوجه شدم زن داییم هست،میخواد بیاد خونه مون.
جواب دادم،حدسم درست بود.
سعی کرده بودم طوری جواب بدم که مشخص نباشه خوابم میومده اما مثل اینکه موفق نشدم.همینکه گفتم الو سلام؛زن داییم گفت آخی خواب بودی میثم؟!ببخشید.
بعدش گفت اگه مامانت هست خواستم یه سر بیام خونه تون.
گفتم بله هست تشریف بیارین.
دیگه اون یذره هم که خوابم میومد پرید.
حالا از اینا گذشته،فصل بهار اومد و پشه ها رو هم باخودش آورد.اون روز پشه هم ولم نمیکرد؛کلا مثل اینکه اون روز حتی من با آرامش نباید استراحت میکردم،خواب حالا هیچی.
اما من با وجود تمام مشکلات کم نیاوردم،سعی میکردم که بخوابم.
همینطور که من تلاش میکردم بخوابم صدای زن داییم رو از حیاط شنیدم.اول کلی با مامانم تو حیاط صحبت کردن،بعدش اومدن بالا.
وقتی که اومد من دیگه چشمامو باز نکردم،هنوز امید داشتم که بتونم بخوابم.
چون چشمام بسته بود فکرکردن خوابیدم واسه همین رفتن تو آشپزخونه مشغول صحبت شدن.
مثل اینکه هفته پیش رفته بودن مشهد،ما خبر نداشتیم.
اول معذرت خواهی کرد چون بی خبر رفته بودن،بعدش گفت اینم سوغات.یه تسبی هم برای من آورد(یه تسبی دونه درشت زرد رنگ)من عاشق تسبی هستم،واسه همین هرکی میره زیارت برام تسبی سوغات میاره.
خلاصه این پشه ها ول کن نبودن مجبور شدم از خواب دست بکشم و بلند شم.
زن دایی هم قبل ساعت ۶ بلند شد و گفت بهتر زودتر برم خونه.
خوب موقعی رفت،منم کار بعدازظهرمو انجام نداده بودم،اگه دیرتر میرفت کارم به تأخیر می افتاد سخت میشد برام انجام دادنش.

ساعت حدوداً ۹شب بود به خواهرم اینا زنگ زدیم که تا کجای مسیر رسیدن.گفتن ما انشاالله تا یک ساعت و نیم دیگه میرسیم.
ساعت چند دقیقه ای از ۱٠ گذشته بود که صدای ماشین از کوچه مون اومد.مامانم یه نگاهی انداخت،دید ماشین خواهرم ایناست که رسیدن به درِ حیاطمون.
خلاصه اومدن بالا سلام کردیم و حال احوال همو پرسیدیم.
همونطور که گفته بودم خواهر بزرگم دوتا پسر داره که پسر بزرگش میره سر کار نمیتونست بیاد.
از حال اون جویا شدیم،گفتن خوبه هنوز تو راه،نرسیده خونه(فاصله‌ی محل کارش تا خونه زیاده،حدوداً یک ساعت و نیم).
کمی که صحبت کردیم شام هم آماده شد.بعد خوردن شام،کمی تماشای فوتبال و صحبت کردن های معمولی زمان رفت و ساعت از نیمه شب گذشت.
خب طبیعتا واسه خواب خواهرم اینا موندن.فردا صبح هم بعد صرف صبحونه رفتن ولایت شوهر.(بازم ۸صبح همگی بیدار شدن و نذاشتن من درست و حسابی به خوابم برسم).
منم چون زودتر از خواب بیدار شده بودم و هم بعدازظهر مهمون داشتیم،تصمیم گرفتم کار عصرم هم صبح انجام بدم که دیگه خیالم راحت باشه.
قرار شد بعدازظهر همون روز یعنی پنجشنبه برگردن خونه مون شام بمونن.
معمولا اینجور موقع ها خواهرم زود از خونه پدرشوهرش میاد خونه مون.
ایندفعه هم من با همین تصور بعدازظهر تصمیم گرفتم زودتر بخوابم،که تا خوراهرم اینا اومدن من حداقل یه ساعتی خوابیده باشم.
چون خسته‌ام بودم زود خوابم برد.یکم خوابیدم بیدار شدم چشمم رو وا کردم،یه نیم نگاهی دور برم انداختم دیدم خبری نیست،سروصدای نمیاد؛متوجه شدم نیومدن.
منم فرصت رو غنیمت شمردم و باز گرفتم خوابیدم.کلی خوابیدم،دیگه از خواب زیاد سرم درد گرفته بود.(من هر وقت زیاد میخوابم سرم درد میگیره)اما نمیدونم چرا باز دوست دارم بخوابم.چشمم رو وا کردم یه نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،دیدم ساعت از ۶ عصر گذشت.شیطون داشت گولم میزد که یکم دیگه بخوابم،میگفت:کاری که نداری،کاراتو صبح انجان دادی؛خوابتم که میاد؛دیروز بعدازظهر هم نخوابیدی،الآن فرصت خوبیه جبران کنی و....
همینجور که داشتم با شیطان دست و پنجه نرم میکردم و مقاومت میکردم که نخوابم،یهو صدای آشنایی به گوشم خورد،گوشامو تیز کردم متوجه شدم صدای داداش وسطیمه.مثل اینکه خواهرم با زن داداشم هماهنگ کرده بود تا شام بیان اینجا،همگی دور هم باشیم؛اما هنوز خودشون نیومده بودن!
منم دیگه مجبور شدم بیدار شم،شیطونم ازم دست کشید،چون دیگه میدونست اگه بخواه ام نمیتونم بخوابم.
مامانم حیاط بود،داشت کارهای باغ رو انجام میداد.
داداشم ایناهم کمی حیاط موندن و با مامان صحبت کردن بعدش همگی اومدن بالا.منکه هنوز دراز کشیده بودم،با دیدن من ازم پرسیدن خواب بودی بیدارت کردیم؟منم واسه اینکه ناراحت نشن گفتم نه بابا خواب کجا بود،خیلی وقته بیدارم.
بعدش منم از جام بلند شدم،کمی صحبت کردیم.ساعت حدود ۷عصر بود که خواهرم اینا هم رسیدن.
خواهر بزرگم رفته بود دنبال یکی دیگه از خواهرام،باهم اومده بودن.
خواهرمم کلی سبزی از باغ پدرشوهرش آورد که اینجا باهم پاک کنن.خانم ها نشستن رو ایوون دم غروبی دست جمعی شروع کردن به سبزی پاک کردن.

یکم هم از حال خودم بگم...
خانما که درحال سبزی پاک کردن و صحبت کردن بودن.منم به صحبتشون گوش میدادمو گاهی هم در بحثشون شرکت میکردم و نظر میدادم،وقتایی هم به گوشیم یه نگاهی مینداختم و به دنیای مجازی سری میزدم.چشمم به یه پیامی افتاد و حالم گرفته شد.
که جالبش اینجاست،اون پیام به هیچ چیز و هیچکس ربطی نداشت،اما خودم بزور داشتم ربطش میدادم.
و به همین دلیل خیلی کوچیک اون شب نتوستم با مهمونا شاد باشم برخورد خوبی داشتم باشم.

بحثو عوض کنیم برسیم به موضوع اصلی...

خلاصه خانما سبزی پاک کردنشون تموم شد.چایی آوردن خوردیم.
اینجا به بعدش رو بهتره خلاصه کنم چون حرف خاصی نیست واسه نوشتن.
ساعت حدود دوازده نیمه شب بود که همگی یجا رفتن خونه هاشون.البته خواهر بزرگم رفت خونه پدرشوهرش،و فردا صبح حرکت کردن به سمت منزل.
و ما بازهم شدیم یه خانواده سه نفره.


اینم خاطرهٔ دو روز از زندگی من.

بدرود.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۴
میثم ر...ی


سلام عزیزان


ایندفع میخوام خاطرهٔ یه مهمون عزیزی رو بنویسم،که با اومدنش تونست یه روز خوب رو واسم رغم بزنه،و بعد از مدتی منو از تنهای در بیاره



ظهر یکشنبه همین هفته بود که برادر زادم به من پیام داد:بعدازظهر نخوابیا،من راس ساعت ۴ اونجام،اومدم نبینم خواب باشی.
البته من خبر داشتم که میاد خونمون،اما خواست دقیقتر منو در جریان بزاره.
خیلی خوشحال بودم که برادرزادم میاد خونمون؛آخه منو اون خیلی باهم صمیمی هستیم و هیچ حرف پنهانی بینمون نیست.هر ماجرایی که واسه هرکدوم مون پیش بیاد به هم میگیم.
قبلا چون خونه ی داداشم به ما نزدیکه هر هفته یکی دوبا میومد پیشم،اما بعد از ازدواج،با شوهرش رفتن تهران زندگی میکنن.حالا هر یکی دو ماه هرموقع میاد که به پدر مادرش سر بزنه یه روزم میاد خونمون،البته بعضی وقتا هم وقت نمیکنه فقط نیم ساعت میاد پیشم و میره.
به همین دلیلم زیاد نمیتونیم همدیگه رو ببینیم،واسه همین هرموقع میاد کلی حرف داریم واسه گفتن اما چون حرفامون زیاده به هیچکدومشون درست حسابی نمیرسیم،منم که بیشتریاش یادم میره تعریف کنم.


خلاصه......
ساعت هنوز مونده بود به ۴ برسه،چشمم کم کم داشت سنگین میشد.اما دیگه نمیخواستم بخوابم،چند دقیقه ارزش خوابیدن نداشت.
ساعت حدوداً یه رب از موعد اصلی یعنی ۴گذشته بود که دیدم صداش میاد.داشت با شوهرش تلفنی صحبت میکرد.
بعداز تموم شدن مکالمش اومد تو.مامانم هم از خواب بیدار شد،باهمدیگه سلام و احوال پرسی کردیم.
یه نیم ساعتی مامانم کنارمون نشست نوه و مامانبزرگ باهم صحبت کردن و خبر گرفتن.
بعدش مامانم رفت تو باغچه حیاطمون،ماهم فرست رو غنیمت شمردیم،شروع کردیم به صحبت کردن.همونطور که گفته بودم ما چون خیلی کم همدیگه رو می‌بینیم بخاطر همین حرفای زیادی برای گفتن واسه همدیگه داریم.
البته معمولا من زیاد حرف نمیزنم بیشتر به حرفاش گوش میدم اما ایندفع منم خیلی دلم پر بود.اتفاقات خوبی تو این مدت برام پیش نیومده بود،بخاطر همین دلم گرفته بود و ناراحت بودم.و یه دل سیر باهاش درددل کردم.


چشم بهم زدیم متوجه شدیم بیشتر از دو ساعته داریم صحبت میکنیم.
مامانم هنوز تو باغچه بود،فکرکنم اونم میدونست ما حرف زیاد داریم بخاطر همین بالا نیومد تا ما راحت باشیم.
دیگه داشت شب میشد؛مامانم اومد چایی آورد خوردیم.
بعدشم من کار روزانم رو انجام دادم.
شبش هم قرار بود بیدار بمونیم و باهم صحبت کنیم،به یاد گذشته که بعضی شباش تا ۴ حتی بعضی شبا تا ۵ صبح بیدار میموندیم و صحبت میکردیم.اما این دفع نشد زیاد بیدار بمونیم،برادرزادم خسته بود میخواست بخوابه،منم چون موضوع خاصی نمونده بود براش  تعریف کنم،دلم نیومد دیگه الکی بیدار نگهش دارم.شب خوش گفتیم و خوابید.
فرداش هم تا ساعت ۱۲ظهر خونمون موند بعدش رفت خونه.
واسه من خیلی روز خوبی بود،با حرف زدنم کلی سبک شدم.


خیلی خوبه آدم یکیو کنار خودش داشته باشه تا وقتایی که دلش پره و تنهاست،کسی باشه به حرفاش گوش کنه.
قبلا ها منو خواهرم خیلی صمیمی بودیم،اون ازدواج کرد.بعدش با برادرزادم که اختلاف سنی زیادی بامن نداره،جور شدم؛اونم ازدواج کرد رفت خونه ی بخت.
البته هنوز منو برادرزادم خیلی صمیمی هستیم،از متنی که نوشتم هم مشخصه،البته ارزش درددل کردن به اینکه یکی جلوت باشه ببینیش تا بتونی درست حسابی حرف دلت رو بزنی و سبک شی،نه تو دنیای مجازی و تلگرام و اینجور چیزا.


ممنون که وقت گذاشتین خاطره ام رو خوندین.

اگه خواستین میتونین اسم های دوستای صمیمی تون رو تو نظرهاتون بگین.



بدرود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۷
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز


ایندفعه خاطره ی روز پدر رو گذاشتم تو وبلاگم.
احساس کردم خاطره ی خوبی میتونه باشه،واسه همین دلم نیومد هم شما رو از این جریان بی خبر بزارم،و هم اینجا ثبت میشه و در آینده خاطره ی این روزامو برام زنده می کنه.




صبح که بیدار شدم،هنوز از جام بلند نشده بودم که یکی در زد اومد تو.(دختر عمه ام بود).اومده که با بابام برند سالگرد عموم که یه شهرستان دیگه است.
من شب قبلش واسه تبریک گفتن به بابام برنامه ریزی کرده بودم.
میخواستم صبحش با بابام دست بدم روبوسی کنیم بعد بهش تبریک بگم.
البته این ساده ترین نوع تبریک گفتن یه آدم به پدر و مادرشه؛ولی باید اعتراف کنم که تاحالا به این شکل هم به بابام تبریک نگفتم.نمیدونم از خجالته،رودربایستیه یا هرچیز دیگه.اما متاسفانه من تاحالا نتونستم انجامش بدم.
البته امسال موفق شدم به مامانم اینجوری تبریک بگم.خواستم با بابامم به همین صورت باشه که نشد....
دوختر عمه ام اومده بود،پیش اون خجالتم دو چندان شد،خیلی برام سخت تر شده بود.منم بیخیال شدم و باخودم گفتم بزار بره مراسم بعد که برگشت بهش میگم.
بعد از چند دقیقه بابام و دختر عمه ام رفتن و منم صبحونم رو خوردم.
داشتم آماده میشدم که کار روزانم رو انجام بدم،زنگ تلفن به صدا در اومد.مامانم جواب داد؛خواهرم بود،گفت زنگ زدم بگم نهار میایم اونجا.
منم وقتی فهمیدم مهمون داریم کارم رو شروع کردم که سریع‌تر تموم کنم چون وقتی بچه‌های خواهرم بیان سخته کار انجام دادن،جلو بچه‌ها تمرکزم بهم میریزه.
اما باز با سرعت عملی که داشتم نتونستم کارو به پایان برسونم و خواهرم اینا اومدن.البته خوشبختانه خواهر زاده کوچیکم که فقط سه سالشه اذیتم نکردو من راحت کارمو انجام دادم،بعدشم سریع لپ تاپ رو خاموش کردم.

همون روز سالگرد دختر خاله ام هم بود،واسه همین خواهرم اومده بود بره مراسم.
بعداز نهار هم آماده شدن با مامانم که برن مسجد واسه مراسم.
منم طبق معمول بعدازظهر ها،درازکشیدم که یکم بخوابم.
خواهرمم باهام خداحافظی کرد چون بعد مراسم میخواست بره خونه.
وقتی که رفتن من یه گشتی تو گوشیم زدم تا یکم خسته شم بلکه خوابم بگیره،رفتم گروه دیدم خبری نیست.دیدم یه دوستم آنلاینه،یه نیم ساعتی باهم گپ زدیم اما بازم خوابم نگرفت(نمیدونم چرا وقتی خونه تنها هستم راحت نمیتونم بخوابم!).گوشیمو گذاشتم کنار چشمامو بستم تا شاید اینطوری بتونم بخوابم،اما نشد که نشد.بیشتر از یک ساعت چشمام بسته بود،حتی یک لحظه هم نخوابیدم.تا اینکه مامانم از مسجد برگشت.یه چند دقیق ای که گذشت تلفن زنگ خورد،مامانم جواب داد.از صدای پشت تلفن متوجه شدم داداشمه.به مامانم گفت ما شام میایم خونه تون.
منم دیگه قید خوابیدنو زدم چون زودتر باید بلند میشدم کارم رو انجام میدادم.
بلند شدم اول یه چایی خوردم بعدش به کارم رسیدم.همینکه کارم تموم شد داداشم اینا از راه رسیدن.(البته راهی نیست،حدوداً ۷-۸ کیلومتر با ما فاصله دارن).

خلاصه نشستیم و صحبت کردیم،از حال و احوالات همدیگه باخبر شدیم؛متاسفانه چند وقت پیش برادر زن داداشم تصادف کرده بود،از وضعیتش پرسیدیم.
همینجوری مشغول صحبت کردن بودیم که بابام اومد.
وقتی اومد،داداشم و زن داداشم بلند شدن و روز پدر رو بهش تبریک گفتن؛اما من باز مثل همیشه نتونستم اونجوری که دوست دارم بهش تبریک بگم،فقط خیلی ساده بهش گفتم "روز پدر رو بهت تبریک میگم" بابامم گفت سلامت باشی.
اون شب داداشم اینا بعد شام رفتن خونه.


اینم از خاطره ی من در روز پدر،متاسفانه بابام نقش زیادی در  خاطره ی اونروزم نداشت؛بیشتر متنم در مورد رفت و آمد مهمونا بود.
اما خیلی ناراحتم که نتوستم درست و حسابی به بابام تبریک بگم.منتها از سال دیگه همه ی سعیم رو میکنم تا بتونم از تمام زحمات بی حد وصف پدر مادرم تشکر کنم.


از همه تون ممنون که وقت گرانبهاتون رو به خوندن خاطرم صرف کردین.

بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۷
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز

خلاصه نوروز هم تموم شد و به سبزده بدر رسیدیم.
امروز خاطرهٔ سیزده بدر رو نوشتم که چطور قرار بود بشه و چطور شد.

یکی دو روز پیش با خواهر در مورد برنامه سیزده بدر که کجا بریم و چیکار کنیم برنامه ریزی کرده.قرار بود منو مامانم با خواهرم اینا نهار بریم یه جای سر سبز،اونجا غذا درست کنیم و کلی خوش بگذرونیم.
با اینکه دیشبش خیلی دیر خوابیده بودم اما صبح سیزدهم خیلی زود از خواب بیدار شدم تا کارام رو انجام بدم به موقع آماده شم واسه بیرون رفتن.
صبح خسته و کوفته از خواب بیدار شدم دیدم هنوز بارون داره میباره اما چون هواشناسی گفته بود تا قبل از ظهر غرب گیلان بارون بند میاد.دلم به حرفش خوش بود؛هی آسمون رو نگاه میکردم منتظر بودم ابرها برن کنار و نور خورشید بیاد.
من سریع صبحونم رو خوردم.داشتم کارام رو انجام میدادم،مامانم صدام زد گفت ببین ماهی داره میمیره(ماهی عیدمون) رفتم دیدم پایین تُنگ هست،دیگه نای شنا کردن نداشت.خیلی ناراحت شدم،من ماهی عید رو خیلی دوست دارم.
مامانم ماهی و سبزه عید رو برد انداخت تو رودخونه کنار خونمون.

کارم که تموم شد چشمم به آسمون بود که بارون بند بیاد،گوشامم تیز کرده بودم تا اگه صدای ماشین تو کوچه مون شنیدم برم ببینم خواهرم اینا هستن یا نه.
البته با این بارونی که میومد بعید بود خواهرم اینا بیان،اما خب امیدِ دیگه؛آدم در هر موقعیتی امید خودش رو نباید از دست بده(منم آدم همیشه امیدوار.اصلا اسمم رو باید میذاشتن امید).
حالا این موقع هم تو کوچه مون ماشین های همسایه‌هامون میره و میاد.کلا دوتا همسایه فقط دارم اما رفت و آمدشون اندازه شونزده تا خانواده است.روزای تعطیل کوچه مون میشه اتوبان!.بگذریم.
این بارون هم بازیش گرفته بود،هی قطع و وصل میشد.شده بود مثل اینترنت!.
مثل اینکه بارون بند بیا نیست.نهار خوردیم بعد نهار بارون بند اومد،از اون دور دورا نور خورشید کم کم داشت نمایان میشد،اما هوا خیلی سرد شده بود.

اونجا بود که دیگه قید بیرون رفتن رو زدم،آخه من اصلا تو هوای سرد بیرون نمیرم حتی اگه یکی بیاد دنبالم؛من خیلی سرمایی ام.
دیدم اوضاع اینجوریه تصمیم گرفتم یکم بخوابم تا خستگی این انتظار از تنم بره بیرون.
منم سیزدم رو تو خواب بدر کردم.چیه مگه،نمیشه؟
وقتی بیدار شدم یه نگاهی به گوشیم انداختم دیدم بچه‌های گروه کلی عکس از جاهایی که رفته بودن فرستادن؛منم فقط میدیدم و حسرت میخوردم که تو خونه موندم و جایی نرفتم.
البته اشکال نداره،بارون رحمت الهی بارید خوبه.انشاالله امسال مثل سالهای قبل کم آبی نداشته باشیم.

خب عزیزان و دوستان همیشه همراه،اینم از خاطرات سیزده روز عیدم.امیدوارم خونده باشین و خوشتون اومده باشه.
خواهشمندم ازتون که اگه نکته،نظر یا پیشنهادی برای پیشرفت و بهبودی وبلاگ دارین،طوری که شما بپسندید،حتما در نظرات برام بزارین.
تا جایی که از توانم بر بیاد حتما در اسرع وقت انجام میدم.

سالی پر از شاد کامی و موفقیت داشته باشین.....بدرود.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۱
میثم ر...ی

سلام به دوستان همیشه همراه

عید هم داره کم کم به روزهای پایانی خودش میرسه.چشم به هم زدیم ۹روز از عید گذشت؛با اینکه عید امسال برام جالب نبود،اما باز خیلی زود گذشت.

اینجاست که میگن:عمر آدم عین برق و باد میگذره.
بهتره سخن کوتاه کنم و به خاطره برسم.

رسیدیم به دهمین روز سال...
صبحش وقتی که من خواب بودم مامانم رفته بود دکتر.صبح ها وقتی از خواب بیدار میشم میبینم مامانم نیست خیلی بی حوصله میشم،نای بلند شدن ندارم.اما اون روز خواهر و خواهرزادم بودن خوب بود،منم بلند شدم.داشتم صبحونه میخوردم که مامانم اومد.
اونروز صبح هم مثل هرروز کارمو انجام دادم.یه گیگ هم حجم نت خریدم،اما نمیدونم که چطور شد یروزه تموم شد!فکرکنم سیستمم بی خبر برنامه هارو آپدیت کرده بود.
همونطور که گفته بودم خواهرم اینا شبش بلیت داشتن برن خونه.عصر شوهرخواهرم زنگ زد به خواهرم گفت امشب خونهٔ داداشم دعوتیم.خواهرمم که دوست داشت شب آخری پیش مامان و باباش بمونه،گفت نه بیخیال نیمخواد بریم اما با اصرار شوهرش مجبور شد قبول کنه.
غروب هم آژانس خبر کردیم خواهرم اینا رفتن.اینم آخرین عضو خانوادهٔ ما که مهمون عیدمون بودن.
چقدر زود مهمونی عیدمون هم تموم شد و همه رفتن خونه هاشون.
درسته من از خونه شلوغ خوشم نمیاد ولی عید بدون مهمون و شلوغی صفایی نداره،شبیه عید نیست.

روز یازدهم که یروز خاصه واسه بچه‌ها....
صبح من تازه چشمامو باز کرده بودم که یهو صدای زنگ تلفن اومد.مامانم بدو بدو اومد جواب داد که من بیدار نشم.
زن داداشم بود؛دیدم مامانم هی داره ازش تشکر میکنه.اونجا بود که یهو یادم افتاد بله امروز،روز مادره.(البته فکرنکنینا من یادم رفته بود،چون تازه بیدار شده بودم حواسم نبود)
باخودم قرار گذاشته بودم من اولین نفری باشم که به مامانم تبریک میگم اما قسمت نبود.

منتظر بودم که تلفن رو قطع کنه من تبریک بگم،بعد از چند دقیقه که صحبتاشون تموم شد بازم یادم رفت تبریک بگم!نمیدونم چرا اینقدر حواس پرت شدم من!
بلند شدم و صبحونه خوردم.باز تلفنمون زنگ خورد مامانم جواب داد،متوجه شدم داره با خواهرم صحبت میکنه؛بازم یادم افتاد،باخودم گفتم ای وای باز تبریک نگفتم!.
دیگه اینبار دقتم رو بردم بالا،منتظر موندم قطع کردن همون لحظه تبریک بگم دیگه یادم نره.همینکه صحبتشون تموم شد مامانمو صدا زدم بهش تبریک گفتم ازش حلالیت طلبیدم.اونم مثل همیشه با تموم مهربونی و عشقش بهم گفت تو هیچوقت اذیتم نکردی.میدونم خیلی اذیتش کردم اما اون اینقدر مهربونه که هیچوقت اذیتامو نمیبینه و خیلی راحت منو میبخشه(مادرم بهترین مادر دنیاست).

بعدازظهر مامانم رفت مسجد واسه خیرات و فاتحه برای مادرش.منم که تنها بودم تصمیم گرفتم بخوابم تا زمان زودتر بگذره.تازه بیدار شده بودم که گوشیم زنگ زد،برداشتم خواهرم بود؛سلام و احوال پرسی کردیم بهش گفتم کار داشتی؟گفت میخواستم تبریک بگم.گفتم به من میخوای تبریک بگی؟!گفت نه مامان دیگه.بهش گفتم مامان رفته مسجد؛گفت باشه پس بعدا بهش زنگ میزنم تبریک میگم.
دم غروب بود که صدای ماشین اومد نگاه کردیم دیدیم خواهرم اینا اومدن(یه خواهرم خونه شون به ما نزدیکه،هرهفته میان خونمون).
اومدن بالا،نشستیم و صحبت کردیم.از خاطرات مسافرتشون که از جاده چالوس رفته بودن؛برامون تعریف کردن،که از چه خطراتی عبور کردن.میگه چند ساعت توی تونل پشت ترافیک موندن!.
خاطراتشون خیلی جالب و با هیجان بود وقتی تعریف کردن.
خواهرم اینا بعداز شام رفتن خونه.

ماهم دراز کشیدیم و من تا دوازده و نیم خندوانه نگاه کردم بعدش شروع کردم به نوشته خاطره تا ساعت دو بامداد.شب ها بهتر میتونم بنویسم.
بعدشم با یکی از دوستای مجازی شروع کردیم به صحبت کردن،صحبت هامون گل انداخت تا بعد ساعت چهار صبح طول کشید؛دیگه صدای خروس هاهم در اومده بود!.
ساعت از چهار و نیم هم گذشته بود که خوابیدم.

رسیدیم به روز دوازدهم سال: صبحونم رو خوردم داشتم آماده میشدم که کار روزانم رو انجام بدم که زن داییم صدا زد.مادرم رفت بیرون باهم احوال پرسی کردن و اومدن تو،منم باهاش سلام احوال پرسی کردم.بعد با مامانم رفتن آشپزخونه صحبت کردن و باقالی درست کردن.بعد یه ساعتم رفت خونه،گفت مهمون دارم باید زودتر برم.
دم غروب بود داشتم چایی میخوردم که یهو از پشت شیشهٔ درِمون دیدم یکی اومده بالا،یکم دقت کردم متوجه شدم دختر عمه ام هست.
خلاصه اومد بالا با مامانم سلام و عید مبارکی کردن،بعدش به هم روز مادر رو تبریک گفتن،منم بهش تبریک گفتم.
چند دقیقه ای نشده بود که پسرش زنگ زد گفت بیام دنبالت؟آخه بعد باید برم جایی کار دارم؛دختر عمه ام گفت باشه بیا.خیلی زود بلند شد رفت.

اینم از خاطره این سه روز.
الآن که دارم براتون می‌نویسم ساعت یک و نیم بامداد سیزدهم عیده،بارون شدید هم از آسمون میباره و میخوره به سقف خونه.صداش مثل یه موسیقی زیباست.


نگاهتون همیشه با طراوت.....بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۵
میثم ر...ی