زندگی

خاطره نویسی عید

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ

سلام دوستان


ایندفع هم میخوام سه رو از خاطرهٔ عیدم رو براتون بنویسم.


میخوام از دقایق پایانی ششم فروردین شورع کنم.
ساعت حدوداً دوازده شب بود که خواهرم اینا از خونهٔ مادرشوهرش اومدن خونمون،قرار بود فردا صبحش که میشد هفتمین روز سال برن خونشون.البته از یه راه دیگه بنام جاده چالوس.با یکی دیگه از خواهرامونم هماهنگ کرده بودن که خانوادگی برن.
ساعت هفت صبح راه افتادن.من فقط یه لحظه بیدار شدم باهاشون خداحافظی کردم و بازم خوابیدم.
حالا تنها کسی که از مهمونای عید خونه مون هست،یدونه خواهرمِ با پسر و دخترش.بقیه همه رفتن خونه هاشون.

بعدازظهر مثل همیشه دراز کشیدیم،منم تا دیدم خیلی خستم و کاری هم که ندارم تصمیم گرفتم بخوابم،گوشیمم نذاشتم حالت سکوت(جزء محدود دفعات بود که من گوشیو نذاشتم رو حالت سکوت) از شانس منم نیم ساعتم نشده بود که خوابیده بودم یهو صدای زنگ گوشیم بیدارم کرد.جواب دادم دیدم زن داییمه،بعداز سلام و تبریک عید(حالا من بزور صدام در میاد) گفت خواستم ببینم اگه خونه هستین بیام خونه تون.منم گفتم خونه ایم بفرمایین.
بعد چند دقیقه اومد،نشست و صحبت کردیم.ما از مهونیامون گفتیم،اونم از مهمونی و جشنی که داشتن تعریف کرد.یکم که صحبت کردیم زن داییم خوابش گرفت،گفت نمیدونم چرا اینقدر خوابم میاد!چند دقیقه که گذشت کم کم داشت چشماش بسته میشد،وقتی دیدیم اوضاع اینجوریه،مامانم بهش گفت خب یکم بخواب.اونم دید نمیشه تحمل کرد،گفت باشه.
با معذرت خواهی یه ساعتی خوابید و بی خوابی چند روز رو قشنگ جبران کرد.

بعداز اینکه بیدار شد یه چند دقیقه گذشت بود که صدای ماشین اومد.مامان نگاه کرد گفت زن داییت اینا اومدن.
البته زنِ دایی خدا بیامرزم با دخترش و پسرش و نوه اش اومده بودن.اومدن بالا،طبق معمول سلام و احوال پرسی و عید مبارکی کردیم.
(البته اینم بگم یه نوه دیگشم اومده بود،خیلی پسر بامزه ایه فقط حیف اون روز حرف نمیزد)
یه ساعتی نشستن و بلند شدن رفتن.البته ما تعارف کردیم شام بمونن اما قبول نکردن،برنامه ریزیشون فقط عید دیدنی بود،وایستادنی نبود.

شب شد زنگ زدیم به خواهرم اینا که رسیدن؟...گفتن ما جاده چالوس هستیم ترافیک خیلی سنگینه،سرعتمون لاک پشتیه!
یه مسیر سه ساعته از اتوبان،حالا شده ۱۷ساعت از مسیر جاده چالوس.لذت سفر چیکار میکنه با آدم.


روز هشتم سال: اون روز صبح مامانم نوبت دکتر داشت،بخاطره همین صبح زود وقتی که من خواب بودم رفت.ساعت حدوداً یازده بود که زنگ زدم به داداشم از مامان خبر بگیرم(آخه داداشم و مامانم باهم رفته بودن دکتر).داداشم گفت تو راهیم،داریم میایم.
وقتی اومدن از مامانم پرسیدم: از خواهرا خبر داری؟گفت یکی دو ساعته رسیدن.
حدوداً ساعت ۹رسیده بودن،یه مسیر سه ساعته شد بیشتر ۲۶ساعت!.

روز نهم سال: خانوادهٔ خواهرم که تنها مهمون عیدمون بودن،صبحش رفتن بیرون و بعدازظهر برگشتن.
و طبق معمول دخترش خونهٔ اون یکی بابابزرگش پیش باباش موند،چون بچه‌ها هستن دوست داره باهاشون بازی کنه.
وقتی اومدن خواهرم گفت ماهم بلیت گرفتیم واسه فردا شب(دهم فروردین) که بریم خونه.ما تعجب کردیم گفتیم شما که همیشه تا سبزده بدر میموندین! گفت اینبار میخوایم زودتر بریم،هیچکس که نیست همه رفتن خونه هاشون،ماهم اینجا چیکار کنیم.
راست میگفت،عید امسال زیاد جالب نبود.خواهر برادرام خیلی زودتر از سالهای قبل رفتن خونه هاشون،حال منم که سرجاش نبود بی حوصله بودم همش.....


اینم از خاطرات عیدم تا نهمین روز سال.
امیدوارم خونده باشین و خاطرات روزای بعدمم دنبال کنین.


بدرود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۲
میثم ر...ی

نظرات  (۳)

۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۶ سیّد محمد جعاوله
خاطره شیرین ترین چیزی که داریم
پاسخ:
بله همینطوره
۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰ غفور درویشانی
موفق باشی
پاسخ:
سپاس...همچنین.
چه حالی داری شما. کاش یکی میومد خاطرات منم می نوشت.
پاسخ:
سلام
اتفاقا خاطره نویسی خیلی لذت بخشه.
خاطرات هر شخصی متعلق به خودشه،شما خدت باید خاطراتت رو بنویسی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی