زندگی

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir


در روز ششم خونه‌مون تقریبا خلوت شده بود؛فقط خواهر وسطیم بود و دخترش.خواهر بزرگم اینام تصمیم گرفته بودن برن خونه‌شون،اما مراسم سوم دایی ناتنی شوهرخواهرم فرداییش بود،دقیقا وضعیتشون مشخص نبود برن یا نه.مادرمم با خواهرم در تماس بود تا از تازه‌ترین خبرها اطلاع داشته باشه.
خلاصه طی تماس‌هایی که داشت اطلاعات کامل به دستش رسید.فرار بر این شد خواهرم اینا بعد مراسم حرکت کنن سمت خونه‌شون.

عصری بود که خواهر بزرگم از خونه‌ی پدرشوهرش اومد.البته تنها بود،خواهرزادهام خونه‌ی پدربزرگشون مونده بودن.خواهرم اومد تا شب آخرو پیش ما بمونه.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۶
میثم ر...ی
قلم دفتر


همونطور که در خاطره‌ی قبلی گفتم،روز قبل همگی از خونه خواهر کوچیکم اومدیم خونه‌ی ما تا شبش بریم منزل داداش کوچیکم.برای ‌شام دعوت بودیم خونه‌شون.

ظهر بود و همگی درحال نماز و نیایش که اولین مهمون یهوییِ عیدمون هم رسید.با اینکه وقتی این شکلی مهمون میاد ما همه تو حول و ولایی‌مو با عجله باید خودمونو جمع و جور کنیم،اما من این سبک مهمون اومدنا رو دوست دارم؛یه هیجان خاصی داره.😲

دوتا از دخترعمه‌هام بودن.(یوقت تو ذهنتون ازین دخترعمه جوونارو تجسم نکنینا،دوتاشون نوه دارن ماشاالله)
کمی نشستیم و موقع نهار که شد گفتیم سفره بندازیم باهم نهار بخوریم.اما اون‌ها اصرار داشتن که غذا خوردن و اصلا گشنشون نیست،و فقط میخوان چند دقیقه بشینن و برن.
حالا ما همه گشنه،نمیدونیم چیکار کنیم
😐 خلاصه نشستیم و گپ زدیم.میوه و شیرینی که میومد ما قبل اینکه به مهمون برسه تموم میکردیم.
بالأخره مهمونامون رفتن؛قرار بود برن خونه‌ی عموی خدابیامرزمو چند دقیقه هم اونجا بشینن.

عصری شد و کم کم موقع حسابرسی تعداد افرادمون و تعداد ماشین‌هایی که داریم رسید. هرطور که حساب می‌کردیم واسه یه نفر جا نبود.راه هم طولانی بود،هیچکس حال گرفتن چندتا ماشین خطی رو نداشت.
یا یه نفر نباید میومد یا بشوخی می‌گفتیم یه نفر بره صندق عقب مشکل حل میشه.
😄 نمیدونم چرا حرف صندق عقب میشد همه منو نگاه میکردن!نیست خیلی ریزه میزم،انگار واسه صندق عقب ماشین ساخته شدم.☹️

همینطور درحال حساب و کتاب بودیم،داشتیم فکرمیکردیم که با اون یه نفر باید چیکار کنیم
🤔 که یهو شوهرخواهرم زنگ زد به خواهرم.بعداز صحبتشون خواهرم با چهره کمی ناراحت گفت، 😔شوهرش گفته دایی نا تنیش فوت کرده،نمیتونه همراه ما بیاد. با نیومدن شوهرخواهرم مشکل تعدادمون هم حل شد و همگی میتونستیم بریم.

موقع رفتن شد ما راه افتادیم؛یه خواهرمم موند با ماشین داداشم بزرگم اینا بیاد.اما متأسفانه ماشین‌شون تعمیرگاه بود،قرار شد بعداز تعمیر ماشین راه بیفتن. دختر کوچیکهٔ خواهرمم با ما بود،وقتی فهمید مادرش فعلا راه نیفتاده زد زیر گریه!
😢 خوشبختانه وسطای راه خبر رسید که داداشم اینا هم راه افتادن و خیال خواهرزادم راحت شد.

خیابون‌هام شلوغ؛ماشین پشت ماشین؛ترافیک سنگین!
ما رسیدیم و بعداز حدود نیم ساعت داداشم اینام رسیدن.
موقع شام شد و غذارو چیدن رو سفره.
😋بازم من موندم بین خورشت‌ها کدومو انتخاب کنم!🤔 فسنجون از بقیه به من نزدیکتر بود منم ریختم برای خودم.

ساعت حدودا یک بامداد راه افتادیم به سمت منزل. موقع برگشت من به همراه داداش بزرگم اینا برگشتم. (داخل پرانتز عرض کنم: من تصمیم داشتم توی عید به کل خانواده شام بدم اما بنا به دلایلی نشد) از اون لحظه‌ای که راه افتادیم،داداش و برادرزادم و شوهرش سوال پیچم کردن و بهم تیکه انداختن که چرا نمیخوای شام بدی؟
😑 و هی برای خودشون دلایل بی ربط میاوردن.من هرچقدر دلیل منطقی میاوردم اصلا قبول نمیکردن و میگفتن این‌ها همه یه دلیل داره اونم فقط خسیس بودنتو میرسونه.
خلاصه این حرفا ادامه داشت تا رسیدیم به حیاط خونه‌مون؛وقتی رسیدیم خطم دادگاه اعلام شد.🤕


یه روز دیگه از عید تموم شد.از روز پنجم انگار روزهای عید خوردن به سراشیبی! خیلی سریع‌تر از قبل میگذشتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۷
میثم ر...ی

سلام وقت بخیر دوستان

 

دفتر بهاری

 

این مطلبی که امروز گذاشتم جدا از خاطرات عیدم هستش.
میخوام از ماجرای دیروزم بنویسم که خیلی پر دردسر و البته جالب گذشت.


دیروزم مثل روزای گذشته خیلی عادی شروع شد.من مثل همیشه بعداز صبحونه لپ تاپو روشن کردم و مطلبی که شب قبلش آماده کرده بودم بزارم وب.در همین حین گوشیم زنگ خورد،به شماره که نگاه کردم متوجه شدم از طرف مجتمع تماس گرفتن.جواب دادم،یکی از مددکارای مجتمع بود گفت اگه خونه‌این ما میخوایم بیایم خونه‌تون برای فیلم برداری!😦

از اون لحظه بود که فهمیدم تو بد دردسری افتادم.☹️
خودم که از هیچ لحاظ آماده نبودم،و دیگر مشکلات که بهتره اینجا بازش نکنم.فقط اینو بگم،در دو ساعتی که تا همه چیز ok بشه من به اندازه یک سال استرس رو تحمل کردم.😑

طبق هماهنگی که با مدیر مجتمع داشتم قرار شد ساعت یکو نیم بیان خونه‌مون. اما با نیم ساعت تاخیر ساعت ۲ اومدن.
اومدن و بعداز کمی صحبت فیلمبردار نظرش این بود که من با ویلچر برم بیرون تا در تصویر نمای بهتری داشته باشه.منم که همیشه برای پایین رفتن از رمپ یه ترس کوچیکی دارم اینجا استرس هم بهش اضافه شد.😰


خلاصه با کمک پدر و مادر رفتم رو ویلچر نشستم و آماده رفتن شدم.همیشه موقع پایین رفتن از رمپ یکی از جلو مراقبم و یکی هم از پشت،اما اینبار همه از دور فقط راهنمایی میکردن و کسی نزدیک نمیومد!😐 چون فیلمبردار گفته بود همه باید دور بایستن تا فقط میثم تو تصویر باشه.
منم تو دلم از همه حلالیت طلبیدم و خودمو برای همه‌چیز آماده کردمو رفتم پایین!.😀


بعدشم رفتیم تو کوچه و برای اولین بار چرخ ویلچرم رسید به خیابون اصلی.بعداز گرفتن چندتا عکس برگشتیم خونه و یه مصاحبه کوتاه تو حیاط ازم گرفتن.
و اینم بگم که موقع بالا اومدن از رمپ خداروشکر بهم کمک کردن و تونستم خیلی راحت و بی خطر بیام بالا.

بعدازینکه رفتن،من سریع اومدم تو.از خستگی هیچ نایی برام نمونده بود.
🤕 خیلی خسته شده بودم.به سختی کمی غذا خوردم و دراز کشیدم.
اما متاسفانه هرچقدر سعی کردم نتونستم بخوابم!روزای که خیلی خسته هستم،خیلی سخت خوابم میبره.
منم فرصت رو از دست ندادم و به همراه گوش دادن موسیقی
🎼🎼 به کار روزانم رسیدم.

ساعت شروع بازی پرسپولیس-پیکان رو از اپلیکیشن نود که نگاه کردم،زده بود ساعت ۱۹:۵٠ ؛ منم بعد کارم حدود ساعت ۸و ۲٠دقیقه تلویزیونُ روش کردم و به امید اینکه حداکثر فقط نیم ساعت بازی رو از دست دادم.
وقتی تلویزیون روش شد اول یه نگاه به نتیجه نگاه انداختم،دیدم پرسپولیس یک هیچ جلوهِ
😍 کلی خوشحال شدم.بعدش به زمان که نگاه کردم دیدم ۷۷ دقیقه از بازی گذشته!😣
حالا نمیدونم من اشتباه دیدم یا اپلیکیشن نود اشتباه تایپ کرده بود.😒 اگه اشتباه از نودی هاست من نمیبخشم شون.😄
بگذریم؛مهم اینه الآن پرسپولیس با ۱۲امتیاز از نزدیکترین رقباش پیش افتاده و اگه فقط یه بازی دیگه پیروز بشه به احتمال حتم به یقین قهرمان لیگ برتر کشوری خواهد شد.😍 😘

عصری خواهر کوچیکم تماس گرفت و گفت شام میایم خونه‌تون.
غروب بود که خواهرم اینا اومدن.وقتی رسیدن باهم سلام احوال پرسی کردیم خواهرم رفت تو آشپزخونه؛دیگه ندیدمش تا موقع شام.بعداز جمع کردن سفره شام، باز رفت تو آشپزخونه و کارای آشپزخونه رو انجام داد.
بعدش شوهرخواهرم بلند شدو خواهرم ایناهم آماده شدن رفتن.

خلاصه دیروز با تمام ماجراهاش و سختی‌هاش و استرس هاش تموم شد،خیلی خوب تموم شد.و یه خاطره خیلی خوبی برام بجا موند.
هوای دیروز خیلی عالی بود.آسمون کاملا آبی همراه با نسیم بهاری.🍃🍃


بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۰
میثم ر...ی
سومین روز عید


بالاخره بعداز چند روز پذیرایی از مهمان نوبت ما شد که بریم مهمونی و ازمون پذیرایی شه.😋

صبح جمعهٔ چهارمین روز عید بود.خواهر کوچیکم کل خانواده رو برای نهار دعوت کرده بود.(فقط داداش بزرگم اینا به دلیل داشتن مهمان نمیتونستن بیان).دم ظهر شوهرخواهرم و خواهرزادم بادوتا ماشین اومدن دنبالمون.

راه افتادیم و تو راه هم خواهرزادم چندتا شعر گذاشت که یه شعر خیلی قشنگ بود به دلم نشست.بنام "تو که نیستی پیشم" پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید.
رسیدیم به مقصد.خواهر بزرگم اینا هم روز قبل از خونه‌مون رفته بودن،صبحش رفتن خونه‌ی خواهر کوچیکم برای کمک،ما هم رسیدیم و به جمع شون ملحق شدیم.

دیگه ما رسیده بودیم ظهر بود و موقع صرف نهار.کم کم سفره و چیدن و غذا رو آوردن.
وقتی مهمونی هستیم،موقع غذا تنها مشکلم انتخاب خورشته.نمیدونم کدومو بریزم برا خودم🤔؛هرکدومو که انتخاب میکنم چشمم روی اون یکی خورشته،احساس میکنم اون یکی خوشمزه تر از این که برای خودم ریختم.خب دیگه از بحث غذا دربیایم.

نهار که تموم شد هرکی یه طرف دراز کشید.واقعا بعد غذا آدم انگار یه هکتار زمین شخم زده؛خسته و خواب‌آلو،فقط دوست داره یجای صاف پیدا کنه و دراز بکشه.😴

خلاصه مهمونی و پذیرایی تموم شد و موقع برگشت بود،و موقع حساس محاسبه افراد و جای دادنشون در دو خودرو!

موقع برگشت داداش وسطیم اینا خداحافظی کردن و رفتن خونه‌شون چون از فرداش داداشم باید سرکار میرفت.
تعدادمون در برگشت رفته بود بالا.خواهر بزرگم و خواهر کوچیکم با بچه‌هاشون خواستن بیان خونه‌مون.خلاصه با یه محاسبه دقیق تونستیم ۱۱نفر رو در دو خودرو بنام پراید جای بدیم.
و خداروشکر به سلامت رسیدیم.

وقتی که رسیدیم من هنوز از ماشین پیاده نشده بودم.خواهرزادم برای یکاری میخواست بره  بیرون،و من هم باهاش رفتم.رفتیم و برگشتیم خواهرم گفت حالا که ماشین روشنه برین سوپرمارکت چندتا وسیله برای شام بگیرین.و باز رفتیم و برگشتیم!بالاخره بعداز چند بار رفت و برگشت سریع رفتیم بالا تا ما رو جای دیگه نفرستادن.

تو محله مون عروسی بود
💃،صدای موزیکش میومد.خیلی دلم میخواست برم اما...
اون شب هم خیلی خوش گذشت.شب نشینی کردیم و از خاطرات قدیمی تعریف کردیم...بعضیاشم هیجانی و یخورده ترسناک بود.😨


این خاطرات ادامه دارد . . .

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۸
میثم ر...ی
سوم فروردین


سه روز از عید گذشته بود و دوتا از خواهرام خونه‌مون بودن و داداش وسطیم با خانم و بچه‌اش.البته دختره خواهر وسطیمم بود.

پنجشنبه بود و بهترین فرصت برای سر زدن به اموات.به همین دلیل بعدازظهر خانم‌ها.رفتن مسجد واسه خوندن فاتحه و صلوات برای اسیران خاک.بعدشم برگشتن خونه.
اون روز شام خواهر بزرگم شام باخانوادش دعوت بودن خونه‌ی خواهرشوهرش؛به همین دلیل منتظر بود تا بچه‌هاش تماس بگیرن و زمان حرکت رو بهش بگن.

خلاصه بعداز یه زمانی تماس گرفتن و گفتن خودشون میان دنبالش و باهم میرن.
دم غروب داداش وسطیم اینا تصمیم گرفتن برن یه سری خونه‌ی داداش بزرگم اینا برای عرض ادب و تبریکات عید...به نوعی عیدی سلام.
قرار بود قبل شام برگردن.

زمان گذشت و گذشت تا ساعت از ۹ عبور کرد.شام هم آماده شد.کم کم داشت شکم مون اخطار میداد که ذخیرش تموم شده و احتیاج به غذا داره.ساعت از ۱٠ گذشت.
دیگه صدای خواهر و خواهرزادمم در اومده بود.بابام هم هردفع از اتاقش یه نگاه به بیرون مینداخت
🕵️‍ که ببینه غذا رو آوردن یا نه.گرسنگی فشار آورده بود👶 و مثال خورده شدن روده بزرگه به دست روده کوچیکه داشت واقعی می‌شد!.

خلاصه به پیشنهاد خواهرم و تایید همه‌ی اعضای خانواده مادرم تلفن کرد به داداشم تا ببینه نمیان ما شام مونو بخوریم یا میان باز ما شام مونو بخوریم.(چون گرسنگی خیلی فشار آورده بود،دیگه نمیشد تحمل کرد!).
بالاخره تماس گرفت؛ داداشم آب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت شام ما نمیایم،به اصرار زن داداش بعد شام برمیگردیم.😐


ماهم خیلی سریع سفره و پهن کردیم و دلی از عزا در آوردیم.🤗

ساعت از صفر بامداد گذشته بود داداشم اینا برگشن.
این خبرم به ما دادن که فرداش ما خونه‌ی خواهر کوچیکم دعوت بودیم،داداش بزرگم اینا نمیتونستن بیان چون اوناهم مهمون داشتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۹
میثم ر...ی

دومین روز عید


دومین روز فروردین شروعش خیلی خوب نبود.صبحش زن داداشم تماس گرفت و به مادرم گفت یکی از آشناهای نزدیکشون فوت کرده😟 ،و عذرخواهی کرد و گفت نهار نمیتونیم بیایم.

زمان گذشت و بعداز نهار همگی داشتیم استراحت میکردیم و کم کم داشتیم برای یه چرت کوتاه مدت😴
آماده می‌شدیم که یهو صدای ماشین اومد.و بعدش خواهر بزرگم و خواهرزادم اومدن تو.البته خیلی زود خواهرزادم رفت.فقط اومده بود تا مادرشو برسونه.
خواهرم موند و باهم گرم صحبت شدیم.

اون روز قرار بود داداش کوچیکم اینا بعد سه روز از گذشت سال تحویل بیان.دم غروب بود که رسیدند.و بازهم سلام و تبریک و روبوسی...
و کلی حال و احوال،سوال و جواب و این حرفا؛چون چند وقتی بود که همو ندیده بودیم و حرف واسه گفتن زیاد داشتیم.

همینطور سرگرم صحبت بودیم که گفتن مهمون اومده.
از شیشه در که بیرون رو نگاه کردم دیدم برادرزادم اومده با مادرش
😯.با دیدنشون کمی تعجب کردم!چون فکر نمیکردم بیان،مطمئن بودم کلا یه روز دیگه واسه نهار یا شام بیان.
وقتی برادرزادم اومد تو دیدم یه لگن آب دستشه.پرسیدم این چیه! آورد جلومو دیدم،یه حیوون بود با پشمای خیلی زیاد و بلند و صاف! گفت اسمش خوکچه است!.😕

با اومدن زن داداشم اینا مثل روز سی‌ام اسفند،شب شلوغی داشتیم.

خلاصه حرف زدیم و چای و شیرینی و آجیل خوردیم تا شام حاضر بشه.(بیشتر مباحث صحبتامون هم درمورد رژیم و لاغری بود)😐

بعد شام هم پسر خواهر وسطیم رفت تهران خونه‌شون. درحال گذروندن خدمتشه،چهار روز فقط مرخصی داشت.دو روز با خانواده،دو روز هم با دوستان.بعدش هم باید بره برای ادامه خدمت به مملکت.

ساعت از صفر بامداد گذشت و برادر بزرگم ایناهم رفتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۲
میثم ر...ی

اولین روز سال


سه شنبه شد و وارد اولین روز فروردین شدیم.
یکی یکی خواهر و خواهرزاده‌هام از خواب بیدار شدن،منم با سروصدای اونا بیدار شدم.
صبحانه آماده شد و همه مشغول خوردن صبحونه بودن،منم طبق معمول دراز کشیدم تا خستگی بعد خوابم در بره.😉


بعداز صبحونه همگی آماده شدن برای رفتن.خواهر بزرگم با بچه‌هاش رفتن خونه‌ی پدرشورش و خواهر کوچیکم با بچه‌هاش رفتن خونه؛و همینطور زن داداشمم رفت خونه‌شون.
حالا فقط تنها مهمون مون خواهر وسطیم بود و دوتا بچه‌هاش.

بعدازظهر داشتم استراحت میکردم که برادرزادم بهم پیام داد: ما فردا شب خونه‌ی شما هستیم.و گفت به بچه‌ها هم بگو فردا شب بیان که دور هم باشیم.
خلاصه زمان گذشت و غروب زن داداشم تماس گرفت و به مادرم گفت ما فردا نهار میایم خونه‌تون.😐


به برادرزادم میگم شما که قرار بود شام بیاین،یهو چطور شد! میگه اونطرف برنامه‌شون عوض شد،مجبور شدیم برنامه‌ی اینورم تغییر بدیم.😟

برنامه‌ی مهمونی عید از برنامه‌ی بازی‌های جام جهانی حساستر شده.🙃

معمولا اولین روز عید خونه‌ی همه شلوغ و  مهمون میاد،ولی خونه‌ی ما روز اولی مهمونامون رفتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۹
میثم ر...ی

خاطره‌ی سی‌ام اسفند


روز آخر 95


سی‌امین روز اسفند رو با تعداد مهمان بالای گذروندیم.تقریباً همه‌ی اعضای خانواده بودن.علاوه براینکه این روز،یک روز خاص بود برای تمام مردم کشور.روزی که لحظه تحویل یک سال در اون روز اتفاق می‌افتاد.

صبح سعی کردم زودتر پاشم.میخواستم به برنامه‌های قبل تحویل سال تلویزیون برسم.با این برنامه‌ها بیشتر تو حال و هوای عید قرار می‌گیرم.
گوشه تلویزیون زمان باقی مانده تا تحویل سالو به صورت معکوس نشون میداد.
خواهر وسطیم و دوتا خواهرزاده‌هام که روز قبل رسیده بودن،خونه‌ی ما بودن.

در اون روز قرار بود خواهر برزگم اینا هم بیان شمال اما زمان دقیق حرکتشون مشخص نبود.تا اینکه خودش تماس گرفت و به مادرم گفت: ما بعد سال تحویل حرکت می‌کنیم و شام هم خونه‌ی شما هستیم.

بعد تماس خواهرم،مادرم زنگ زد به خواهر کوچیکم و جریان اومدن خواهر بزرگم اینا رو براش تعریف کرد،و گفت اگه میتونی تو هم بیا.خواهرمم گفت ببینم چی میشه.
خلاصه بعد تماس‌ها و تبادل نظر خواهرها باهم،خواهر کوچیکم جواب قطعی رو داد و گفت ماهم شام میایم خونه‌تون.
دونه دونه داشت مهمونامون اضافه می‌شد.

چون لحظه‌ی تحویل سال حدود ساعت ۲ بود،ما تصمیم گرفتیم آخرین نهار سال ۹۵مونو بخوریم و بعد به استقبال سال نو بریم.
سریع سفره رو پهن کردیم.منم تو حس و حال سال نو بودم اصلا اشتها نداشتم،بزور یخورده برنج خوردم.خیلی زود هم نهارو تموم کردیم و سفره جمع شد.

🕜حدود نیم ساعت مونده بود تا سال تحویل که شروع کردیم به پهن کردن سفره ۷سین.
سنجد ، سیب ، سبزه و ... وااااای چه حس و حال عجیبی این لحظات داره!
😇 این حس رو با هیچ حس دیگه ای نمیشه مقایسه کرد؛همچین حسی فقط سالی یک بار به آدم دست میده اونم فقط موقع قبل سال تحویله.

کم کم داشتیم به لحظه‌ی ۱۳:۵۸:۴٠ نزدیک می‌شدیم.فقط چند دقیقه مونده بود تا سال تحویل شه.علی زندوکیلی داشت دعای قبل سال تحویلو میخوند.

🌺یا مقلب القلوب والابصار🌺
🌼یا مدبر اللیل و النهار🌼
🌹یا محول الحول والاحوال🌹
🌸حول حالنا الا احسن الحال🌸


این دعا رو با یه صوت زیبایی داشت قرائت میکرد.
بعدش گنبد و بارگاه امام رضا علیه السلام. و بعد صدای توپ و تحویل سال ۱۳۹۶...😍


بعد تحویل سال هم شروع کردیم به تبریک و دعای خیر و آرزوی سال پر رزق و روزی و سلامتی برای همدیگه.
لحظه‌ی تحویل سال،منو مادرم و خواهر وسطیم و دوتا خواهرزاده‌هام بودیم؛بابام طبق معمول هرسال رفته بود مسجد.
سر سفره هم دوتا برگ سبز عیدی گرفتم؛یکی از خواهرم
💸 و یکی از مادرم💸.
متاسفانه دو سه ساعت بعد سال تحویل،یدونه از ماهی قرمزامون سر سفره ۷سین مرد!☹️


بعدازظهر بود که اولین مهمون سال جدیدمون اومدن؛داداش بزرگم و خانومش بودن.بعدِ عیدی سلام و تبریکات،نشستن و گرم صحبت شدیم.
دم غروب بود که خواهر بزرگم اینا هم رسیدن.و باز هم سلام و رو بوسی و تبریک و....
خواهر کوچیکم اینا کمی دیر کردن باید به مرغ و خروس
🦆 هاشون و گاو🐂 هاشون،دونه و علوفه میدان و جابجاشون میکردن،و بعد میومدن.
وقتی که خواهر کوچیکم اینا رسیدن،دیگه هوا به تاریکی زده بود.
و باز سلام و روبوسی و...

حالا دیگه قشنگ خونه‌مون شلوغ شده بود و تقریباً همه‌ی اعضای خانواده بودن جز داداش کوچیکم اینا.
بعد شام هم شوهرخواهرم و داداشم رفتند؛خواهرام و زن داداشم برای خواب موندن خونه‌مون.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۵
میثم ر...ی

سلامی همچو شکوفه‌های بهاری


اولین خاطره سال
 

🌸🍀مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است🍀🌸
🌸🍀خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است🍀🌸
🌸🍀به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی🍀🌸
🌸🍀این پیامی است که از دوست به یار آمده است🍀🌸
🌸🍀شاد باشید در این عید و در این سال جدید🍀🌸
🌸🍀آرزویی است که از دوست به یار آمده است🍀🌸

 


فرا رسیدن سال نو و بهار سرسبز رو به شما تبریک میگم.
همیشه دلتون سرشار از آرامش باشه و لبتون پر از خنده.

اومدم اولین خاطره‌ی سال جدید رو بزارم.
قصد دارم خاطرات روزای عیدم رو مثل سال گذشته بنویسم،فقط با یه تفاوت کوچیک.
سال گذشته هر سه رو خاطره رو در یه پست میذاشتم.
امسال تک تک روزای عیدم رو در پست‌های جداگانه بنویسم و بزارم؛فقط با کمی تاخیر!.

از غروب یکشنبه ۲۹ اسفند شروع میکنم،زمانی که اولین مهمون های عیدمون رسیدند.
خواهر وسطیم و بچه‌هاش خسته و کوفته،بعداز پشت سر گذاشتن راه طولانی و موندن پشت ترافیک،به مقصد رسیدن.

خواهر زادم سربازه و اون شب چندتا خاطره شیرین از خدمت برامون تعریف کرد.
وقتی این خاطراتو می‌شنوم دوست دارم برم سربازی.حیف که قسمت نشد به وطنم خدمت کنم 😁


این خاطرات ادامه دارد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۰
میثم ر...ی