زندگی

خاطره‌ی چهارم فروردین

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ق.ظ
سومین روز عید


بالاخره بعداز چند روز پذیرایی از مهمان نوبت ما شد که بریم مهمونی و ازمون پذیرایی شه.😋

صبح جمعهٔ چهارمین روز عید بود.خواهر کوچیکم کل خانواده رو برای نهار دعوت کرده بود.(فقط داداش بزرگم اینا به دلیل داشتن مهمان نمیتونستن بیان).دم ظهر شوهرخواهرم و خواهرزادم بادوتا ماشین اومدن دنبالمون.

راه افتادیم و تو راه هم خواهرزادم چندتا شعر گذاشت که یه شعر خیلی قشنگ بود به دلم نشست.بنام "تو که نیستی پیشم" پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید.
رسیدیم به مقصد.خواهر بزرگم اینا هم روز قبل از خونه‌مون رفته بودن،صبحش رفتن خونه‌ی خواهر کوچیکم برای کمک،ما هم رسیدیم و به جمع شون ملحق شدیم.

دیگه ما رسیده بودیم ظهر بود و موقع صرف نهار.کم کم سفره و چیدن و غذا رو آوردن.
وقتی مهمونی هستیم،موقع غذا تنها مشکلم انتخاب خورشته.نمیدونم کدومو بریزم برا خودم🤔؛هرکدومو که انتخاب میکنم چشمم روی اون یکی خورشته،احساس میکنم اون یکی خوشمزه تر از این که برای خودم ریختم.خب دیگه از بحث غذا دربیایم.

نهار که تموم شد هرکی یه طرف دراز کشید.واقعا بعد غذا آدم انگار یه هکتار زمین شخم زده؛خسته و خواب‌آلو،فقط دوست داره یجای صاف پیدا کنه و دراز بکشه.😴

خلاصه مهمونی و پذیرایی تموم شد و موقع برگشت بود،و موقع حساس محاسبه افراد و جای دادنشون در دو خودرو!

موقع برگشت داداش وسطیم اینا خداحافظی کردن و رفتن خونه‌شون چون از فرداش داداشم باید سرکار میرفت.
تعدادمون در برگشت رفته بود بالا.خواهر بزرگم و خواهر کوچیکم با بچه‌هاشون خواستن بیان خونه‌مون.خلاصه با یه محاسبه دقیق تونستیم ۱۱نفر رو در دو خودرو بنام پراید جای بدیم.
و خداروشکر به سلامت رسیدیم.

وقتی که رسیدیم من هنوز از ماشین پیاده نشده بودم.خواهرزادم برای یکاری میخواست بره  بیرون،و من هم باهاش رفتم.رفتیم و برگشتیم خواهرم گفت حالا که ماشین روشنه برین سوپرمارکت چندتا وسیله برای شام بگیرین.و باز رفتیم و برگشتیم!بالاخره بعداز چند بار رفت و برگشت سریع رفتیم بالا تا ما رو جای دیگه نفرستادن.

تو محله مون عروسی بود
💃،صدای موزیکش میومد.خیلی دلم میخواست برم اما...
اون شب هم خیلی خوش گذشت.شب نشینی کردیم و از خاطرات قدیمی تعریف کردیم...بعضیاشم هیجانی و یخورده ترسناک بود.😨


این خاطرات ادامه دارد . . .

نظرات  (۲)

خاطراتِ ترسناک!!!خیلی میچسبن این خاطره ها :)
پاسخ:
بله.منم ب همچین خاطره هایی خیلی علاقع دارم
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۷ احسان پروانه
سلام
موفق باشید دوست من
پاسخ:
سلام
همچنین دوست عزیز

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی