زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیزده بدر» ثبت شده است

عکس


در یک چشم بهم زدنی رسیدم به آخرین صفحه‌ از خاطره‌ی عید
📝 .در واقع عید هم مثل یک چشم بهم زدن گذشت.با اینکه عید سردی داشتیم از هر لحاظ اما باز خیلی زود سپری شد.

روز سیزده بدر بود.روزی که همه‌ی ایرانی‌ها به رسم یه سنت قدیمی میزنن به دل طیبعت و گشت و گذار تا خوش بگذرونن.اون روز هوا سرد و بارونی بود
🌧 .خب خلاصه آسمونم دل داره،اونم میخواد شاد باشه.دیدین وقتی ما رو همدیگه آب میپاشیم میخندیم؟😁 خب احتمالا آسمونم بارونشو رو ما میریزه و خیس میشیم میخنده دیگه!.😝

همونطور که در مطلب قبلم گفتم،خواهر وسطیم با دخترش خونه‌ی ما بودن و به دلیل بارش بارون و سرما خیال بیرون رفتنو نداشتن.اما فقط خواهرم خیال رفتن نداشت،خواهر زادم از صبح اصرار داشت که باید بریم بیرون.و میگفت هوا که سرد نیست،بارونم اصلا نمیباره(نمیدونم اون منظورش کجا بود!).

خلاصه اصرارهای خواهرزادم بر مخالفت خواهرم قلبه کرد و باهماهنگی خواهرم با هسرش،رفتن تا سیزده شون رو بدر کنن.
به دو ساعت نکشید که خواهر و خواهرزادم با لباس خیس و یخ زده برگشتن خونه
😬 و چسبیدن به بخاری🔥 .بعدش دوتا پتو آوردن و کنار بخاری دراز کشیدن،فهمیدن تو اینجور هوا هیچ چیزی مثل استراحت کنار بخاری نمیچسبه.

همه‌چی آروم شده بود و منم آماده شده بودم که بخوابم یهو صدای ماشین اومد.و چند ثانیه بعد صدای خواهرزاده‌هام اومد.خواهر کوچیکم بود و با همسرو بچه‌هاش.خواهر وسطیم هم که زیر پتو گرم شده بود و تو خواب و بیداری بود
😴 ،بلند شدو دور هم نشستیم.
خواهر وسطیم اینا بعد یکی دو ساعت رفتن.

معمولا خواهر وسطیم اینا شب سیزدهم میرن اما اینبار به علت کمبود بلیت مجبور شده تا چهاردهم بمونن.صبح چهاردهم شوهرخواهرم تمام سعیش رو کرد تا برای اون روز بلیت تهیه کنه اما به هر دری زد نشد.به همین دلیل مجبور بودن از اتوبوس‌های وسط راهی استفاده کنن.باهم هماهنگ کردن بعدازظهر زودتر حرکت کنن تا به یکی از اتوبوس‌ها برسن.

بعداز نهار خواهرم و خواهرزادم زودتر آماده شدن و رفتن اونجایی که شوهرخواهرم منتظرشون بود تا باهم برن ترمینال مرکز استادن تا به یکی ازین اتوبوس‌ها برسن.
حدودا سه ساعتی از رفتنشون گذشت خواهرم تماس گرفت.پرسیدم به کجای راه رسیدین؟گفت ما هنوز راه نمیفتادیم
😐 ،منتظریم یه اتوبوس بیاد که مسیرش تهران باشه. قرار بود ساعت ۷ یعنی حدود یه ساعت دیگه حرکت کنن.

ساعت از ۷ غروب گذشته بود که خواهرم زنگ زد و گفت تازه حرکت کردیم سمت تهران.🙂

و بالاخره آخرین مهمون عیدمون هم رفت خونه‌ی خودش.عید ما و خاطره‌ی عید ما اینجا به پایان میرسه.
امیدوارم سال ۹۶ خاطره‌ی خوشی برای همه به جا بذاره.

. . . پایان خاطره‌ی عید.
📗

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز

خلاصه نوروز هم تموم شد و به سبزده بدر رسیدیم.
امروز خاطرهٔ سیزده بدر رو نوشتم که چطور قرار بود بشه و چطور شد.

یکی دو روز پیش با خواهر در مورد برنامه سیزده بدر که کجا بریم و چیکار کنیم برنامه ریزی کرده.قرار بود منو مامانم با خواهرم اینا نهار بریم یه جای سر سبز،اونجا غذا درست کنیم و کلی خوش بگذرونیم.
با اینکه دیشبش خیلی دیر خوابیده بودم اما صبح سیزدهم خیلی زود از خواب بیدار شدم تا کارام رو انجام بدم به موقع آماده شم واسه بیرون رفتن.
صبح خسته و کوفته از خواب بیدار شدم دیدم هنوز بارون داره میباره اما چون هواشناسی گفته بود تا قبل از ظهر غرب گیلان بارون بند میاد.دلم به حرفش خوش بود؛هی آسمون رو نگاه میکردم منتظر بودم ابرها برن کنار و نور خورشید بیاد.
من سریع صبحونم رو خوردم.داشتم کارام رو انجام میدادم،مامانم صدام زد گفت ببین ماهی داره میمیره(ماهی عیدمون) رفتم دیدم پایین تُنگ هست،دیگه نای شنا کردن نداشت.خیلی ناراحت شدم،من ماهی عید رو خیلی دوست دارم.
مامانم ماهی و سبزه عید رو برد انداخت تو رودخونه کنار خونمون.

کارم که تموم شد چشمم به آسمون بود که بارون بند بیاد،گوشامم تیز کرده بودم تا اگه صدای ماشین تو کوچه مون شنیدم برم ببینم خواهرم اینا هستن یا نه.
البته با این بارونی که میومد بعید بود خواهرم اینا بیان،اما خب امیدِ دیگه؛آدم در هر موقعیتی امید خودش رو نباید از دست بده(منم آدم همیشه امیدوار.اصلا اسمم رو باید میذاشتن امید).
حالا این موقع هم تو کوچه مون ماشین های همسایه‌هامون میره و میاد.کلا دوتا همسایه فقط دارم اما رفت و آمدشون اندازه شونزده تا خانواده است.روزای تعطیل کوچه مون میشه اتوبان!.بگذریم.
این بارون هم بازیش گرفته بود،هی قطع و وصل میشد.شده بود مثل اینترنت!.
مثل اینکه بارون بند بیا نیست.نهار خوردیم بعد نهار بارون بند اومد،از اون دور دورا نور خورشید کم کم داشت نمایان میشد،اما هوا خیلی سرد شده بود.

اونجا بود که دیگه قید بیرون رفتن رو زدم،آخه من اصلا تو هوای سرد بیرون نمیرم حتی اگه یکی بیاد دنبالم؛من خیلی سرمایی ام.
دیدم اوضاع اینجوریه تصمیم گرفتم یکم بخوابم تا خستگی این انتظار از تنم بره بیرون.
منم سیزدم رو تو خواب بدر کردم.چیه مگه،نمیشه؟
وقتی بیدار شدم یه نگاهی به گوشیم انداختم دیدم بچه‌های گروه کلی عکس از جاهایی که رفته بودن فرستادن؛منم فقط میدیدم و حسرت میخوردم که تو خونه موندم و جایی نرفتم.
البته اشکال نداره،بارون رحمت الهی بارید خوبه.انشاالله امسال مثل سالهای قبل کم آبی نداشته باشیم.

خب عزیزان و دوستان همیشه همراه،اینم از خاطرات سیزده روز عیدم.امیدوارم خونده باشین و خوشتون اومده باشه.
خواهشمندم ازتون که اگه نکته،نظر یا پیشنهادی برای پیشرفت و بهبودی وبلاگ دارین،طوری که شما بپسندید،حتما در نظرات برام بزارین.
تا جایی که از توانم بر بیاد حتما در اسرع وقت انجام میدم.

سالی پر از شاد کامی و موفقیت داشته باشین.....بدرود.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۱
میثم ر...ی