زندگی

سالگر پسر دایی

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ



دیروز خواهرم بخاطر مراسم سالگرد پسر داییم میخواست بیاد خونمون تا عصری با مامانم برن مراسم.
مامانم یروز قبلش بهش زنگ زد ببینه صبح میاد یا بعدازظهر.وقتی خواهرم گفت بعدازظهر میام،مامانم گفت نه صبح بیا تو تمیز کردن خونه به من کمک کن.بدین ترتیب خواهرم دیروز صبح اومد خونمون.
وقتی که اومدن من درحال کار با لپ تاپ بودم،خواهرزاده‌هام سریع اومدن کنارم نشستن،با اینکه چیز خاصی از کارم سر در نمیاوردن اما با دقت زیاد نگاه میکردن.
خلاصه کارمو تموم کردم.بعد نهار همگی دراز کشیدیم و شروع کردیم به صحبت کردن،خواهرمم از ماجراهاش برامون تعریف کرد که بیشترش مربوط میشد به خانواده‌ی شوهر(چیکارکنه خب دلش پر بود) :دی.

صحبتامون گل انداختو ساعت شد ۵عصر.وقتی به ساعت نگاه کردن متوجه شدن که خیلی دیر شده باید زودتر آماده شن برن.منم باید بلند میشدم چون نصف از کارم مونده بود،باید خبر میذاشتم سایت.یهو دیدم همه آماده شدن دارن میرن.
باتعجب پرسیدم الآن دارین میرین؟گفتن آره مگه کار داری؟مامانم گفت فعلا دراز بکش ما زود برمیگردیم.منم دراز کشیدم،خودمو با چت با دوستان و بعدشم برادرزادم تماس گرفت،یه نیم ساعتی باهم صحبت کردیم.
اما مامانم اینا نیومدن.ساعت حدودا ۷ونیم بود که داداشم اومد،منم فرصت رو غنیمت شمردمو به کمک داداشم بلند شدم،لپ تاپم برام آماده کرد،بالاخره شروع کردم به کار.
مامانم هم یه رُب بعدش اومد خونه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۳
میثم ر...ی

نظرات  (۱)

۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۵ رضا خسروخاور
جالب بود
پاسخ:
تشکر دوست عزیز

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی