زندگی

یک شب تاریک

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ

سلام دوستان



مطلب امروز راجبه خاطره مهمونی هست که چند ماه پیش رفته بودیم.

حدود سه ماه قبل بود که ما و خانواده خواهرم خونه‌ی داداشم برای شام دعوت بودیم.
غروب همون روز خواهرم اینا اومدن دنبالمون و باهم رفتیم خونه‌ی داداشم.
اونجا گرم صحبت بودیم یهو برقا قطع شد،همجا تاریک،چشم چشمو نمیدید.حالا داداشم اینا فانوس هم نداشتم.
بهتر تکنولوژی که رو گوشی ها گذاشتن،نصب چراغ قوه است،خداروشکر الآن همه گوشی هوشمند دارن.البته اونجا فقط دو نفرمون داشتیم متاسفانه.گوشی ها رو یجوری جاساز کردیم که نور به همجا برسه.خلاصه یخورده میتونستیم همو ببینیم،تشخیص بدیم کی کجا نشسته.
زمان گذشت تا موقع شام رسید،زن داداشم منتظر بود تا برقا بیان بعدش شام بیاره.اما هرچه منتظر موند برق میل به اومدن نداشت.ناچاراً مجبور شد که سفره رو پهن کنه،اما هنوز امید داشتیم که تا پهن شدن سفره برقا وصل شه.چون تو تاریکی غذا نمیچسبه،نمیدونی داری چی میخوری.
جاتون خالی شام اونشب مرغ بود،گذاشته بودن تو فر عالی شده بود(البته ما که نمیدیدیم،از بوش مشخص بود)زن داداشمم خیلی تعریف میکرد.
به عنوان چاشنی هم دو سه نوع ترشی آورده بود.خلاصه زن داداشم سنگ تموم گذاشته بود اون شب،اما برق نذاشت تا بتونه از زحماتش رو نمایی کنه.
بالاخره هرطوری که بود شام خوردیم.
همینکه شام تموم شد برق اومد،تازه فهمیدیم که چی داشتیم می‌خوردیم،و چه چیزایی رو نخوردیم.
راست میگن که طعم غذا رو باید با چشم بفهمی.

من در اون لحظه یک ذره تونستم روشن دلان عزیز رو درک کنم.واقعا تو تاریکی مطلق موندن خیلی سخته،خیلی صبر میخواد.
به واقع اونا با نور دلشون همجا رو میبینن.

بدرود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۹
میثم ر...ی

نظرات  (۳)

۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۳ رادیو عاشقی
درود بر شما
پاسخ:
سپاس از شما
واقعا بینایی نعمت خیلی بزرگیه که اصلا قدرشو نمیدونیم...
پاسخ:
بله کاملا همینطوره
۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۶ مجله ویترینو
درود برشمای عزیز
پاسخ:
فدات عزیزم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی