زندگی

مهمونای آخر هفته مون

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ

سلام به شما دوستان





اول به این نکته متذکر بشم چون در این دو هفته خاطرهام زیاد بوده و چون به اینترنت پرسرعت دسترسی نداشتم،به این دلایل خاطرهام با تاخیر چند روزِ به وبلاگ گذاشته شد.به همین خاطر از شما دوستان عزیز پوزش می طلبم.

حالا بریم سر وقت خاطرم که برای سه روزِ پایان هفته است...


روز چهارشنبه ۱۹خرداد بود که خواهر بزرگم اینا قرار بود همون روز بیان شمال.و چون مادرم وقتی بچه‌هاش دارن از مبدع حرکت میکنن تا اینکه به کجای مسیر رسیدن باید خبر داشته باشه،به همین دلیل حدود ساعت دو بعدازظهر بود که مادرم زنگ زد به گوشی خواهرم.یکی دو بار تماس گرفت خواهرم بر نداشت،بار سوم خداروشکر جواب داد وگرنه ما ماجرا داشتیم(در اینجور مواقع اگه خواهرم جواب نمیداد مامانم اول زنگ میزد به گوشی خواهرزادهام،گوشی اونام اگه حالت سکوت باشه و بر ندارن که اونموقع دیگه آروم کردن مامانم کار حضرت فیله)(خیلی درصد نگرانیش روی بچه‌هاش زیاده،برای کوچکترین چیز کلی نگرانمون میشه).وقتی خواهرم جواب داد بعد سلام و احوال پرسی مامانم ازش پرسید کجایین؟خواهرم گفت تازه راه افتادیم هنوز قزوینیم.
منم چون حال روحیم زیاد مساعد نبود دراز کشیدم تا شاید یخورده بتونم بخوابم.کلا بعد مصاحبه حالم سر جاش نیست،نه بخاطر مصاحبه،دلایل دیگه ای داره که گفتنش اینجا مقدور نیست.
مامانمم اومد پیشم دراز کشید.حالا من هرچقدر سعی میکنم نمیتونم بخوابم،کلا سیستم خوابم بهم ریخته،به سختی خوابم میبره،وقتیم میخوابم اصلا راحت نیستم.یه حال خیلی عجیبیه.
خلاصه بزور و زحمت یخورده خوابیدم،ساعت قبل شیش بود که بیدار شدم.همینطور که دراز کشیده بودم متوجه صدای ماشین شدم،مامانمم حیاط بود،از صحبت‌های مامانم فهمیدم خواهرم اینا رسیدن(قرار بود اول یه سر بیان اینجا بعد برن خانه‌ی پدرشوهر).
یه چند دقیقه ای از اومدنشون نمیگذشت که یه صدای آشنای دیگه هم به گوشم رسید،کمی که دقت کردم فهمیدم خواهرمه با دوتا بچه‌هاش.اوناهم همزمان و بدون برنامه ریزی قبلی اومده بودن.وقتی خواهر بزرگم دید که اون خواهرمم اومده قراره شب بمونه از خونه‌ی پدرشوهر رفتن منصرف شد و به شوهرش گفت من فردا میام اونجا.
کم کم یکی یکی اومدن بالا باهم سلام و حال و احوال کردیم.
خلاصه نشستیم و طبق معمول صحبت کردیم،یه خواهر زادم که معمولا با مامانش اینا نمیاد شمال بابت شرایط دانشگاه و کار،از حال اون جویا شدیم خوب و سلامت بود.
یخورده که گذشت تصمیم گرفتن برن حیاط و به باغمون یه سری بزنن،منم شرایط رو مناصب دیدم کار روزانمو انجام بدم.


نیم ساعتی گذشته همه اومدن بالا نشستن،من هرچقدر منتظر موندم که ازم بپرسن:خب از مصاحبت بگو چه خبر؟چی گفتی؟چی گفتن؟و... دیدم نه کسی به من توجهی نمیکنه!منم که کارم تموم شده بود برگشتم طرفشون و گفتم اگه اجازه هست یکم از روز مصاحبم براتون تعریف کنم.خواهرم ایناهم با علاقه گفتن آررررره تعریف کن ببینیم چی شده.تا اومدم بگم یهو داداشم اومد.باهم سلام علیک کردیم و کلا بحث عوض شد.خواهرم اینا مشغول صحبت با داداشم شدن.
چند دقیقه ای گذشت منم دیگه بیخیال شدم.بعد از اینکه داداشم رفت دوتا خواهرها شروع کردن به صحبت و درددل کردن...بعد از یه ساعت من دیگه دلم طاقت نیاورد بهشون گفتم اگه میخواین صحبتامو بشنوین زودتر بیاین بهتون بگم بعد دیگه وقت ندارما.خواهرم گفت باشه الآن میایم یه دقیقه واستا.خلاصه همون یه دقیقه،یه دقیقه تا موقع شام طول کشید.خواهر کوچیکم اومد گفت خب حالا تعریف کن.منم دیدم نزدیک شامه الآن بخوام حرفامو شروع کنم به دو دقیقه نکشیده مجبورم بخاطر آوردن شام صحبتمو قطع کنم.گفتم الآن نمیخواد واستیم بعد شام بهتره(حالا همینجور داشتم حرص میخوردم اما نشون نمیدادم که ضایع نشم).
شام رو که خوردیم هرکدوم از بچه‌ها یه طرف افتادن و خوابشون میومد.خواهرم گفت بچه‌ها خوابشون میاد،بابد زودتر رختخواب ها رو بزاریم(اینم بگم:بچه‌ی خواهر وسطیم با باباش اومد شمال،اون شب اونم خونه‌ی ما بود).خلاصه بزور راضیشون کردم که قبل از اینکه رختخواب بزارن من تعریف کنم،وگرنه بعداز گذاشتن رختخواب همه خوابشون میگیره و میخوابن.
بالاخره موفق شدم با تلاش و اصرار زیاد ماجرای مصاحبه رو براشون تعریف کنم.(کلا تعریف کردنم ۱٠دقیقه هم نشد).
تا همه آماده شیم و دراز بکشیم ساعت شد حدود ۲ بامداد،منکه فکرکنم ساعت ۳ خوابیدم،فرداشم قبل ۹صبح بیدار شدم.


صبح پنجشنبه ۲٠خرداد خواهر کوچیکم داشت میرفت خونه،بچه‌هاش گفتن ما اینجا میمونیم،اونم تنها رفت خونه.
خواهر بزرگم با پسرش نهار موندن البته شوهر خواهرمم واسه نهار اومد خونه مون،بعداز نهار باهم رفتن خونه‌ی پدرشوهر.
قرار شد جمعه صبح واسه خداحافظی بیان خونه مون و بعد برن خونه‌ شون قزوین.

از حال خودمم نگم بهتره.نمیدونم چرا نمیتونم بعضی واقعیت‌ها رو قبول کنم!خیلی دارم خودمو اذیت میکنم.
الآن که بهترین موقعیت رو برای پیشرفت دارم و باید آرامش داشته باشم تا با تمرکز بیشتر به کارم برسم اما بعضی چیزها جلوی تمرکزمو میگیره و فکرمو مشغول خودش میکنه
...بگذریم.

روز پنجشنبه دیگه اتفاق خاصی نیفتاد،البته شبش دیر خوابیدم تا خاطره ام رو بنویسم،اونم چون جام خوب نبود نتونستم زیاد بنویسم فقط وقتمو گرفت.بعدشم کمی با دوستان مجازی سر و کله زدیم،حدود ساعت دو و نیم خوابیدم.

صبح جمعه ۲۱خرداد وقتی بیدار شدم چشمم رو به ساعت دیواری بالای سرم انداختم دیدم ساعت ۱٠دقیقه مونده به یازده.وقتی دیدم چشمم چهارتا شد،چقدر خوابیدم من!.
چند دقیقه ای دراز کشیدم یهو صدای یه ماشین اومد تو حیاطمون،اول حواسم نبود بعدش یادم اومد خواهرم اینا اومدن واسه خداحافظی.
اونا هم اومدن بالا چندتا وسایلی که خونه مون گذاشته بودن برداشتن،همه رو جابجا کردن بعدشم باهم خداحافظی کردیم و حدود ساعت یازده و نیم بود که راه افتادن به سمت قزوین.

اینم از ماجرای مهمونای آخر هفته مون.

بدرود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۲۸
میثم ر...ی

نظرات  (۲)

عجب زندگی پر فراز و نشیبی تویه روز....
پاسخ:
تو یه روز نه، تو سه روز آخر هفته است.
مامان ها همیشه نگرانند...!
خوش بحالتون بابت آب و هوا!!!!
پاسخ:
بله من همیشه ب مامانم میگم چرا انقد نگرانی.میگه مادر نشدی تا بفهمی.
ممنون جای شما خالی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی