زندگی

یک روز پر اضطراب

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ
سلام علیکم



خاطرهٔ اینبارم کاملاً متفاوت با خاطرهای دیگه است...
اینبار یه ماجرای جالب و تازه برام اتفاق افتاد.
بزارین از یخورده قبل تر بگم تا برسیم به شنبه ۱۵ خرداد.



اول بگم که من عضو بهزیستی هستم...
حدود دو هفته قبل مددکار بهزیستی با من تماس گرفت گفت شما چند روز دیگه قراره از طرف بهزیستی برای صدا و سیما بیان خونه تون ازتون مصاحبه بگیرن و احتمالا تو تلویزیون پخش میشه.
من در اون لحظه چشمام چهارتا شدن و قلبمم قاطی کرده بود که تند بزنه یا اصلا نزنه،با زبان گرفته بهش گفتم: واسه چی میخوان مصاحبه بگیرن؟!
گفت: چون با وجود معلولیتی که داری و از خونه اصلا قادر نیستی بری بیرون،اما با چنین شرایطی تونستی کار با سیستم رو یاد بگیری و یه درآمد کوچیک برای خودت دست پا کنی و ... به این دلایل ما با بهزیستی صحبت کردیم قرار شد برای مصاحبه بیان خونه تون.

از اون لحظه به بعد من حال عجیبی داشتم،همیشه هم نگران این بودم که چطور باید جلوی دوربین صحبت کنم.
خلاصه روزها گذشت تا به شنبه ۱۵ خرداد رسیدیم،روزی که فرداش قرار بود بیان ازم مصاحبه بگیرن.
و چون من دارم از نهضت مدرک تحصیلی میگرم،همزمان در صبح همون روز امتحان داشتم.
اینم بگم ما در گردهمایی که رفته بودیم(همونی که خاطره اش رو نوشتم) متوجه شدم که قراره دوتا فیلمبردار بیان و ازم مصاحبه بگیرن،یکی فقط برای بهزیستی و یکی هم از طرف بهزیستی برای صدا و سیما.

شنبه دیگه من استرس و اضطراب و هر حال منفی که بود داشتم.حالا شبه قبلش با دوستان مجازی تا اذان صبح داشتیم در مورد همین موضوع صحبت میکردیم.من هی از نگرانی‌هام از مصاحبه میگفتم،اوناهم فقط منو راهنمایی میکردن که چیزی نیست،تو فقط خودت باش و راحت صحبت کن.
دم ظهر هم مددکارم باهام تماس گرفت و آخرین نکته‌ها رو بهم گوشزد کرد،که بهتره چه چیزایی رو جلوی دوربین بگم.منم فقط میگفتم باشه؛همینو میگم؛آره حتما...فقط حرفاشو تایید میکردم.حواسم اصلا بهش نبود.از بس فکرم فقط به روز مصاحبه بود.(الآن اگه این خاطره ام رو بخونه کارم ساخته ست!).
غروبش هم خواهرم زنگ زد باهام صحبت کرد و کلی راهنماییم کرد که چطور صحبت کنم و چی بگم.
خلاصه هرکسی یجور میخواست کمکم کنه که بهترین صحبت‌ها رو کنم و خوب خودمو نشون بدم.

اون شب هم خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم زودتر بخوابم،فرداش هم باید ۸ صبح بیدار میشدم چون راس ساعت ۹ امتحان داشتم.
بخاطر همین برای اولین بار با اینکه بچه‌های گروه درحال گپ بودن من ناچارا شب خوش گفتم و خوابیدم.

این خاطره ادامه دارد ... بدرود.

نظرات  (۴)

۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵ مهدیس سپهری
عههههه عاقابقیه اش کوووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
سلام
ادامه مطلب بزودی گذاشته میشه
وااای چ عااالی!
بقیش چی شد؟؟؟؟؟
پاسخ:
سلام ممنون
ادامش انشاالله بزودی
۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۸ ....مسعود ....
جالب بود 
خاطره ، خاطرست وشیرین
پاسخ:
ممنون
بله خاطرهٔ تلخم بعدش شیرین میشه
کو نزاشتی که

بزار دیه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی