زندگی

خاطرات مهمانی در خانه خواهر بزرگه

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ

سلام دوستان عزیز



 
روز های پایانی پاییز رو داریم میگذرونیم.پاییز امسال برام خیلی زود گذشت،زودتر از سال‌های گذشته.امسال کاملا دلگیری و بی حوصلگی فصل پاییز رو درک کردم.
 


برسم به خاطرم...
مهمونی خونه خواهر هم بعد ۱۳روز تموم شد و ما چهارشنبه ساعت ۱٠شب رسیدیم خونه.
منو مامانم هرسال همین موقع‌ها میریم خونه‌ی خواهر بزرگم،و چون سالی یبار مامانم میره حدودا دو سه هفته میمونه،منم بدلیل شرایطی که دارم باهاش میرم.
امسال هم مثل هرسال رفتیم و بعد گذشت دو هفته برگشتیم.مثل هرسال خیلی خوش گذشت.
وقتی ما میریم خواهرم تمام تلاشش رو میکنه به من خیلی خوش بگذره،همیشه سعی میکنه بهترین غذاهارو درست کنه.خیلی خانواده گرم و آرومی هستند بخاطر همین روز آخری سخته یه کم ازشون جدا بشیم.

اما نمیدونم چرا اینبار زیاد حوصله نداشتم و همیشه باخودم درگیر بودم.حس میکردم یچیزی کم دارم.یچیزی مانع شادی من میشد،البته میگفتم و میخندیدم اما اینا همه ظاهری بود.
تا اینکه یه روز به برادر زادم پیام دادم و شروع کردیم به گپ زدن.خیلی باهم صحبت کردیم یا بهتر بگم درددل کردم،اونم سعی میکرد آرومم کنه؛من همیشه بخاطر مواردی خودمو مقصر میدونستم اونم تمام تلاشش رو میکرد تا قانعم کنه که همه چیز تقصیر من نیست.در پایان هم گفتم من که میدونم اینا همه مقصرش منم پس چرا بزور میخوای تبرئم کنی...اما حرفاش خیلی روم تاثیر گذاشت،یخورده آروم شدم و عذاب وجدانم کمتر شد.

یه روز صبح من تازه لپ تاپ رو برداشته بودم، یهو صدای زنگ در اومد؛خواهرم آیفون رو جواب داد دید دوستشه!وقتی گفت دوستمه خدا خدا میکردم تو نیاد اما اومد :| با دست پر هم اومد.
البته همه‌اش برای خودش بود ما فکرمیکردیم برای خواهرم کادو گرفته واسه خرید خونه‌شون.
اومد نشست و شروع کرد تعریف کردن از کار جدیدش که چقدر عالیه و آینده دار.به خواهرم هم پیشنهاد که چه عرض کنم اصرار میکرد حتما توهم بیا که کارش حرف نداره...

تو یه فروشگاهی مشغول کار بود.به خواهرم میگفت بیا عضو شو و از اونجا خرید کن.خواهرم گفت چه فرقی داره با فروشگاهای دیگه؟گفت میتونی به دوست‌ها و فامیل‌هات بگی بیان از این‌جا خرید کنن تا سودش بره به حساب خودت.
خلاصه تمام سعیشو کرد تا خواهرمو جزو زیر محموعش معرفی کنه اما هرچقدر تلاش کرد خواهرم زیر بار نرفت.
حالا به خواهرم میگفت به پسرتم بگو بیاد تو همین کار که آیندش تامینه.

بالأخره بعداز یه ساعت تبلیغاتش تموم شد.خواهرم بهش گفت شماهم اگه کار اینترنتی داشتین داداشم میتونه انجام بده.گفت کدوم؟خواهرم به من اشاره کردو گفت این داداشم.
دوستش برگشت سمت منو گفت مثلا چی کار؟!منم کمی از کارایی که میشه با سایت انجام دادو براش توضیح دادم البته اصلا نمیتونستم مثل اون از خودم و کارم تبلیغ کنم.
اونم یه سری تکون داد و گفت باشه اما کاملا از باشه گفتنش مشخص بود نمیتونه کاری برام انجام بده.
بعداز صحبتامون خداحافظی کرد و رفت اما تا آخرین لحظه داشت تمام راه هارو امتحان میکرد تا خواهرم رو جزب کنه اما خواهرم هردفع به یه بهانه‌ای جواب رد بهش میداد.

یروز خواهرزادم زودتر از مدرسه برگشته بود به من گفت بیا یه دست فوتبال بزنیم،منم رفتم اتاقش و کامپیوترو روشن کردو به یاد قدیم باهم فوتبال بازی کردیم.بی معرفت تو هر بازی چندتا چندتا به من گل میزد!یادش بخیر قبلاها با PlayStation قولی بودم تو فوتبال،چه دورانی بود.الآن تو این سیستم جدیدها نمیشه بازی کرد،بدرد نمیخورن.بازی هم بازی‌های قدیمی.
خلاصه بعد گذشت حدود یه ساعت بازی کردن و گل باران شدن،خستگی رو بهونه کردم و گفتم دیگه نمیتونم بازی کنم.
رو تختش دراز کشیدم،کم کم چشام سنگین شد و چند دقیقه ای خوابیدم،با صدای خواهر که تازه رسیده بود خونه بیدار شدم.بعدش غذا آماده شدو رفتیم سراغ خوردن نهار.

و بالاخره روز آخر و برگشتن ما به دیار و زادگاه خودمون.
طی برنامه‌ریزی‌هایی که شوهرخواهرم کرد قرار شد ساعت ۷غروب راه بیفتیم.خواهرزاده‌هام نمیخواستن بیان.و ما دقیقا چند دقیقه قبل ۷ راه افتادیم.
اوایل راه آسمون خیلی صاف بود و نور ماه فضا رو کاملا مهتابی کرده بود.اما یه مقدار که مسیرو ادامه دادیم ابرها زیاد شدن،وقتی به خته سرسبز گیلان رسیدیم قطرات باران روی شیشه ماشین نمایان شد.(اینم بگم:قبل اینکه بارون شروع بشه شوهرخواهرم گفته بود وقتی هوا بارونی نباشه آدم تو رانندگی اذیت نمیشه.همینکه حرفش تموم شد بارون شروع به باریدن کرد)

همینطور جلوتر میرفتیم بارون شدیدتر میشد.درست مثل موقع رفتنمون به قزوین،اول راه هوا خوب بود ولی وسطاش خوردیم به بارون.اما واسه من مسافرت زیر بارون خیلی لذت بخشه.
خلاصه ساعت۱٠ زیر بارون رسیدیم خونه.
منم واقعا خسته شده بودم.

بعد شام نشستیم صحبت کردیم اما من همیشه حواسم به کارم بود که باید انجام میدادم،ولی شلوغی خونه و یه مقدار تنبلی من نمیزاشت کارمو شروع کنم.ساعت از ۱۲نیمه شب گذشته بود،باخودم گفتم الآن من کارو شروع نکنم دیگه نمیشه انجام بدم.
سعی کردم سریع کارو انجام بدم و ساعت ۱۲ونیم کارو تموم کردم.تا ۲٠دقیقه بعد یک هم کاراییو که باید باگوشی انجام میدادم رو تموم کردم.

اون شب خیلی خسته بودم،حدود ساعت دو بود که خوابیدم.
ماجرای روزهای بعد هم در مطلب بعدی میزارم.


بدرود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۷
میثم ر...ی

نظرات  (۲)

سلام
موفق باشید
پاسخ:
علیکم سلام
ممنون از حضورتون
۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۷ ....مسعود ....
طولانی بود ولی خوندم .
پاسخ:
سلام
تشکر که وقت تونو گذاشتین
موفق باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی