زندگی

یک شب پر اضطراب

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۴ ب.ظ

سلام به دوستان عزیز

 

چند روزی هست میخوام خاطره روزانمو بنویسم اما به دلیل اومدن مهمون و رفتن مون به مهمونی وقت نشد.به همین خاطر از امشب شنبه ۱۳آذر میخوام خاطره روزهای چهارشنبه تا جمعه رو بنویسم.

قبل از هرچیزی یخورده درمورد کارم توصیح بدم.
این کاری که به تازگی گرفته بودم،مدیر سایتش هر چند روز درمیون میومد جواب پیامامو میداد.
بعد چند روز دو شنبه به من پیام داد و چندتا ایراد گرفت و یخورده هم روش پست زدن رو تغییر داد،گفت منبعد به این صورت پست بزن.
سه شنبه که براش پست زدم غروبش پیام داد: وقت بچه‌های تیم ما آزاد شده،هرموقع به نویسنده احتیاج داشتیم خبرتون میکنیم :|
خیلی راحت و محترمانه اخراجم کرد!

چهارشنبه ۱٠ آذر:
تو این روز به مناسبت آخرین روز صفر تو محلی که خواهر کوچیکم اینا زندگی میکنن یه مراسمی میگیرن.چون آخر هفته‌ای تعطیلات بود خواهر بزرگم اینام اومده بودن.صبحش خواهر شوهربزرگم اومد دنبالمونو رفتیم خونه خواهرم.
بقیه رفتن مراسم منو شوهرخواهر کوچیکم خونه موندیم.

من زیاد اهل صحبت نیستم،با کسایی که صمیمی باشم بیشتر صحبت میکنم؛شوهرخواهرمم که خیلی کم صحبته.
اما اینبار از بیکاری صحبتمون گل کرد شروع کردیم به گپ زدن.از شرع و دین شروع شد تا مسائل سیاسی.از قیمت فلز و ارز تا آمار کشته شدگان برخورد قطار در مسیر تهران مشهد.خلاصه درمورد هرچیزی که به ذهنمون میرسید سعی میکردیم تحلیلش کنیم.

ساعت دوازده و نیم خواهرم از مراسم اومد نهارو آماده کرد.بعدش خواهرم گفت با مامان و خواهر بزرگمون تصمیم گرفتن که شامم اینجا بمونین البته اگه تو مخالفت نکنی و برنامه رو بهم نریزی.گفتم بابا قبول کرد.گفت آره.
وقتی دیدم باباهم مشکلی نداره دلم نیومد یه نفره جلوی برنامه‌شونو بگیرم؛گفتم باشه بعد شام میریم خونه کارامو انجام میدم.

عصری مامانم اینام اومدن.شروع کردیم به صحبت کردن؛خواهر بزرگمم از خونه مادرشوهرم غذا نذری و آش آورده بود.غروب بود داشتیم چایی میخوردیم یهو دیدیم خواهرام دارن باهم روبوسی میکنن.با تعجب گفتیم چی شده؟؟؟و متوجه شدیم تولد خواهر بزرگمونه!!!خیلی ناراحت شدم که یادم نمونده؛مخصوصا وقتی که تولد هم گروهیام یادم میمونه و همیشه تبریک میگم اما تولد خواهرمو فراموش کردم :(
تبریک بهش گفتیم و بعدش شیرین تولد خوردیم.

بعد شام شد و موقع برگشت.چون تعدادم بیشتر از ظرفیت یه ماشین بود خواهرزادم نیومد؛ما پنج نفری با دوتا بچه چپیدیم تو یه ماشین پراید!
هوا هم به طرز شدید و عجیبی مه آلود بود،در حدی که بزور میشد تا دو سه متر جلوترو دید!.
واقعا خیلی وحشتناک بود.خواهرم اینا میگفتن تاحالا همچنین مِهی ندیده بودیم!خواهرم فقط داشت خط وسط خیابونو دنبال میکرد و با سرعت خیلی کم میرفتیم.
یعنی انقدر مِه شدید بود سه بار کوچه‌مونو رد کردیم تا پیداش کنیم.
خلاصه با نذر و صلوات رسیدیم خونه‌مون.

وقتی رسیدیم خیلی خسته بودم،نت هم خیلی قطع و وصل میشد واسه همین نتونستم کارو انجام بدم.
البته بیشتر به دلیل خستگی بود،نت بهونه است.

پایان...بامداد یکشنبه ۱:۵۸ دقیقه...

بدرود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۴
میثم ر...ی

نظرات  (۲)

جالب بود
بدرود
پاسخ:
سپاس دوست عزیز
۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۱ زوج مهندس
عجب مهی بوده واقعااا!
جهت افزایش رزق و روزی بعداز نماز صبح سه بار آیه ی 2و3  سوره ی طلاق و سه بار توحید و سه صلوات بخونید...
خیلی توصیه شده است...

پاسخ:
ممنون از خوندن خاطره و توصیه خوبتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی