دلم گرفته پاییز
دیروز صبح خواب بودم شندیم یکی با صدای ملایم داره صدام میکنه.بزور چشامو وا کردم متوجه شدم مامانمه،گفتم بله.گفت نمیخوای بیدار شی؟ساعت ۱٠ شدِها.وقتی گفت خواب از سرم پرید!گفتم چرا زودتر بیدارم نکردی؟....
بازم مثل همیشه،من میگم زودتر بیدارم میکردی؛مامانم میگه چرا میخوای بیدار شی،تو که فعلا کاری نداری.اما من هی غر میزدم کاش زودتر بیدار میشدم؛چرا آخه بیدارم نکردی.
به بچهها که جریان ویلچر و راحت نبودنم باهاشو گفته بودم؛ همگی به این نکته تاکید میکردن که با تمرین حتما بهتر میشی.بخاطر همین تصمیم گرفته بودم هرروز رو ویلچر بشینم تا بهش عادت کنم.
دیروز صبح اولین نوبت تمرینم بود.با کمک مامانم رو ویلچر نشستم.ایندفع خیلی زود خودم با شرایطش وخم دادمو خیلی خوب تونستم تعادلم رو حفظ کنم.نیم ساعتی تو پذیراییمون چرخیدم؛دم ظهر اومدم پایین.
خیلی امیدوار شدم؛فکرمیکردم هیچوقت نتونم ویلچر سوار شم.
میخواستم روزی دوبار تمرین کنم تا زودتر به اون هدفی که میخوام برسم.
بعدازظهر دراز کشیدم،باگوشیم کارای کانالمو انجام دادم و چندتا خبر برای کارم پیدا کردم.همینا تا ساعت پنج وقتمو پر کرد دیگه نشد بخوابم.همون موقع هم مامانم از مراسم روضه که خانمها داشتن برگشت.
بعداز صرف چای و انجام دادن کارام نوبت سوار شدن ویلچر شد.با کمک بابا و مامانم سوار شدم و چفت بستم کردن به ویلچر،گفتن برو.
اما اینبار مثل صبح راحت نبودم؛هرکار کردم که بتونم مثل دفع قبل روش راحت باشم،اما نشد :|||
خیلی هم زود خسته شدم اومدم پایین.بعدش بازم فکرم مشغول ویلچر شد؛بازم ترس ازینکه نتونم خوب و راحت ازش استفاده کنم.
این روزا فکرم مشغول خیلی چیزاست.هردفع مامانم میگه چیه بازم داری به چی فکر میکنی!
فکرمیکنه فقط ذهنم مشغول ویلچره،نمیدونه من نگران خیلی چیزای دیگه هم هستم که موضوع ویلچر تقریبا توش گمه.
):