زندگی

تاسوعا و عاشورای حسینی

جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ق.ظ

سلام دوستان عزیز

اینبار میخوام خاطره روزای تاسوعا و عاشورا رو بنویسم چون روزهای متفاوتی بود برام.

 

روز سه شنبه (تاسوعا)،ظهرش دادشم اومد خونه‌مون؛ازش پرسیدیم خانومت کجاست.گفت نهار رفته خونه‌ی دوستش بعدازظهر میاد.
غروبش خواهر کوچیکم با بچه‌هاش اومدن خونه‌مون.وقتی دیدم خواهرم اومده به مامانم گفتم پس امشب میریم هیئت.وقتی خواهرم اومد بالا باهم سلام و احوال پرسی کردیم.کمی که صحبت کردیم خواهرم گفت امشب بریم هیئت.مامانم گفت آخه نمیشه،پس میثم(منو میگفت)چجوری بیاد!خواهرم گفت خب میثمم میبریم.خلاصه با موافقت همه قرار شد شب عاشورا بریم هیئت.

من حداقل ۱٠ سالی میشه که شب عاشورا هیئت نرفتم.
چون میخواستیم واسه شام بریم تا غذای امام حسین هم بخوریم تصمیم گرفته بودیم که زودتر راه بیفتیم اما هرچقدر سعی کردیم زود آماده شیم،بازم بعد ۸رسیدیم هیئت!وقتی من رفتم داخل مسجدمون دیدم غذا ها رو خوردن دارن جمع میکنن :|
اما بخاطر استرسی که داشتم گشنم نبود.بابام وقتی منو دید ازم پرسید شام خوردی؟گفتم نه نخوردم.خلاصه رفت با کلی زحمت یه پرس غذا برام گرفت آورد.(تو روستای ما و اطراف مون دهه‌ی اول محرم برای شام،مردم خونه غذا درست میکنن میارن هیئت برای عزاداران حسینی).

کم کم مراسم شروع شد.اول سخنران اومد صحبت کرد و آخر صحبت کمی مداحی کرد.بعدش دیگه یکی یکی مداح ها اومدن و نوحه خونی کردن،همه هم شروع کردن به سینه زدن.گاهی اوقاتم لامپ هارو خاموش میکردن و سینه زنی شور بیشتری میگرفت.برای من خیلی جالب بود؛چند سالی بود که این صحنه‌ها رو از نزدیک ندیده بودم.
ساعت حدود یازده اومدیم خونه،البته من خیلی دلم میخواست بمونم اما هم خسته شده بودم و هم خواهرم اینا میخواستن برن خونه منم مجبور بودم از هیئت دل بکنم.

اومدیم خونه؛تا آماده شیم برای خواب ساعت از یک و نیم گذشت.منم تا یه نگاهی به گوشیم بندازم ساعت شد دو.گوشی گذاشتم کنار و دیگه نمیدونم ساعت چند خوابیدم اما فرداش صبح ساعت ۸و نیم بیدار شدم که مثلا زودتر راه بیفتیم تا یجا پارک خوب جلوی دسته‌های عزاداری پیدا کنیم؛اما با تمام عجله‌ای که کردیم بازم بعد ساعت ۱٠ راه افتادیم.

رفتیم به میانهٔ راه که رسیدیم به ترافیک سنگینی خوردیم.به علت بی فرهنگی بعضی از راننده ها کاملا مسیر قفل کرده بود هیچ خودرویی نمیتونست حرکت کنه!.حدود نیم ساعت تو ترافیک موندیم،بعد خداروشکر کم کم راه باز شدو حرکت کردیم.
رفتیم به همون جایی که هرسال میرفتیم.خدا خدا میکردیم که اینبارم مثل پارسال اون جلو که همه‌ی دست‌ها از اونجا رد میشن؛ماشینی پارک نکرده باشن ما بریم ماشین مونو همونجا پارک کنیم تا من از تو ماشین راحت بتونم دسته‌ها رو تماشا کنم.

خداروشکر همینطورم شد،همونجا جا برای پارک ماشین بود.
کم کم دسته‌ها اومدن،چندتا از دسته‌ها هم علم داشتن.من عاشق اینم که علم هارو از نزدیک ببینم،ابهتی دارن برای خودشون.خوش بحال اونایی که این علم هارو بلند میکنن.
دسته‌های زیادی آوردن،ماهم تقریبا تا آخراش موندیم.ساعت حدود دوازده بود برگشتیم که غذای بگیریم تا بی نصیب از غذای نذری نمونیم.
بالاخره بعداز کلی رفتن دنبال غذا موفق شدیم چند پرس بگیریم.

چقدر زود دهه اول محرم هم تموم شد.
دوستان عزاداریاتون قبول باشه انشاالله.


التماس دعا...بدرود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۲۳
میثم ر...ی

نظرات  (۳)

۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۴ زوج مهندس
خداروشکر
آره واقعا زووود تموم شد
خیلی وقته پست نذاشتید
پاسخ:
بله زود تموم شد.مخصوصا امسال:(
نمیدونم چرا چند وقتیه بی حوصله شدم.
دستم ب نوشتن نمیره :|
۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۶ ....مسعود ....
ممنون ولی یه خورده طولانی نبود؟
پاسخ:
من معمولا طولانی می نویسم :)))))))))))
۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۹ حامد عبدالهی
محتاجیم به دعا برادر
موفق باشین
پاسخ:
همچنین.
سلامت باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی