زندگی

کار پر دردسر

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ

سلام به دوستان عزیز



دیروز خیلی روز شلوغ و پر ماجرایی داشتم،میشه از این روز یه کتاب نوشت اما من چون خیلی خسته‌ام کمی خلاصه‌اش میکنم.دوتا ماجراست که اولش اتفاق های خیلی خوب و خوشحال کننده ای افتاد،اما بعدش .... بعدشو در ادامه میگم.

صبح دیروز باصدای مامانم بیدار شدم که داشت به بابام میگفت بیا کارگرها اومدن.کارگرها اومده بودن واسه درست کردن رمپ.من چشمامو باز کردم و یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم دیدم تازه هشتو نیم صبحه!سختم بود بلند شم خیلی خسته بودم آخه شبش خیلی دیر خوابیده بودم.گفتم یکم دیگه بخوابم بعد بلند میشم.میخواستم زودتر بلند شم و برم پیشه کارگرها کارشونو نظارت کنم.

چون سروصدا بود خوب نتونستم بخوابم.همینجور تو خواب و بیداری بودم،همه صداهای دور اطرافمو می‌شنیدم.دیگه اعصابم خورد شد بیدار شدم از مامانم پرسیدم ساعت چنده؟گفت ۱٠و نیم!با تعجب زیااااد گفتم چی!مطمئنی؟گفت آره آقا میثم،خیلی وقته تو خوابیدی.
اصلا باورم نمی‌شد،فکرمیکردم ساعت تازه ۹ شده باشه.
خیلی ناراحت شدم از اینکه زودتر بیدار نشدم.دیدم کار رمپ داره تموم میشه.منم دیگه نرفتم پیش کارگرها،نشستم پست سیستم و کار روزانمو انجام دادم.

در حین انجام دادم کارم بودم که زمزمه های از آوردن ویلچر شنیدم.یه آقای که از مجتمع بهزیستی اومده بود و یجورایی پیمان کار بود و کار هماهنگی رو انجام میداد،داشت با گوشی با یه نفر درباره آوردن ویلچر صحبت میکرد.من از اونجا متوجه شدم مثل اینکه انتظارها به پایان رسید و بالأخره این فراق به وصال خطم میشه :دی.

یک ساعتی گذشت که صدای ماشین رو تو حیاطمون شنیدم مامانم در پذیرایی رو باز کرد رفت بیرون،من سرم رو که از لپ تاپ آوردم بالا دیدم یه جعبه روی پله مون گذاشتم(اندازه جعبه تلویزیون ۲۱اینچ قدیمی).
باخودم گفتم:چقدر کوچیک این!منکه نصفم هم توش جا نمیشه.
مددکارم هم همراه با ماشینی که ویلچر رو میاورد اومد.بعد از چند دقیقه همکاراشون هم از مجتمع اومدن.

دیگه اونا حیاط موندن و بالا نیومدن.کمی با مامانم صحبت کردن،موقع رفتن هم به ما گفتن چهارشنبه نمایندگی از تهران میاد و ویلچر رو از جعبه در میاره،شما تا اون موقع اصلا به جعبه دست نزنین چون بعدش دیگه هیچ ضمانتی رو قبول نمیکنن.
حالا من باید چشمم به این جعبه خشک شه تاااااا چهارشنبه که بیان درب این جعبه رو باز کنن ببینیم توش چه خبره :|||

برسیم به ماجرای دوم:
من چند روزی هست که یه کار اینترنتی پیدا کردم و منتظر بودم تا طرف بهم خبر بده و توضیح بده کارش چجوریه تا من کارو شروع کنم.
دیروز تو این گیرو ویری اون آقا بهم زنگ زدو در مورد کارش برام توضیح داد.منم بله بله،حتما حتما گفتم و قطع کردم.اما نصف حرفاشو متوجه نشدم.
دلم خوش بود گوشیم صداشو ضبط میکنه،منم چندبار گوش میدم خوب حالیم میشه که چی گفت.اما وقتی قطع کردم رفتم برنامه‌ی ضبط صدارو باز کردم دیدم تماسو ضبط نکرد!همه‌ی تماسارو ضبط کرده بود الّی این!.اون لحظه بود که از درون آتیش گرفتم.
خداروشکر چند دقیقه بعد یه فیلم آموزشی برام فرستاد،من از اونجا فهمیدم چی به چیه.
قرار شد چندتا پست براش بزنم تا ببینه کارم چطوره.
بعداز نهار رفتم پشت سیستم و شروع کردم به کار.از ساعت ۳ تا ۵ موفق شدم فقط ۳تا پست بزنم.

اونم فقط داشت ایراد میگرفت.هر قسمتش رو یه اشکالی میگرفت و میگفت باید ویرایشش کنی.
با کلی رنج و زحمت ۳تا پست رو تکمیل کردم.هنوز تایید پایانی رو نگرفتم.
اول قرار بود روزی ۲٠تا براش پست بزارم اما وقتی سختی کار رو دیدم به ۱٠تا پست قانعش کردم.

وای چقدر مطلبم طولانی شد!یعنی دیگه نمیشد از این خلاصه‌ترش کنم،بازم خیلی جاهاشو ننوشتم.

دوستان گلم بدرود.

نظرات  (۱)

۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۶ مجله ویترینو
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
در پناه حق و سرافراز باشید
پاسخ:
سپاس برادر.
سلامت باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی