شب آخر در قزوین
شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ق.ظ
میخوام آخرین خاطره ی مهمونیم رو بنویسم.اول درمورد کارم بگم.اگه مطلب دیروزم رو خونده باشین گفتم،قراره یکاری برام جور شه که کارش کپی مطلب بود.منتظر طرف بودم که به من بگه تا کارو شروع کنم.اما امروز هرچقدر منتظر موندم از اون نامرد خبری نشد :|
بیخیالش اصلا.حتما قسمت نبوده یا کارش مناسب من نبوده یا قراره یکار بهتر پیدا شه(خلاصه یجوری باید خودمو بااین حرفا آروم کنم دیگه).
امشب آخرین شبی که خونهی خواهرم اینا مهمونم.امشب خواهرم و شوهرش عروسی دعوت بودن.حدود ساعت ۱۲بود که برگشتن.خواهرم یهو به خواهرزادم گفت زود باش لباساتو جمع کن.خواهرزادم گفت واسه چی؟خواهرم گفت میخوایم بریم شمال.من برعکس دفعات قبل خوشحال شدم که دارم میرم خونه.همیشه وقتی میومدم خونهی خواهرم،موقع برگشت ناراحت بودم.اما اینبار اینطور نبود،دوست داشتم زودتر برم خونه.دلمم برای مامانم خیلی تنگ شده.خبر نداره ما داریم میایم.امشبم باید زودتر بخوابم چون فردا صبح زود عازم شمالیم.میخوام برم به دیار سر سبز خودم گیلان.
۹۵/۰۶/۰۶