زندگی

کتاب نوستالژی


این روزای من بیشتر با درس و کتاب میگذره.
صبح‌ها با لپ تاپ ریاضی تمرین میکنم و شب‌هام با کتاب و دفتر به درسای دیگم میرسم.
مثل بچه دبستانی‌ها مشق مینویسم و ریاضی حل میکنم.
گاهی وقت‌ها پشیمون میشم که درس رو شروع کردم؛از من گذشته که بخوام درس بخونم و مدرک بگیرم.

داشتم مثل بچه‌ی آدم رو برنامه درس میخوندم که اطلاع دادن قبل از عید امتحان داری،منم مجبور شدم به درسام سرعت بدم تا بتونم مهم هاشو تمرین کنم.
این ریاضی پنجم دبستان چقدر سخته! به هرکی میگم میخنده اما باور کنین خیلی سخته :|

اما دیروز صبح دیر بیدار شدم،تا بلند شمو صبحونه بخورم ساعت از ۱۱ گذشته بود.متاسفانه از تمرین ریاضی صبح افتادم.اعصابم خیلی خورد بود که چرا انقدر خوابیدن اما چاره ای نبود،پشیمونی سودی نداشت.
باخودم گفتم بعدازظهر
تمرین ریاضی میکنم اما باز وقت نشد.درضمن باید یخورده هم میخوابیدم که به بازی پرسپولیس برسم.

ساعت از چهارونیم گذشته بود که با ورود داداش بزرگم از خواب بیدارم شدم.بعد چند دقیقه تلویزیون رو روش کردم دیدم بازی شروع شدو گزارشگر خوش صدامون "علیرضا علیفر" داره بازیو گزارش میکنه!
وقتی صداشو شنیدم فهمیدم این بازی دیگه واسه ما بازی نمیشه :|

نیمه اول خیلی بازی سرد و کسل کننده‌ای بود.تنها صحنه حساس نیمه اول،لحظه برخورد طارمی با دروازبان گسترش فولاد بود؛که داور خطا نگرفت و از نظر علیفر قطعا خطا بود.
نوع گزارش علیفر نشون میداد که به شدت طرفدار پرسپولیسه.خودم پرسپولیسیم اما اصلا خوشم نمیاد مشخص باشه گزارشگر کدوم طرفیه.

نیمه دوم با جلو کشیدن پرسپولیسی ها شروع شد.
درگیری‌ها تو نیمه دوم بیشتر شده بود و داورم بیشتر خطای پرسپولیسی هارو میگرفت.
بیشتر پرسپولیس بازی رو در اختیار داشت اما نمی تونست تو محوطه جریمه حریف کاری انجام بده؛بخاطر همین بیشتر با سانتر و ضربات از راه دور قصد گلزنی داشت.

تا حدود دقیقه ۸٠ بود که رو یه حرکت زیبا بین علیپور و طارمی تو محوطه گسترش،توپ به طارمی رسید و مهدی آقای گل،تونست پرسپولیس رو به گل برسونه.

چند دقیقه بعداز گل،بازیکن گسترش یه خطا انحام داد که از داور کارت زرد گرفت اما پرسپولیسی ها معتقد بودن که بازیکن گسترش دو کارته شده و باید اخراج بشه.سر همین موضوع بازیکن‌ها باهم درگیر شدن و فرشاد احمدزاده با ضربه ای که به بازیکن حریف زد یه کارت زرد گرفت.

به هر ترتیب این بازی هم تموم شد و به خاطرها پیوست.
درسته بازی کم گل و بی روحی بود با اون گزارشگر خونسردش اما مهم نتیجه‌اش بود که بخیر گذشت.
باشد که باز ازین خاطرها داشته باشیم و آخرش با برد پرسپولیس تموم شه.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۴
میثم ر...ی

Sobhet Bekheyr

 

امروز میخوام یک موسیقی زیبا و خاطره انگیز با صدای دل نشین معین براتون بزارم.
منکه با گوش دادن این آهنگ تمام خاطرات بچگیام میاد جلو چشمم.وقتایی که داداش بزرگم با ضبط دو کاسته ای که داشت،همیشه آهنگ گوش میداد منم کنارش میشستم و گوش میدادم.
یادش بخیر...

چون معین خواننده مورد علاقه منه،توضیح مختصری از زندگی نامشو براتون آماده کردم.

معین در سال 1330 در شهرستان نجف آباد واقع در استان اصفهان در خانواده‌ای کاملا مذهبی و از نظر مالی در سطح متوسط و پر جمعیت به دنیا آمد.

معین با استعداد بالایی که داشت تونست در ۲٠سالی با اساتید زیادی آشنا بشه و نت های موسیقی و آواز رو بخوبی آموزش ببینه.
اولین آلبوم از معین سال ۵۹ در ایران با نام "یکی را دوست میدارم" منتشر شد.و در سال ۱۳۶٠ ایران را به مقصد آمریکا ترک کرد.

اما چند شایعه درمورد معین که خودم چندتاشو وقتی خوندم تعجب کردم...

اولین و باور انگیز ترین شایعه در مورد معین،نا بینا بودنشه که خودمم باورم شده بود.اما مثل اینکه نابینا نیست و فقط یکی از چشمام کم بیناست.

شایعه بعدی اسم اصلی این هنرمند پرطرفداره که "نصرالله" است.
ویا اینکه معین در آمریکا دارای چند شرکت بزرگ و چند غمار خانه و مشروب فروشی است.در صورتی که تنها منبع درآمدش فقط از راه خوانندگی و کلاس‌های موسیقی هست.
خیلی جالبه بدونین معین از مشروب متنفره و به دین اسلام اعتقاد داره و نماز رو ترک نکرده!.
 

و حالا شما رو به گوش داد این آهنگ زیبا دعوت میکنم...

 

نام آهنگ: صبحت بخیر

با صدای: نصرالله(معین)

 



 

لطفا بر روی   دریافت فایل  کلیک کنید و متن فانتزی "صبحت بخیر" را دریافت نمایید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۸
میثم ر...ی

سلام دوستان



 
بالأخره روزها گذشت و گذشت تا به روز دورهمی دوستانه‌مون رسید.البته چند وقتیه دورهمی مون شبیه یه جلسه رسمی شده.فقط میریم و امضا میکنیم بخاطره گروه وامی که تشکیل دادیم؛بعدش یه صحبت و توضیحاتی میشه و برمیگردیم.
 

دیروز پنجشنبه،روزی بود که من باید میرفتم.شب قبلش یهو یادم اومد نکنه مثل جلسه قبل،این ماه هم جلسه طبقه دوم برگزار کنن!سریع پیام دادم به مددکارم و ازش پرسیدم اما متاسفانه پیامم رو ندید.یه لحظه نگران شدم آخه جلسه قبل نرفته بودم،خیلی دوست داشتم این بار برم.

حدود ساعت ۱ بود که خوابیدم؛صبح قبل ساعت ۹ با صدای مامانم بیدار شدم.سریع گوشیو برداشتم تا ببینم از طرف مددکارم پیامی اومده یا نه.که دیدم پیام داده "بله متاسفانه طبقه دومه".وقتی این پیامو دیدم خیلی ناراحت و عصبانی شدم.گفتم پس منم نمیتونم بیام.

گیج شده بودم،نمیدونستم چی بگم.یخورده اعتراض کردم اما اعتراضم چیزیو عوض نمیکرد؛جلسه طبقه بالا بود و من نمیتونستم برم :(
مامانم رو در جریان گذاشتم و گفتم من نمیام،خودت برو قسطو پرداخت کن.مامانم هم خیلی اعصابش خورد شد،بعدش گفت تو هم بیا اگه نخواستی بری بالا فقط تو ماشین بشین.چون میدونست منم خیلی دوست دارم برم.

خلاصه خواهرم کوچیکمم که قرار بود برای کمک بیاد با اون بریم،حدود ساعت ۱٠ رسید و راه افتادیم.
وسط راه هم یه جعبه شیرینی برای تشکر از اعضاء مجتمع که زحمت زیادی برای گرفتن ویلچرم کشیدن گرفتیم و رفتیم.
وقتی رسیدیم مجتمع من خیلی بی حوصله تو ماشین نشسته بودم و هیچ حرفی نمیزدم :\ (راستی هوا خیلی سرد بود و نم نم بارون هم میبارید)

مامانم رفت ببینه چه خبره.کمی بعد اومد گفت بیاین بریم تو،همه اومدن پایین!وقتی اینو گفت من یه ذوق کوچیکی کردم و به کمک مامان و خواهرم رفیتم تو مجتمع.
رفتم سر جای همیشگیم نشستم.مثل همیشه عکس گرفتنا شروع شد،چندتا عکس برای به ثبت رسوندن این جلسه گرفتن و صحبت‌ها شروع شد.

چندتا موضوع بود درموردشون توضیح دادن که چیز خاصی نیست بخوام اینجا بنویسم.مهمترین مساله فقط این بود که گفتن امتحانام حداکثر تا قبل عید شروع میشه!.اما من هنوز چیزی نخوندم،اصلا آماده نیستم،چقدر یهویی :|

ساعت حدود ۱۱و نیم بود از مجتمع برگشتیم.
روز خوب و سردی بود.هم هوا سرد بود و هم جلسه‌ی سردی بود مثل همیشه.اما نمیدونم من هرموقع میرم مجتمع احساس خوبی دارم!خیلی عجیبه!
شب بود،بابا گفت ساختمون پلاسکو تهران آتیش گرفته.زدیم خبر ساعت۲٠،چه صحنه‌هایی رو دیدیم.خیلی وحشتاک بود،بخصوص لحظه‌ای که ساختمون ریزش کرد و با خاک یکسان :|

من نمیدونم چطور باید به این مسئولین فهموند یکم به فکر جان این ملت باشن!چرا باید ساختمونی که بیش از ۵٠سال قدمت داره و حتی چندین بار نا امن بود ساختمون به مسئولانش اخطار داده شده،بازهم باید به فعالیتش ادامه بده؟؟؟ :(
:( :(

بدرود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۰
میثم ر...ی

امروز میخوام یه خاطره قدیمی رو تعریف کنم؛در حقیقت میخوام یه اعترافی کنم البته این موضوع رو برای خانواده تعریف کردما،اما به این صورت شفاف سازی نکردم به همین خاطر عذاب وجدان دارم.

 


۱٠ سالی میشه که ازین ماجرا میگذره.
اون زمان خواهرم اینا یه دوربین عکاسی داشتن.خواهرم ایناهم خیلی رو این دوربین حساس بودن چون زمان عروسیشون این دوربین رو خریده بودن و خیلی مراقبش بودن که صدمه ای نبینه.هرجا که مسافرت میرفتن،دوربین هم باخودشون میبردن.

یروز که اومده بودن خونه‌مون مثل همیشه دوربین هم آورده بودن.اول چندتا عکس گرفتن و بعدش دوربین‌و دادن دست من و خودشون رفتن بیرون.
من خیلی دوست داشتم بدونم داخل این دوربین چه خبره!و چون خیلی کنجکاو بودم و هستم و خواهم بود؛اونجاهم این کنجکاوی ول کنم نبود.

دیدم موقعیت خیلی خوبی و هیچکس دور و برم نیست.پشت دوربین یه دگمه ضامن دار بود که مشخص بود برای درِ فیلم دوربینه،اون دگمه رو فشار دادم و تا خواستم درشو وا کنم یه صدایی از توش اومد!منم سریع درشو بستم :|
سریع دوربین‌و از خودم دور کردمو دیگه بهش دست نزدم.

دو سه روز بعد خواهرم اینا گفتن دوربین انگار خراب شده،دیگه عکس نمیگیره.قرار شد ببرن قزوین تعمیرگاه که وقتی بردن مشخص شد دوربین سوخته :(
ازون روز به بعد این عذاب وجدانه ول کنم نبود.
حتی یکی دو سال بعد مختصر توضیحی به خواهرم راجب دوربین دادم،برگشت گفت نه دلیل سوختن دوربین این چیزایی که گفتی نبوده.

اما من هنوز احساس میکنم که کنجکاوی بی موقع من باعث خرابی دوربین شده :\


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۱۰:۲۵
میثم ر...ی


سلام دوستان عزیزوسط چین



 ازین پس قصد دارم روزانه یک موسیقی و متن شعر رو بصورت نوشتار فانتزی در وبلاگ قرار بدم.
اگه مورد پسند شما عزیزان واقع شد میتونین در نظر ها بگین که کدوم موسیقی رو همراه با متن فانتزی براتون بزارم.


این آهنگ که امروز گذاشتم یکی زیباترین آهنگایی هست که گوش دادم و کلی خاطره دارم باهاش...


نام آهنگ: تو تموم آرزومی

با صدای: فرهاد جواهر کلام





 لطفا بعداز کلیک بر روی دریافت فایل متن شعر با فورمت Word را دریافت کنید.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۰
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز



 
چند وقتی میشد که مددکارم به من گفته بود سازمان نهضت گفته باید هر سوادآموزی یه حساب بانکی مجزا داشته باشه.از اونجا بود که احساس کردم یه دردسر دیگه شروع شده.


یکی از سخترین کار برای یه آدمی با شرایط من باز کردن حساب میتونه باشه.
از وقتی که با این مجتمع مددکاران آشنا شدم،چندتا حساب باز کردم،دولتیا خبر دار بشن یارانمو قطع میکنن.
با خواهرم هماهنگ کردیم تا یروز بیاد باهم بریم بانک.
و بالاخره اون روز فرا رسید که دیروز بود؛البته اگه مطلب قبلیمو خونده باشین خواهرم یه روز قبلش اومد تا شبش بمونه و صبح راحتتر از خونه‌مون حرکت کنیم سمت بانک.

حدودا ساعت ۱٠ بود که راه افتادیم،زن داداشمم خونه موند که اگر ما دیر برگشتیم کم کم غذا رو آماده کنه؛البته مطمئن بودیم زود برمیگردیم،با صحبت‌هایی که با بانک انجام داده بودیم قرار شده بود کارمونو زودتر انجام بدن.
خلاصه به بانک رسیدیم.من باید تو ماشین جلوی بانک میموندم تا یه فرومی رو بیارن و من امضا کنم و تایید شه.

همینکه رسیدیم جلوی بانک دیدیم یه تابلو پارک ممنوع و حمل با جرثقیل زده.
به محض رسیدن مامور اومد شیشه ماشیونو زده گفت اینجا پارک ممنوعه.ماهم بزور و زحمت تونستیم راضیش کنیم بالاجبار اینجا هستیمو شرایطمون خاص؛گفتیم چند دقیقه مهلت بدین ما رفتیم.با منت قبول کرد و گفت فقط چند دقیقه!

مامانم سریع رفت داخل بانک تا کارا زودتر راه بیفته و مامورا جرممون نکنن.
مامانم رفت منو خواهرم هرچه منتظر موندیم برنگشت.این مامور هم که مشخص بود سرباز وضیفس،هی دور اطراف ما میچرخید و یه نیم نگاهی هم به ما داشت.

خلاصه بعد نیم ساعت دلش طاقت نیاورد و اومد یه اخطار دیگه به ما داد،گفت شما قرار بود دو سه دقیقه ای اینجا رو ترک کنین.خواهرمم که خیلی از این مساله ناراحت بود،گفت باور کنین ماهم اینجا منتظریم تا یکی بیاد کار مارو انجام بده :|

دیدیم اینطوری نمیشه و وضعیت داره خطرناکتر میشه تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم هرموقع کارمون داشتن بریم جلو بانک تا کارو انجام بدن.
رفتیم جلوی پارک،خواهرزادم رفت چند دقیقه ای بازی کرد.خیلی زود مامانم تماس گرفت که زودتر بیاین با میثم کار دارن.ماهم خیلی سریع رفتیم جلو در بانک اما خبری از مامانم اینا نبود.

خواهرم زنگ زد مامانم که داخل بانک بود گفت چند دقیقه صبر کنین الآن میان.
ماموره اومد گفت شما که بازم اومدین!.خواهرم گفت باور کنین من بی تقصیرم؛ما رفته بودیم زنگ زدن گفتن سریع بیاین.گفت شما نباید اینجا بمونین،باید جابجا بشین...
در همین حین یه آقایی به ما اشاره زدو گفت ماشینتونو بیارین اینجا بزارین.تو محوطه بانک یه جای پارک بود.

تازه تو جای پارک یجای امن پیدا کرده بودیم و منو خواهرم باهم گرم صحبت بودیم که یهو یکی از طرفه بانک اومد و چندتا برگه آورد تا من انگشت بزنم؛منم سریع انگشت زدمو رفت،به نظر آقای خوش الاقی میومد
چند دقیقه بعدشم مامانم اومدو شروع به تعریف ماجرای داخل بانک،میگفت یکی از کارمندای بانک آشنا در اومده و اون گفته که ماشینو تو محوطه بانک پارک کنیم.

خلاصه این روزم با تمام خوشیا و ناخوشیاش و دردسراش و گیردادناش و معطل موندناش تموم شد.

بدرود.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۲
میثم ر...ی

 

بازم خوردم به روزای تکراری.چند روزی میشد که منتظر روزی بودم که خواهرم اینا بیان تا این روزها از تکراری بودنش در بیاد؛که روز موعود رسید.

 

البته فکرنمیکردم امروز و انقدر زود بیان،بخاطر همین وقتی خواهرزادم رو از پشت در دیدم تعجب کردم!بعداز سلام و احوال پرسی متوجه شدیم که امروی خبرای دیگه ای هم هست و جز خواهرم بازم مهمون داریم.خواهرم گفت میخواد بره دنبال زن داداش رو هم بیاره تا امشب شلوغ تر باشیم بیشتر خوش بگذر.ساعت حدودا چهار عصر بود که رفت زن داداش رو هم آورد.

 

روز خوبی بود،حداقل متفاوت تر از روزای تکراری قبل بود.چند سالی میشه که روزام یه روند یک نواخت رو داره طی میکنه؛دیروزم مثل امروزِ و امروزم هم معمولا مثل فردامه اما هیچوقت ازین روزای تکراری خسته نمیشدم ولی جدیداً خسته میشم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۴
میثم ر...ی

سلام به دوستان همیشه همراه



 
این خاطره‌ای که دارم مینویسم جزو یکی از جالب ترین و بی نظیر ترین خاطره‌هام میتونه باشه.
دیروز پر هیجان ترین روزی بود که من گذروندم.
 

چند روزی بود که تصمیم گرفته بود اگه هوا خوب شه و خورشید خانم به ما رخ نشون بدن،با ویلچرم بزنم به دل حیاط حداقل.
از اون وقتی که من ویلچر گرفتم آسمون یه لحظه هم امون ندادو مدام داشت میبارید.مثل اینکه دلش خیلی پر بود،هرچی میبارید سبک نمیشد :|

خلاصه بعد چند ماه چند روزی هست که بارون یه رحمی به ما کردو یه وقت استراحتی هم به خودش داد؛به خورشید هم یه فرصتی داد تا کمی خودنمایی کنه.
منم دیروز فرصت رو غنیمت شمردم و با کسب اجازه از مادرجان زنگ زدم به داداشم تا برای کمک بیاد خونه‌مون.

قبل اینکه داداشم برسه،خواهر کوچیکم و خواهرزاده‌هام اومدن.بعد چند دقیقه هم داداشم رسید.موضوع رو که خواهرم اینا شنیدن خیلی خوشحال شدن و براشون جالب بود که ببینن من چجوری میرم پایین.
خلاصه ویلچرو از درب پذیرایی بردن بیرون و منم نشستم روش،رفتم رو پله تا از رمپ برم پایین.

وقتی که با ویلچر برگشتم سمت رمپ و شیب رمپ رو دیدم،یه نمه سرم گیج رفت *_*
خیلی ترسناک بود!.این رمپی که درست کردن شیبش زیاده و عرضش کمه.منم بار اولم بود داشتم ازش استفاده میکردم بخاطر همین اصلا جرات نکردم ازش برم پایین.راستیتش یکم ترسیدم :|

دیدن اینطوری نمیشه داداشم گفت بیا من مواظبتم.
داداشم از جلو ویلچرمو نگه داشت تا یهو حرکت نکنه؛خواهرمم از پشت نگاه میکردو فرمون میداد کدوم سمتی برم.بالاخره با تلاش کل خانواده من تونستم از این رمپ که بی شباهت به پل صراط نیست پایین برم.

وقتی وارد حیاط شدم همه چیز برام تازگی داشت.
چند سالی میشد که تو حیاط مون نچرخیده بودم.
اول از همه رفتم سمت باغ،از نزدیک یه نگاهی بهش انداختم.البته فعلا زمین خشک خالیه،چیزی نکاشتیم اما دم عید باغمون دیدن داره.

یخورده که تو حیاط چرخیدم،دیگه طاقت موندن نداشتم میخواستم بزنم بیرون.
رفتم از حیاط رفتم بیرون و تا ته کوچه مون رفتم.بعدش میخورد به جاده اصلی چون بار اول بود فعلا مراعات کردم تا بهتر فرمون ویلچر (منظور همان جو استیک است)دستم بیاد.

در آخر هم برای به ثبت رسوندن این خاطره،چندتا عکس زیبا از زاویه‌های مختلف انداختم.

نوبتی هم باشه نوبت بالا رفتن بود که باید از رمپ میرفتم بالا.
قضیه بالا رفتن با پایین اومدن از رمپ یدنیا فرق داشت.خیلی سختر بود.خودم که اصلا نمیتونستم برم.خواهرم کم کم ویلچرو آورد بالا.
موقع بالا رفتن از رمپ استرس و هیجان به اوج خودش رسیده بود.کاملا ترس اینکه من از رمپ بیفتم پایین رو تو وجود خواهرم احساس میکردم!.اگه ویلچر از رمپ میفتاد،هم من شدیدا آسیب میدیدم هم خواهرم؛چون خواهرم برای کمک چسبیده بود به ویلچر.
خلاصه با تلاش بی دریغ خواهرم و همچین مادرم از رمپ اومدم بالا.

از ویلچر اومدم پایین.دیگه نای تکون خوردن نداشتم،تاحالا هیچوقت انقدر فعالیت نداشتم.
جدا از فعالیت اون هیجانی رو که من گذرونده بودم تمام انرژیم رو ازم گرفته بود.
اما روز خیلی خاصی بود؛حتما بزودی بازم میرم بیرون.

 

پایان شنبه - 1:18دقیقه بامداد.

بدرود.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۴
میثم ر...ی

من میگم امسال فصل‌ها جاشون رو دادن بهمدیگه،کسی قبول نمیکنه!

با شروع فصل پاییز بارون شدیدی هم شروع کرد به باریدن.خیلی زود هوا سرد شد و همینطور سرماش بیشتر و بیشتر شد تا جایی که بعضی استان‌ها به کمتر از بنفی ۲٠درجه رسید.

همیشه برف و طوفان و یخ بندون بود؛طوری که تو زمستون بیشتر همچین مورادی رو دیده بودیم.

 

حالا هم فصل زمستون شد و رسیدیم به نیمه دی ماه.

شب یلدا که شدو وارد فصل زمستون شدیم؛کم کم بارون بند اومد،آسمون شروع کرد به صاف شدن و هوا هم روز به روز گرمتر شد.تا امروز که آسمون آبیه با تیکه ابر های سفید که یه نمای قشنگی به آسمون داده.

 

میشه این روزا رو به بهار نسبت داد چون هوا عین بهاره؛آفتاب نسبتا گرم و نسیم خونک.

امروز لپ تاپ در دسترسم نبود مجبور شدم این مطلبو با گوشی بذارم.
خیلی سخت بود :|

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۲
میثم ر...ی

سلام دوستان

اول از همه، آغاز سال 2017 میلادی و کریسمس رو با تأخیر تبریک میگم.
 
 

یه مدت خیلی روزام یکنواخت شده؛روزها عین هم تکرار میشن،امروز مثل دیروزه و دیروز مثل روز قبلش و همینطور روزهای قبل تر.
اما دیروز به جبران این یه مدتی که تکراری بود، یک روز پر ماجرا و پر رفت آمدی بوده!.


دیروز تا ظهر یه روز معمولی بوده،مثل روزای قبل من به تمرین فتوشاپ مشغول بودم.
موقع نهار بابام گفت خاله و شوهرشو (که قزوین زندگی میکنن) رو وقتی داشته میومده خونه دیده،و خالم به بابام گفته حتما یه سر میایم خونه‌تون.

بعداز نهار من مثل هرروز دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم اما حواسم جمع بود که یهو خالم اینا نیان،چون خالم همیشه بی خبر میاد برای سورپریز کردن.منم به خواب بعدازظهرم خیلی حساسم واسه همین یخورده نگران بودم که خالم اینا خیلی زود نیان.

باگوشی مشغول انجام کارم بودم؛خواستم زودتر کارو تموم کنم و بخوابم.
مامانم هم مشغول تمیز کردن حیاط بود.
کارمم تموم شد و خودمو آماده کردم تا بخوابم اما هرچقدر سعی کردم نتونستم بخوابم،هی اینور و اونور کردم اما نشد :|

یهو مامانم اومد بالا،دیدم داره آماده میشه بره بیرون.با تعجب پرسیدم کجا؟!گفت درد دندون داداشت خیلی زیاد شده میخوام باهاش برم دندون پزشکی دندونشو بکشه.
حالا دیگه نگرانی به تعجبم اضافه شده بود و پرسیدم بعد خاله اینا میان،من تک و تنها چیکار کنم؟ :| گفت اصلا نگران نباش خالت اینا دیر میان،ماهم زود برمیگردیم.

وقتی مامانم رفت سعی کردم آرامشمو حفظ کنم،به چیزای خوب فکر کنم تا شاید خوابم ببره.خلاصه تمرکز کردم و با کلی تلاش رسیدم به مرحله‌ی خواب و بیداری که یهو در باز شد و مامانم اومد تو.منم با چشم نیم باز پرسیدم چرا انقدر زود برگشتی؟گفت دکتر نبود ماهم مجبور بودیم برگردیم.

وقتی مامانم اومد دیگه خیالم راحت شد و خوابیدم.
زیاد از خوابم نگذشته بود که یه صدایی منو بیدار کرد!.بعله خالم اومده بود و عروسش...
دیگه باید بلند میشدم،مثل اینکه قسمت نبود بخوابم.

بعداز سلام و احوال پرسی،خاله مامانم شروع کردن به صحبت کردن،چند ماهی همدیگرو ندیده بودن.منم زیاد اهل صحبت نیستم،عروسه خالم هم قزوینیه زبون مارو متوجه نمیشه بنده خدا فقط نگاه میکرد به صحبت کردن خاله و مامانم.البته یه دختر کوچولو شیرین و با مزه هم داشت که با اون سرگرم بود.

بعداز گذشت حدودا نیم ساعت پسرخالم و پدرشم هم اومدن و جمع مون جور شد.منو پسر خالمم شروع کردیم به صحبت.چهار سال بود که خونه‌مون نیومده بود.
حرف از وای فای شد؛پسرخالم گفت رمزو نگو میخوام حک کنم.با این حرفش از تعجب شاخ هام داشت میزد بیرون!!!گفتم تو بسیجی هستی بعد حک میکنی؟؟؟گفت نه،این با اون حک ها فرق داره،من مجاز حک میکنم.تو اون لحظه بود که فهمیدم حک هم مجاز و غیر مجاز داریم :|

خلاصه ساعت از شش غروب گذشته بود که همگی رفتند.
منم بعداز خوردن چای و خوندن نماز شرع کردم به کار با لپ تاپ.
موقع شام شد و داداش بزرگم اومد خونه‌مون.
بعداز شام داداشم به دلیل درد دندونش یه قرص مسکن قوی هم خورد؛باخوردن قرص دردش کمتر شد و یاد قدیما کرد و چند خاطره برامون تعریف کرد و بعدش رفت خونه.

این هم از ماجرا یا بهتره بگم ماجراهای روزی که گذشت.
امیدوارم بازم ازین ماجراها پیش بیاد تا من بتونم بیشتر خاطره بنویسم؛آخه خاطره نویسی رو خیلی دوست دارم.

پایان ۱:۲۷دقیقه بامداد دوشنبه ۱۳ام

بدرود.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۹
میثم ر...ی