زندگی

 

دیروز بعدازظهر درخواب عمیقی فرو رفته بودم.توی خوابم صداهای عجیب و غریبی می‌شنیدیم،صدا ها خیلی برام آشنا بودن؛داشتن منو از خواب ناز بیدار میکردن.هرچقدر سعی کردم به خوابم ادامه بدم نشد و بالاخره بیدار شدم دیدم خواهر کوچیکم با بچه هاش اومدن.سروصدای خواهرزاده‌هام بود :|
خواهرم گفت بیدارت کردیم؟گفتم نه میخواستم بیدار شم.

بلند شدم و مامانم چای آورد،خواهرمم پیراشکی لقمه‌ای گرفته بود؛خوردیم جاتون خالی چسبید.
بعداز کمی صحبت طبق معمول من نشستم پشت لپ تاپ و تا به کارم برسم،اما نت رفت رو اعصابم.چند روزی هست سرعت قطع و وصل شدن نت به ثانیه میزنه.انگار دگمه اتصال نت رو دادن به بچه تا باهاش بازی کنه!موندم تو کار این مسئولین بی مسئولیت :|

واسه نیم ساعت کار یساعت و نیم معطل شدم.
میگن وقت طلاست اما تو این مملکت اندازه سنگ سیاه هم ارزش نداره.

راستی بعداز گذشت بیش از ۱٠روز تحویل کار به مدیر سایت،امروز حق زحمت مارو واریز کرد.
واقعا برام جای سواله این یارو تلگرامشو تو کدوم سیستمش نصب کرده که هر سه چهار روز درمیون چک میکنه!.!
من هردفع بهش پی ام میدادم چند روز بعد نگاه میکرد.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۳
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز



 
این روز های من ماجرای جالبی اتفاق نیفتاده که بخوام به عنوان خاطره ثبتش کنم،به همین دلیل میخوام یه خاطره از چندسال پیش بنویسم؛از اولین مسافرتی که با خواهر کوچیکم شوهرش داشتم.
 


حدودا پنج الی شش سال پیش در یک روز تابستانی من و مامانم و خواهرم و شوهر خواهرم،و البته خواهرزادم راه افتادیم به سمت قزوین و خواستیم چند روزی مهمون خواهر برزگم بشیم.

شوهر خواهرم راننده بود،اولین بار بود داشت از اتوبان جدید رشت قزوین مسافرت میرفت.همینکه به ورودی اتوبان رسیدیم دیدیم بسته است و یه راه دیگه رو واسه ورود به اون اتوبان گذاشته بودن(البته اول یه مسیری رو اشتباه رفتیم بعدش شوهر خواهرم متوجه شد این مسیر اشتباست،برگشت و با کلی معطلی راه درست رو پیدا کرد).

خلاصه رسیدیم به شهرک محمدیه،جایی که خواهرم اینا اونجا اسکان دارن.زنگ زدیم به خواهرم تا آدرس خونه‌شونو بگیریم.پرسیدن کجایین.ماهم گفتیم.
یه آدرس دادن ماهم راه افتادیم.رفتیم و رفتیم اما به جایی نرسیدیم،باز برگشتیم بجای اولمون!.

دوباره تماس گرفتیم و دقیقتر راهنماییمون کردن که کجاها بریم.بازم ما راه افتادیم،همون مسیرو که رفته بودیم رو تکرار کردیم،دیگه اون مسیرو حفظ کرده بودیم اما به مقصد نرسیدیم.

بار سوم که زنگ زدیم دیگه خواهرم قطع نکرد یکی یکی آدرس میداد.ماهم می چرخیدیم.تمام محمدیه رو دور زدیم اما نمیدونم چرا این آدرسو نمیتونستیم دقیق بریم.
خواهرم دید اینجوری نمیشه خواهر زادمو فرستاد.

ما گفتیم کجاییم،خواهر زادم اومد مارو پیدا کرد نشست تو ماشین و راهنمایی مون کرد تا برسیم خونه‌شون.وقتی داشتیم میرسیدیم به خونه‌شون،دیدیم ما چقدر این مسیرو اومدیم و رد کردیم!.

اما با این همه دردسر خاطره خیلی خوبی بود،بعدش تعریف میکردیم و می خندیدیم.

بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۷
میثم ر...ی

 

اوفففف بالأخره این کارم تموم شد.
دیروز صبح داشتم کارو انجام میدادم.به اشتباه جای اینکه برم صفحه‌ی ۲۷، رفتم صفحه‌ی ۲۵.و یکی یکی مطلب‌های اون صفحه‌رو میدیدم همه درست شدست!هی مطلب بعدی و بعدی... اما همه ویرایش شده بودو احتیاج به تغییر نداشت!

همینجوری تمام مطالب اون صفحه‌رو نگاه کردم وقتی تموم شد اومدم بیرون که برم صفحه‌ی بعدی دیدم صفحه ۲۵،نه۲۷ :| اون صفحه‌رو خودم روز قبل درست کرده بودم!.
یخورده به خودم بد و بیرا گفتم و شروع کردم به کار.خلاصه حدود ساعت یازده و نیم تمومش کردم.خیلی خسته کننده بود و تکراری.مدام باید چندتا لینک رو کپی میکردم.انگشتم تاول زده بود ازبس کلیک کرده بودم.
بعدازظهر به مدیرش پیام دادم کار تموم شده؛هنوز جواب نداده.نمیدونم این کجاهاست داره چیکار میکنه که به گوشیش نگاه نمیکنه!.

همونطور که میدونین دیروز پرسپولیس بازی داشت.
تو فصل پاییز زمستون هم به علت کوتاهی روز بازی هارو خیلی زود پخش میکنن؛دقیقا وقت خواب قیلولم.
من هرروز بعدازظهر ها اول کارامو انجام میدم بعد میخوابم.دیروز دیر کارو شروع کردم و تا کارمو تموم کنم حدود ۲٠دقیقه ای از بازی گذشته بود.

همینکه تلویزیون روش کردم زدم شبکه۳ رامین رضاییان یه شوت زد توپ رفت گوشهٔ دروازه.
تاحالا انقدر سریع پس از روشن کردن تلویزیون پرسپولیس به گل نرسیده بود!خیلی حال کردم با این هماهنگی.

آخرای نیمه اول بود کم کم چشمم سنگین شد،خواب کم کم اومد سراغم.داشت منو باخودش میبرد.هی چشمام ناخودآگاه بسته میشد،من بازش میکردم.تا نیمه اول تموم شد دیگه نفهمیدم چی شد خوابیدم.

وقتی چشمامو باز کردم دیدم کمک داور داره تابلو وقت اضافه بازی رو نشون میده.سریع یه نگاهی به گوشه تلویزیون انداختم دیدم نتیجه ۳-٠ پرسپولیس جلوئه.
گفتم بازی تموم شده؟ مامانم که انگار داشت بازی رو به دقت نگاه میکرد گفت بله آقا میثم تو خوابیدی بازی تموم شد پیروزی هم سه گل زد.

با این برد قهرمانی نیم فصل مال پرسپولیس شد.امیدوارم این بردها در لیگ قهرمانان آسیا هم تداوم داشته باشه و پرسپولیس بتونه در آسیا هم شایستگی‌های خودش رو نشون بده.

بدرود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۰:۲۹
میثم ر...ی

 

اول دی جلسه دورهمی مون بود و من برای اولین بار شرکت نکردم.خواهرم قرار بود بیاد باهم بریم.شب قبلش با فرستادن پیام بهش اطلاع داده بودم که من نمیخوام برم.صبح فرداش زنگ زد و با تعجب پرسید چرا نمیخوای بری؟منم بهش گفتم مامان به شدت سرما خورده و نمیتونه کمکم کنه و همراه من تا مجتمع بیاد.بازم خواهرم اصرار کرد که اگه دوست داری برو،خودم کمکت میکنم.با اینکه خیلی علاقه داشتم برم اما گفتم نه نمیخواد سری بعد میرم.

شبش رفتم تو گروه مجازی مون و از بچه‌ها پرسیدم چه خبر از گردهمایی امروز،و یه گزارش ویژه ازشون خواستم،که گزارش خاصی به من نرسید.تنها خبر این بود که یکی از اعضا از گروه وام گرفت.
اما دیروز بعد گذشت دو روز یه عکس و یه گزارش کامل مددکارم گذاشت گروه.
تو گزارش یچیزی نوشته بود که من چندماه منتظرش بودم‌.
مثل اینکه دو نفر از اعضا درخواست وام کردن بعد هردو توضیح دادن که واسه چه مصله‌ای احتیاج دارن،و بعداز توضیحات گروه تصمیم گرفتند که به کدوم اعضا وام تعلق میگیره‌.
من خیلی دوست داشتم تو این جلسه باشم مثل اینکه قسمت نبود.

اینم از جریان گردهمایی این ماهم.این روزا همیشه هوا ابری بود و سرد ولی چهارشنبه که من نمیخواستم جایی برم خورشید هی رخ نشون میداد،حالا اگه من میخواستم برم...احتمالا انقدر بارون میبارید معابر آب گرفتگی میشد!
ماه بعد به شرط زندگی حتما میرم.

بدرود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۹:۳۷
میثم ر...ی

 

رسیدیم به فصل زمستون ، فصل سرما و یخ بندون.

شب یلدا هم رسید.امسال شب یلدامون خیلی معمولی شد.فقط داداش بزرگم اومد خونه‌مون.منم خیلی خسته بودم،نای نشستنم نداشتم بخاطر همین بعد شام دراز کشیدم.

 

طبق قرار فردا باید میرفتم گردهمایی و جلسه‌ای که ماهیانه برگزار میشه اما به علت بیماری مامانم و کاری که فردا باید انجام بدم نمیتونم برم.خیلی هم ازین بابت ناراحتم،اولین باری هست که داره برگزار میشه و من نیستم.

 

الآنم بهتره زودتر بخوابم چون فردا باید زودتر بیدار شم تا به کارام برسم.

 

بهترین شب یلدا رو براتون آرزو دارم...

 

بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۵
میثم ر...ی

 

فصل پاییز داره ساعات پایانی خودش رو سپری میکنه.
منم تو این هوای سرد زیر پتو جلوی بخاری حسابی گرمم شده و مشغول خاطره نویسی هستم؛البته با گوشی.آخه هرموقع صحبت نوشتن میشه همه ذهنشون میره سمت قلم و دفتر اما الآن زمونه فرق کرده،تکنولوژی جای همه چیزو گرفته.هرچند هیچی مثل نوشتن روی دفتر لذت بخش نیست.

برسیم به نوشتن خاطرات این چند روز...
مهمترین ماجرای این چند روز پیدا شدن یه کار برای من بود.بهتره از اول بگم چطور جور شد:
روزی که ما داشتیم از قزوین میومدیم وسطای راه حوصلم سر رفته بودم خواستم یه لحظه نت گوشیمو روشن کنم برم تلگرام پیام بچه‌هارو بخونم روحیه‌ام تازه شه،دیدم یکی که قبلا واسه سایتش مطلب میذاشتم برام پیام فرستاده.
وقتی دیدم بیشتر حالم گرفته شد،سریع نتو خاموش کردم و گوشیو انداختم رو صندلی.تا برسیم خونه حالم گرفته بود.
همیشه اینجوریم.به این در و اون در میزنم برای کار اما وقتی یه کار جور میشه استرس کار ول کنم نیست.عجیبه برام!

رسیدیم خونه پیامشو خوندم،کار ویرایش میخواست از من.پرسیدم چطور ویرایشی؟که دیگه جواب نداد.
برادرزادمم با شوهرش آخر هفته بخاطر تعطیلات اومده بودن شمال.شنبه موقع رفتن نیم ساعت اومد خونه‌مون و همدیگرو دیدیم.
اما آخه چه دیدنی،نیم ساعت یه ساعت که چیزی نیست؛یادش بخیر قبلنا همیشه باهم بودیم اما بعد ازدواجش دیگه فرصت نمیشه زیاد همو ببینیم.

برسم به موضوع کار...
بعد دو روز جوابمو داد و گفت کار خیلی ساده‌است،فقط چندتا لینک رو باید کپی کنی.بعداز توضیحاتش یبار کارو برای نمونه انجام دادم و بعد بررسی گفت درسته.
دیدم واقعا کاره ساده‌ایِ.پرسیدم روزانه چندتا مطلب ویرایش کنم.گفت هرچه زودتر تموم شه بهتر.باتعجب پرسیدم مگه تموم شدنیه!گفت آره باقی مطالب نیاز به ویرایش نداره.
فهمیدم کاره نیم وقته.کل ذوقم کور شد،فکر میکردم یه کار راحت پیدا کردم :|

پرسیدم حساب چقدر میشه؟گفت شما بگو.من هر مبلغی میگفتم،میگفت مقدور نیست.آخرش گفتم شما نظرتو بگو.یه مبلغی گفت که روم نیمشه بگم!گفتم خیلی کمه قیمت چهار بسته پفک میشه.گفت ترجیع میدم خودم انجام بدم.منم گفتم باشه موفق باشید.
اما بعدش پشیمون شدم؛نه برای همین کار،برای کارای دیگه.اگه این کارو قبول میکردم احتمالا برای کارای دیگش اول از من میخواست که کاراشو انجام بدم.تو همین فکرا بودم و داشتم خود خوری میکردم که یهو خودش بهم پیام داد پرسید چه مدت کار طول میکشه.گفتم سعی میکنم سریع تموم کنم.

یروز کارو انجام دادم،زیادم که فکرمیکردم ساده نیست.خیلی وقت گیره،تو یروز فقط تونستم یک پنجم کارو تموم کنم.

خاطره بعدی هم درباره شب یلدا و رفتنم به گردهمایی احتمالا.

اینم آخرین از خاطره ام در فصل پاییز.

پایان ۱:٠۷دقیقه بامداد سه شنبه.

بدرود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۲
میثم ر...ی

 

پنجشنبه بود و ما شب قبلش برگشته بودیم شمال.
مثل همیشه وقتی مهمون داریم من با سروصدای بقیه بیدار میشم.فکرنکنین من خیلی میخوابما نه،بقیه صبح زود بیدار میشن.اونروز هم هنوز ۱٠ نشده بود که از خواب بیدار شدم.
شوهر خواهرم صبح زود رفته بود خونه‌ی پدرش؛وقتی شمال میاد طاقت نداره جای دیگه بمونه باید سریع خودشو برسونه خانه‌ی پدری.

گوشیمو برداشتم که برم تلگرام،دیدم وصل نمیشه؛هرچقد منتظر موندم وصل نشد.به مودم نگاه کردم دیدم قطع.دیگه بیخیال شدم،گفتم حتما بعد چند دقیقه وصل میشه.
یهو بچه‌ها داد زدن داره برف میاد!منم عاشق اینم باریدن برفو ببینم.باخودم گفتم خلاصه به آرزوم رسیدم،خواستم برم رو ویلچر بشینم تا از پشت پنجره بارش برفو نگاه کنم یادم افتاد ویلچر تو شارژه :| برای اولین بار ویلچرمو زده بودم به شارژ،درست همون روزم برف اومد!بد شانسی تا چقدر آخه!.

بعد از نهار شارژ ویلچرمم پر شد؛خواهرم گفت میخوای یه کم سوار شو.منم که بیشتر از یه ماه بود رو ویلچر نَشسته بودم،گفتم آره و با کمک داداش بزرگم سوار شدم.حدود یه ساعتی تو پذیرایی مون دور دور زدم.البته جایی که واسه چرخیدن نیست،کلی وسیله هم دور بر گذاشتیم؛رفتم از پشت پنجره برفایی که رو زمین جمع شده بود نگاه کردم.برف خیلی زیباست،راست میگن عروس زمستونه.

تا اون موقع نت وصل نشده بود،خیلی اعصابم خورد شد.زنگ زدم پشتیبان گفت از مخابرات مرکز قطع شده دست ماهم نیست.گفتم کی وصل میشه؟گفت مشخص نمیکنه باید صبر کنین تا وصل شه.
کل کارام مونده بود،اعصاب نداشتم.خواهرمم دو سری میاد هر دفع هم یه لحظه میخواد به نتم وصل شه دقیقا همون روز نتم به مشکل بر میخوره.برای این موضوع بیشتر اعصابم خورد بود.

بعدازظهر هر دو خواهرام از خونه‌مون رفتن.یکیش خونه‌ی خودشون،یکیشم خونه‌ی پدرشوهرش.باز ما شدیم همون خانواده‌ی سه نفره؛دیگه از اون شلوغی خبری نیست.

بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۹
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز



 
روز های پایانی پاییز رو داریم میگذرونیم.پاییز امسال برام خیلی زود گذشت،زودتر از سال‌های گذشته.امسال کاملا دلگیری و بی حوصلگی فصل پاییز رو درک کردم.
 


برسم به خاطرم...
مهمونی خونه خواهر هم بعد ۱۳روز تموم شد و ما چهارشنبه ساعت ۱٠شب رسیدیم خونه.
منو مامانم هرسال همین موقع‌ها میریم خونه‌ی خواهر بزرگم،و چون سالی یبار مامانم میره حدودا دو سه هفته میمونه،منم بدلیل شرایطی که دارم باهاش میرم.
امسال هم مثل هرسال رفتیم و بعد گذشت دو هفته برگشتیم.مثل هرسال خیلی خوش گذشت.
وقتی ما میریم خواهرم تمام تلاشش رو میکنه به من خیلی خوش بگذره،همیشه سعی میکنه بهترین غذاهارو درست کنه.خیلی خانواده گرم و آرومی هستند بخاطر همین روز آخری سخته یه کم ازشون جدا بشیم.

اما نمیدونم چرا اینبار زیاد حوصله نداشتم و همیشه باخودم درگیر بودم.حس میکردم یچیزی کم دارم.یچیزی مانع شادی من میشد،البته میگفتم و میخندیدم اما اینا همه ظاهری بود.
تا اینکه یه روز به برادر زادم پیام دادم و شروع کردیم به گپ زدن.خیلی باهم صحبت کردیم یا بهتر بگم درددل کردم،اونم سعی میکرد آرومم کنه؛من همیشه بخاطر مواردی خودمو مقصر میدونستم اونم تمام تلاشش رو میکرد تا قانعم کنه که همه چیز تقصیر من نیست.در پایان هم گفتم من که میدونم اینا همه مقصرش منم پس چرا بزور میخوای تبرئم کنی...اما حرفاش خیلی روم تاثیر گذاشت،یخورده آروم شدم و عذاب وجدانم کمتر شد.

یه روز صبح من تازه لپ تاپ رو برداشته بودم، یهو صدای زنگ در اومد؛خواهرم آیفون رو جواب داد دید دوستشه!وقتی گفت دوستمه خدا خدا میکردم تو نیاد اما اومد :| با دست پر هم اومد.
البته همه‌اش برای خودش بود ما فکرمیکردیم برای خواهرم کادو گرفته واسه خرید خونه‌شون.
اومد نشست و شروع کرد تعریف کردن از کار جدیدش که چقدر عالیه و آینده دار.به خواهرم هم پیشنهاد که چه عرض کنم اصرار میکرد حتما توهم بیا که کارش حرف نداره...

تو یه فروشگاهی مشغول کار بود.به خواهرم میگفت بیا عضو شو و از اونجا خرید کن.خواهرم گفت چه فرقی داره با فروشگاهای دیگه؟گفت میتونی به دوست‌ها و فامیل‌هات بگی بیان از این‌جا خرید کنن تا سودش بره به حساب خودت.
خلاصه تمام سعیشو کرد تا خواهرمو جزو زیر محموعش معرفی کنه اما هرچقدر تلاش کرد خواهرم زیر بار نرفت.
حالا به خواهرم میگفت به پسرتم بگو بیاد تو همین کار که آیندش تامینه.

بالأخره بعداز یه ساعت تبلیغاتش تموم شد.خواهرم بهش گفت شماهم اگه کار اینترنتی داشتین داداشم میتونه انجام بده.گفت کدوم؟خواهرم به من اشاره کردو گفت این داداشم.
دوستش برگشت سمت منو گفت مثلا چی کار؟!منم کمی از کارایی که میشه با سایت انجام دادو براش توضیح دادم البته اصلا نمیتونستم مثل اون از خودم و کارم تبلیغ کنم.
اونم یه سری تکون داد و گفت باشه اما کاملا از باشه گفتنش مشخص بود نمیتونه کاری برام انجام بده.
بعداز صحبتامون خداحافظی کرد و رفت اما تا آخرین لحظه داشت تمام راه هارو امتحان میکرد تا خواهرم رو جزب کنه اما خواهرم هردفع به یه بهانه‌ای جواب رد بهش میداد.

یروز خواهرزادم زودتر از مدرسه برگشته بود به من گفت بیا یه دست فوتبال بزنیم،منم رفتم اتاقش و کامپیوترو روشن کردو به یاد قدیم باهم فوتبال بازی کردیم.بی معرفت تو هر بازی چندتا چندتا به من گل میزد!یادش بخیر قبلاها با PlayStation قولی بودم تو فوتبال،چه دورانی بود.الآن تو این سیستم جدیدها نمیشه بازی کرد،بدرد نمیخورن.بازی هم بازی‌های قدیمی.
خلاصه بعد گذشت حدود یه ساعت بازی کردن و گل باران شدن،خستگی رو بهونه کردم و گفتم دیگه نمیتونم بازی کنم.
رو تختش دراز کشیدم،کم کم چشام سنگین شد و چند دقیقه ای خوابیدم،با صدای خواهر که تازه رسیده بود خونه بیدار شدم.بعدش غذا آماده شدو رفتیم سراغ خوردن نهار.

و بالاخره روز آخر و برگشتن ما به دیار و زادگاه خودمون.
طی برنامه‌ریزی‌هایی که شوهرخواهرم کرد قرار شد ساعت ۷غروب راه بیفتیم.خواهرزاده‌هام نمیخواستن بیان.و ما دقیقا چند دقیقه قبل ۷ راه افتادیم.
اوایل راه آسمون خیلی صاف بود و نور ماه فضا رو کاملا مهتابی کرده بود.اما یه مقدار که مسیرو ادامه دادیم ابرها زیاد شدن،وقتی به خته سرسبز گیلان رسیدیم قطرات باران روی شیشه ماشین نمایان شد.(اینم بگم:قبل اینکه بارون شروع بشه شوهرخواهرم گفته بود وقتی هوا بارونی نباشه آدم تو رانندگی اذیت نمیشه.همینکه حرفش تموم شد بارون شروع به باریدن کرد)

همینطور جلوتر میرفتیم بارون شدیدتر میشد.درست مثل موقع رفتنمون به قزوین،اول راه هوا خوب بود ولی وسطاش خوردیم به بارون.اما واسه من مسافرت زیر بارون خیلی لذت بخشه.
خلاصه ساعت۱٠ زیر بارون رسیدیم خونه.
منم واقعا خسته شده بودم.

بعد شام نشستیم صحبت کردیم اما من همیشه حواسم به کارم بود که باید انجام میدادم،ولی شلوغی خونه و یه مقدار تنبلی من نمیزاشت کارمو شروع کنم.ساعت از ۱۲نیمه شب گذشته بود،باخودم گفتم الآن من کارو شروع نکنم دیگه نمیشه انجام بدم.
سعی کردم سریع کارو انجام بدم و ساعت ۱۲ونیم کارو تموم کردم.تا ۲٠دقیقه بعد یک هم کاراییو که باید باگوشی انجام میدادم رو تموم کردم.

اون شب خیلی خسته بودم،حدود ساعت دو بود که خوابیدم.
ماجرای روزهای بعد هم در مطلب بعدی میزارم.


بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
میثم ر...ی

 

جمعه ۱۲ آذر...
رسیدیم به روزی که قصد داشتیم با خواهر بزرگم اینا بریم خونه‌شون.
صبح ساعت ۸ از خواب بیدار شدم،بقیه قبل من بیدار شده بودن.شوهرخواهرم گفته بود صبح زودتر باید راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم.
خیلی سریع سعی کردیم آماده شیم،با این حال باز یه ساعتی طول کشید؛خلاصه ساعت ۹ راه افتادیم.
با بابام هم خداحافظی کردیم.بابا معمولا باهمون نمیاد؛دلش طاقت نداره از خونه و محلمون دل بکنه،منو مامان رفتیم.

مسیر راه تقریبا شلوغ بود اما خوشبختانه ترافیک سنگین نشد.
تو راه که داشتیم میرفتیم کم کم بارون به باریدن کرد،همینطور که جلوتر میرفتیم بارون شدیدتر میشد،تا جایی که بارون کاملا جلوی شیشه ماشینو میگرفت و شیشه پاکن باید سریع میزد تا بتونه آب بارونو بزنه کنار.
خیلی زیبا بود،اونجا شعر فتحعلی اویسی میچسبید(میزند باران به شیشه؛مثل انگشته فرشته؛قطره قطره رشته رشته).

در مسیر راه منو خواهرزادم ماشینای گرون قیمتو میدیدم و قیمتشونو تخمین میزدیم.
واقعا بعضی از ماشینا که ظاهرشون مفت نمی ارزن ولی چند صد میلیون آب خوردن!
خلاصه از کوه و دشت و زمینای کشاورزی گذشتیم و قبل ساعت یک به مقصد رسیدیم.

و خاطره ۳روز پایان هفته‌ام هم تموم شد.
الآن چهارمین روزیه که خونه‌ی خواهرم هستیم،نمیدونم چرا مثل گذشته بهم خوش نمیگذره،دیگه احساس راحتی و آرامش نمیکنم؛انگار یچیزی کم دارم،انگار جای یچیزی خالیه...نمیدونم نمیدونم.

بدرود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
میثم ر...ی


پنجشنبه ۱۱ آذر...
همون طور که در خاطره قبل توضیح دادم دوتا خواهرام خونه‌ی ما بودن.اونروز خواهر کوچیکم میخواست برامون نون محلی(خُلفِه نان) درست کنه.
صبحش خواهرام رفتن بیرون،منم فرصت رو غنیمت شمردم و کارایی روز قبل رو انجام دادم.
ساعت از یازده گذشته بود که اومدن.

بعدش رفتن سراغ آماده کردن خمیر برای نون محلی که باید میموند تا عصری خمیره خودشو بگیره.
خلاصه عصر شدو همه شروع کردن به ساختن نون.
همه تو آشپزخونه بودن،فقط منو خواهرزادم بیرون بودیم و منتظر تا زودتر نون ها ساخته شه.بوی نون تازه تمام فضای خونه رو پر کرده بود.

کم کم پختن نون داشت به پایان میرسید که دوتا شوهر خواهرام اومدن،اونام عاشق نون محلی هرکدوم یکی برداشتن و شروع کردن به خوردن.
چند دقیقه بعد نون تازه با یه سینی چای داغ اومد وسط؛جاتون خالی،همه یه دل سیر از اون نون ها خوردیم.
کاملا سیر شده بودیم،میگفتیم دیگه نیاز نیست شام درست کنین.

اما خلاصه بدون شام که نمیشه؛یخورده دیرتر از شبای قبل،اما شامم خوردیم.
بعد شام خواهر کوچیکم اینا میخواستن برن،ماهم مفصل باهاشون خداحافظی کردیم چون قرار بود فرداش ماهم با خواهر بزرگم اینا بریم قزوین خونه‌شون.
با اونا خداحافظی کردیم و رفتن.ماهم کم کم آماده شدیم برای خواب چون فرداش صبح زود باید آماده میشد برای رفتن.

منم مجبور بودم زودتر بخوابم،با اینکه اصلا خوابم نمیومد.آخه قبل دوازده که نمیشه خوابید.من تا ساعت 1:00 رو از ساعت گوشیم نبینم خوابم نمیبره.

پایان...دو شنبه ۱:۲۸ دقیقه بامداد...

بدرود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۱
میثم ر...ی