زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طبیعت گیلان» ثبت شده است

زندگی


چند روزی هست که خواهر بزرگم اینا اومدن شمال.
تو این روزام من سعی کردم یخورده از کار با لپ تاپ کم کنم و بیشتر با خواهر و خواهرزاده اینام باشم.
عصر شنبه منو خواهرم و خواهرزادم به همراه مامانم که دیرتر به ما پیوست خواستیم بریم خونه‌ی همسایه‌مون.

من همیشه از درخت‌های میوه اش
🌳 و گل‌های رنگارنگش💐 و حیاط دل بازش 😇 تعریف زیاد شنیده بودم؛خیلی دوست داشتم یبار از نزدیک ببینم چجوریاست.به همین دلیل اون روز تصمیم گرفتیم بریم خونه‌شون.
میونه‌ی راه بودیم،دیدیم آقای همسایه از کنار جاده مشغول بریدن علف برای گاو هاشه.

رسیدیم بهش بعداز سلام و خسته نباشید،از آقای همسایه شنیدیم که خانومش خونه نیست و بخاطر فوت خاله اش رفته مراسم
😕.ماهم چون به هدف اصلی مون نرسیده بودیم،راه مستقیم جاده رو ادامه دادیم و قدم زنان رفتیم و به طبیعت دور اطراف مون نگاهی انداختیم تا حداقل اون روز و بی هوده تموم نکرده باشیم.

دیروز صبح که بیدار شدم دیدم باز حرف از خونه‌ی همسایه‌ست.گفتم مگه باز قرار بریم خونه‌شون؟
😐  مامانم اینا گفتن آره دیروز که نشد،امروز باید بریم. ساعت دوربرای ۱۲ آماده شدیم که بریم.همینکه من رو ویلچر نشستم و به پله رسیدم،داداش بزرگمم اومد.(قرار بود داداشم بیاد ارتفاع صندلی ویلچرمو کم کنه) درست وقتی اومد که ما میخواستیم بریم.😟

چاره ای نبود و من باید پیاده میشدم.خواهرم اینا خواستم منتظرم بمونن تا بعد درست شدن ویلچر باهم راه بیفتیم اما به اصرار من زودتر رفتن و قرار شد بعدا من بهشون بپیوندم.🙂👋


داداشم مشغول شد خواهرزاده‌هامم بهش کمک میکردن و گاهی اوقات مشورت میدادن.با کلی سعی و تلاش موفق شد به نقطه‌ای که میشه ازونجا ارتفاع رو کم کرد برسه اما وقتی دید، متوجه شد به دوتا آچر آلن احتیاج داره اما با خودش فقط یه آچار آلن آورده بود.پس بیخیال کم کردن ارتفاع شد.😒


بعدش با صحبت‌های خواهرزاده‌هام تصمیم گرفت جای پای ویلچرو ببره بالا،اما وقتی برد بالا متوجه شد که گلگیر بسته نمیشه!و بازهم پیچ‌ها رو باز کردو بست جای اولش
🙄 .خلاصه تمام سعی تلاش‌ها هیچ ثمره ای نداشت و فقط باعث شد من ساعت دوازده و نیم تو ذل آفتاب برم خونه‌ی همسایه‌مون.😥

خواهرزادمم همرام اومد.رفتیم رسیدیم به در خونه‌شون و بعداز در زدن مامانم درو باز کرد.همه تو حیاط بودن و داشتن صحبت میکردن.ماهم رفتیم تو سلام و احوال پرسی.فقط خانم همسایه خونه بود.
چندتا درخت میوه داشتن:هلو
🍑،سیب چند نوع🍏 🍎،انجیر و ... یه طرف حیاطم گل و گیاه بود،اما متاسفانه گل‌هاش گل نداده بودن.یه دیگه حیاط یه قفس درست کرده بودن برای نگه داری مرغ و خروس ها.🐔

خوب بود.اما قدر تصوراتم نبود،من خیلی قشنگتر از این تصور میکردم.حدودا نیم ساعت موندیم و یه مشما میوه هم سوغات آوردیم خونه.
و خواهرم اینا بعدازظهر رفتن خونه‌ی پدرشوهرش.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۴۷
میثم ر...ی

امام علی


میلاد با سعادت بزرگ مرد شیعه،حضرت امام علی علیه السلام و روز پدر را به تمام شیعیان مخصوصا به پدران مهربان،دلسوز،زحمتکش و بی ادعای ایرانی تبریک عرض میکنم.
 💐 🌷 🌹 🥀 🌻 🌼 🌸 🌺             💐 🌷 🌹 🥀 🌻 🌼 🌸 🌺


خب حالا برسیم به خاطره‌ نهم فروردین.همونطور که در خاطره‌ی قبل گفتم،برادرزادم و همسرش شب خونه‌ی ما بودن.صبح بعد صرف صبحانه،بردارزادم سراغ کتاب‌های درسم رو ازم گرفت.بهش نشونی دادم کتاب‌ها رو آورد.شروع کرد به سوال پرسیدن از درس ها.یکی یکی سوال در میاورد و میپرسید،منم تقریبا همه‌اشو اشتباه جواب میدادم.و همیشه هم بهونه‌ام این بود: تو عید حسش نیست وگرنه من همه‌اشو فوت آبم.🙃 خلاصه درس خوندن مون هم با خنده و شوخی گذشت.

بعداز رفتن برادرزادم و شوهرش،یه نگاه از پنجره‌ی اتاق به آسمون انداختم.آسمون آبی و هوای عالی بود؛
☀️ جون میداد واسه بیرون زدن از خونه.
جدیداً وقتی هوا آفتابیه خیلی سخته خونه موندن،باید حتما با ویلچر بزنم بیرون.با داداشم تماس گرفتم تا بیاد و برای پایین رفتن از رمپ بهم کمک کنه.چون تازه کارم تنها پایین بالا رفتن از رمپ برام سخته.داداشمم بااینکه سرش شلوغ بود اما خودشو رسوند.

رفتم پایین و یه دور تو حیاط و کوچه‌مون زدم.کمی که گذشت خواهر وسطیمم اومد پایین،باهم یه چرخی اون دور و بر زدیم؛چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم.بهار و همه‌جا سبز شده،بهترین موقعیت برای گرفتن عکسای یادگاری در طبیعت سرسبز و زیبا.
ظهر شده بود که دیگه اومدم بالا.

بعدازظهر خواهرم رفت خونه‌ی جاریش،بعد رفت خونه‌ی پدرشوهرش و با دخترش اومدن خونه‌ی داییم.شام منزل داییم دعوت بودن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۹
میثم ر...ی