زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دسته های عزاداری» ثبت شده است

زندگی

 

تو این سه روزی که گذشت،خواهرام و داداشم با خانواده‌هاشون مهمون ما بودن.هرساله اگه شرایط مناسب باشه میان تا در هیئت و مراسم عزاداری زادگاهشون حضور داشته باشن. امسال هم خواهر بزرگم از قزوین خودشو رسوند؛داداش کوچیکم و خواهر کوچیکمم که فاصله‌ی زیادی با ما ندارن اومدن خونه‌مون. اما هرکدوم به ترتیب که در ادامه توضیح میدم(حوصله کنین و تا آخر بخونین😉)

 

غروب پنجشنبه خواهر بزرگم اینا رسیدن شمال.چند دقیقه اومدن خونه‌مون موندن و بعداز یه سلام و احوال پرسی،رفتن خونه‌ی پدرِ شوهر. موقع رفتن گفتن که فردا بعدازظهر (جمعه) میایم خونه‌تون.
فرداش که احتمال داشت داداش کوچیکم اینام بیان خونه‌مون،مادرم به زن داداش بزرگم تماس گرفت و برای شام دعوتشون کرد. البته داداشِ زن داداشم که پسرداییم باشه شام مهمون داداشم اینا بود.و به این ترتیب مادرم پسرداییم رو هم دعوت کرد.(داداش و زن داداشم پسردایی دخترعمه هستن).

 

بعدازظهر جمعه خواهر بزرگم اومد. و همچنین خواهر کوچیکم که قرار بود شنبه بیاد،به اصرار بچه‌هاش به همراه خواهر بزرگم اومدن خونه‌مون. و بعدش زن داداشم با داداشش اومدن. ماجرای دوستی و صمیمیت منو پسرداییم رو نوشتم.دوستی‌مون خیلی قدیمی و صمیمیه. بخاطر همین وقتی اومد باهم نشستیم یه گوشه شروع به صحبت کردیم.

 

همون شب خواهرام رفتن هیئت،خواهر بزرگم برای هیئت عزاداری اومده بود و دیگه طاقت موندن نداشت.رفتن و ماهم خونه موندیم.گفتن زود میایم و واقعا زود اومدن. خلاصه اون شب گذست و زن داداشم پسرداییم بعد شام رفتن.

 

فرداش که روز شنبه بود،ظهرش خواهرزادم که در حال گذرندون دوره خدمتشه،باگرفتن چند روز مرخصی اومد خونه‌مون. در اون روز من منتظر بودم اگه دسته عزاداری به مسجد محله‌مون آوردن،من سریع با ویلچر برم برسم بهشون اما استثنائاً امسال هیچ هیئتی از جلو خونه‌مون رد نشد. اما شبش که شب عاشورا بود همگی رفتیم مسجد و در هیئت حضور داشتیم. خلاصه پس از ۱٠روز انتظار در یه مراسم عزاداری شرکت کردم! حدود سه ساعت موندیم و بعدش برگشتیم خونه.

 

روز یکشنبه،روز عاشورای حسینی.صبح دیروز خواهر بزرگم صبح زود رفت خونه‌ی پدرشوهرش تا زودتر حرکت کنن به سمت قزوین که به ترافیک نخورن. همونطور که گفتم امسال خیلی دوست داشتم با ویلچر به همراه دسته‌ی عزاداری محله‌مون برم تا اون زیارتگاهی که همه‌ی دسته‌های عزاداری مقصدشون اون مکانه.اما مسیر راه خیلی طولانی بود و به پایان مسیر نمیرسیدم. به همین دلیل ما مثل هرسال با ماشین رفتین همونجایی که تمام دسته‌های عزاداری از همون مسیر رد میشن تا به مقصد برسن. امسال هم خیلی جای خوب تونستیم ماشین رو پارک کنیم و من میتوتستم با فاصله‌ی نزدیک دسته‌ها رو تماشا کنم.

 

تماشای زنجیر و زن‌ها و شور عزاداری به من حس خوبی میداد. مخصوصا که بعضی دسته‌ها به همراه علم میومدن! دیدن این علم ها واقعا لذت بخش بود. البته من کاملا با حمل علم مخالفم چون هم از نظر شرعی و هم از نظر سلامت بدنی این کارو تایید نمیکنن. اما تنها چیزی که خیلی خیلی آزاردهنده بود و منو به فکر فرو برد: نوع حجاب بعضی از دخترخانم های حاضر در این دسته‌ها بود.گاهی وقتا احساس میکردم که انگار این مراسم رو با مراسم جشن در سالن‌های سر پوشیده اشتباه گرفتند.
خواهر من،مراعات لطفاً! بگذریم...

 

حدود ساعت دوازده بود که حرکت کردیم به سمت خونه.البته مثل هرسال اول رفتیم به جستجوی غذا نذری. یه دوری که تو شهر زدیم چند پرس غذا قسمتون شد و رفتیم خونه.
بعداز صرف غذا بهترین فرصت بود برای خواب،مخصوصا برای من که حسابی خسته شده بودم. یکم که خوابیدم، دیدم خواهرم و داداشم اینا آماده شدن و دارن میرن.منم یه لحظه چشمامو باز کردم و بعد خداحافظی باز به خوابم ادامه دادم. معلومه خیلی کمبود خواب داشتم چون بعد دو ساعت بزور بیدار شدم!.

 

دهه محرم امسال خیلی زود تموم شد،خیلی زودتر از سال‌های گذشته.نمیدونم چرا! امیدوارم عزاداریامون هرچند ناچیز اما قبول بوده باشه.

 

✍️دوشنبه ٠۲:۲٠ بامداد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۱:۲۹
میثم ر...ی

زندگی

 

سال قبل که بحث این بود یه ویلچر بگیرم،با خودم تصمیم گرفته بودم شب‌های محرم و روز عاشورا با ویلچر برم تو دسته های عزاداری شرکت کنم اما متاسفانه ویلچر به موقع به دستم نرسید و تمام برنامه‌هام موند برای امسال.

 

امسال از شروع محرم تصمیم گرفته بودم هرروز با ویلچر برم بیرون تا هم یه نگاهی به کوچه و خیابون که رنگ محرمی گرفته بندازم و هم یه تمرینی و بشه کم کم خودمو آماده کنم برای همراهی دسته عزاداری در روز عاشورا که مسیرش خیلی طولانیه.اما فرصت نمیشد تا اینکه دیروز خوشبختانه فرصتش پیش اومد.

 

بالاخره در روز سوم محرم از خونه زدم بیرون به قصد رفتن به خونه‌ی دایی.البته من به همراه مادرم میخواستیم بریم.دیروز بعدازظهر،بعد از کمی استراحت راه افتادیم.تا مادرم آماده شه،من زودتر راه افتادم و رفتم به داداشم که تو مغازش درحال کار بود سری زدم.به نوعی سورپریزش کردم چون اصلا تصور اینو نداشت که منو جلو مغازش ببینه!

 

بعد گذشت بیست دقیقه‌ای مادرمم خودشو رسوند و باهم حرکت کردیم به سمت خونه‌ی دایی. بعداز گذشتن از یه کوچه‌ی سنگ‌ریزی شده و ناهموار و سختی‌های بسیار به خونه‌ی داییم رسیدیم. وقتی رسیدیم دیدم فقط خانم‌ها هستن.بجز زن داییم چندتا خانم دیگه هم بودن تا برای پختن غذای نذری کمک کنند.

 

حدودا دو ساعتی اونجا موندیم.من دیگه بالا نرفتم و تو حیاط صاف و سرامیکی شون چرخیدم و به گل‌های تو باغچه نگاهی انداختم. دم غروب بود که راه افتادیم به سمت خونه. باز باید ازین کوچه‌ی نفسگیر عبور میکردم! وقتی به مرکز محله‌مون رسیدیم دیدم چندتا نوجوون پرچم‌های محرمی رو در دست گرفتن و یکیشون هم رفته بالای تیره برق و درحال نصب این پرچم‌هاست.

 

با دیدن این صحنه خیلی حس خوبی بهم دست داد. مشخص شد عشق به اما حسین سن و سال نداره و هرکسی تو هر سنی یجوری میخواد ارادت خودش رو به اربابش نشون بده. حیفم اومد این صحنه رو ثبتش نکنم.رفتم جلوتر و تو یه زاویه مناسب واستادم و عکس گرفتم.(البته شب بود اصلا کیفیت عکس خوب نشد،وگرنه اینجا میذاشتم).

 

من میخواستم بمونم تا نصب پرچم‌ها کامل بشه اما مادرم منتطرم بود و میگفت حتما باید باهم بریم خونه،من تنهات نمیذارم! منم بالاجبار از اون صحنه دل کندم و باهم رفتیم خونه. رسیدیم خونه و من باوجود خستگی راه، کارهای باقی مونده بعدازظهر رو انجام دادم.

 

برای روزای آتی برنامه‌ریزی کردیم تا به چند جاهایی برم.ببینم میتونم برنامه‌هام رو عملیش کنم با مثل همیشه برنامه‌هام بهم میریزه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۰:۵۵
میثم ر...ی