زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خندوانه» ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir

 

حدودا دو هفته‌ای میشه که اطراف ما هم گرم شده و خورشید هرروز صبح طلوع میکنه☀️؛البته هرروز صبح که طلوع میکرد اما تو این روزا علاوه بر روشنایی روز،نور و گرماش هم به ما میرسونه.و ابرها هم دست از سر آسمون برداشتن و رفتن کنار⛅️ تا چشممون به جمال آسمون آبی مون روشن شه.

و من که مدت‌هاست منتظر همچین هوایی بودم تا هرروز با ویلچر برم بیرون.اما تو این روزا هردفع خواستم برم،برنامه‌ام به یک دلیلی بهم میریخت و نمیشد
😕.تا دیروز که تصمیمم قطعی بود برای رفتن.حتی کارای که عصرا انجام میدادم رو صبح او کی کردم.

دم ظهر بود که خواهرزادم باهام تماس گرفت.میگفت مامان و باباش بعدازظهر میان خونه‌تون،و ازم میخواست لحظه‌ی ورود و خروجشون رو از خونه‌مون بهش اطلاع بدم
😒.میخواست بدونه دقیقا چقدر خونه‌مون میمونن.منم بهش اطمینان کامل دادم که خیلی دقیق بهش اطلاع میدم.😏

بعدازظهر شد.من تو خواب و بیداری بودم که صدای موتور کامل بیدارم کرد😟 و فهمیدم خواهرم اینا اومدن.مامان و بابامم باصدای در بیدار شدن. بعداز سلام احوالپرسی, گرم صحبت شدیم.چند دقیقه که از صحبت‌هامون گذشت جریان تماس دخترشو به خواهرم گفتم.(البته اگه خواهرزادم بفهمه تماسش لو رفته،ریختن خونم حلال میشه براش😁). خواهرم گفت خب بگو،اون الآن دوستش اومده باهم سرگرم بازی‌اند.

زمانی گذشت و خواهرم اینام آماده رفتن بودن.چند دقیقه قبلش هم که داداش بزرگم اومده بود.حالا بهترین فرصت بود که برنامه‌ی چندین روزمو اجرا کنم.با کمک داداشم رفتم رو ویلچر و باهم رفتیم حیاط.خواهرم اینام با ما اومدن حیاط و چند دقیقه موندن و بعدش رفتن.

یه چرخی تو حیاط زدم و رفتن تو کوچه.به منتهاالیه کوچه‌مون که وصل میشد به خیابون اصلی رسیدم. برای اولین بار قصد داشتم خودم به تنهایی برم رو جاده اصلی
😥 .من اعتماد به نفسم خیلی پایینه،شاید کمی هم تربیت خانواده‌ام دخیل باشه.هیچوقت نذاشتن کاری رو به تنهایی انجام بدم.

خلاصه سعی کردم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم و به چیزای منفی هم فکر نکنم.
😎 حرکت کردم و خیلی راحت رسیدم به خیابون اصلی.یه حس خوبی داشتم!😇.انگار از یه قفس پریده بودم بیرون.بااینکه بارها و بارها رو این خیابون اومده بودم اما اینبار تنها بودم یه حس جدیدی بود.

رفتم و رفتم... خیلی هم خوشحال بودم که یبارم شده تنها اومدم بیرون و به پیشرفتم امیدوار بودم
😌.همینطور آروم آروم میرفتم و به سرسبزی شالیزارهای نشاء شدهٔ کنار خیابون نگاه میکردم.چند نفری هم تو خیابون بودن،من بهشون توجهی نکردم و رفتم؛خداروشکر اوناهم به من توجه نکردن و رد شدن.

کمی به رفتن ادامه دادم و دیگه وقتش بود برگردم،برای اولین بار کافی بود.برگشتم و کمی که جلوتر اومدم دیدم مادرم سر کوچه‌مون از دور مراقبم و منتظر برگردم
😐.وقتی رسیدم بهش، کلی اعتراض کردم که چرا انقدر نگرانم و من بزرگ شدم و میتونم تنها جایی برم😒.اما تو دلم کلی ذوق کردم که همچین مادر مهربونی دارم و همیشه مراقبمه.😘

غروب بود که از حیاط دل کندم و اومدم بالا.

دیشب در برنامه خندوانه اولین قسمت مسابقه خنداننده شو بود.کمدین خانمی که اجرا داشت،موضوعش سوتی دادن بود
😄.اون همینطور از سوتی هاش میگفت و من سوتی های نا محدودم یادم میومد😅.حیف که نمیشه اینجا تعریف کرد. منبعد قول میدم سوتی هایی بدم که قابل گفتن باشه😁 و آبروی یه نسل رو به باد نده.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۶
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


هفته گذشته،روز سه شنبه؛طبق برنامه‌ریزی برادرزادم، قرار بود من شبش برم خونه‌ی داداشم.صبحش برادرزادم باهام تماس گرفت تا هماهنگ کنه کی بیاد دنبالم تا باهم بریم خونه‌شون. خلاصه حدودا ساعت ۵ بعدازظهر بود که برادرزادم با باباش اومدن،منم که آماده بودم،سوار ویلچر شدم و راه افتادیم.🚶

به کوچه‌شون که رسیدیم،کمی که جلوتر رفتیم برادرزادم گفت دیگه جلوتر نریم،همسایه‌مون سگ داره🐶 ممکنه بهمون حمله کنه.قرار بود وقتی ما راه افتادیم داداشمم پشت سرمون بیاد اما خبری ازش نبود.
من گفتم بیخیال بریم جلو چیزی نیست.گفت نه اگه حمله کنه چی!خطرناکه.بازهم مثل دفع قبل دیدم حق با برادرزادمه برای همین قبول کردم و جلوتر نرفتیم.

همینطور که منتظر بودیم داداشم بیاد یهو دیدیم از دور یه سگ داره قدم زنان میاد سمتمون!برادرزادم خیلی سریع جو استیک ویلچرو گرفت و دور زدیم و دِ برو که رفتیم
🏃‍ .به سرعت از محل خطر دور شدیم و از دید سگ پنهون موندیم.(البته احتمالا سگ ما رو دیده و کلی هم خندیده،گفته بابا شما دیگه کی هستین!).

خلاصه داداشمم رسید،باهم حرکت کردیم و رسیدیم خونه‌شون. بعداز سلام و احوال پرسی با زن داداشم سریع رفتم اتاق.برعکس دو روز قبلش اون روز هوا سرد بود،نیم ساعتی گذشت تا گرمم شد.مثل همیشه منو برادرزادم مشغول صحبت شدیم.منم کم کم داشت گشنم میشد.به برادرزادم گفتم چیزی برای عصرونه دارین؟گفت صبر کن داره آماده میشه.

یه مقدار که از زمان گذشت برادرزادم با یه سینی چای و یه نوع نون محلی
☕️ که من خیلی دوست دارم آورد.
این نان شیرین که در ماهیتابه سرخ میشه،نام‌های مختلفی داره.کولبیج نان،ککِ و نون تابه‌ای معرفی شده.
جاتون خالی خوردیم، منکه حسابی سیر شدم.😋


بعد شام برنامه‌ی ویژه‌ای داشتیم. زن داداشم کلی سبزی آورد که با سبزی خوردکن،خورد کنه.به دلیل نا معلومی میخواست سبزی هارو تو اتاق خورد کنه تا احتمالا دور هم باشیم.صدای سبزی خوردکن بلند شد.صدا که نبود،انگاری اَرّه موتوری روشن شده! به همراه سبزی ها،مغز ماهم داشت خورد میشد.🤕 خلاصه بعد یه ساعت سبزی ها تموم شدن.

ساعت از ۱۲ گذشته بود که آماده شدیم برای خواب.همینطور که دراز کشیده بودیم،برنامه‌ی خندوانه هم نگاه می‌کردیم.اون شب احسان علیخانی رو به عنوان میهمان آورده بودن.تا حدود ساعت یک نگاه کردیم و برادرزادم که خیلی خسته بود پیشنهاد داد خاموش کنیم ادامه شو فردا ببینیم.منم قبول کردم.

طبق معمول قبل خواب یکم باهم صحبت می‌کنیم و بعد میخوابیم.البته ممکنه صحبت‌مون گل کنه و تا چهار صبح به درازا بکشه.اما اخیرا برادرزادم زود خسته میشه و میخوابه.اینبارم به همین صورت شد.من به زحمت تا ساعت یک بیدار نگهش داشتم،بعدش از دستم خارج شد و خوابید!
😴 منم چون دسترسی به نت نداشتم چند دقیقه بعدش خوابیدم.

صبح شد و باز برادرزادم زودتر از من بیدار شد. منم بلند شدم و باهم صبحونه خوردیم.حدود ساعت ۱۱ بود،کم کم آماده شدم و راه افتادم سمت خونه، البته به همراه داداش و برادرزادم.
وقتی رسیدیم خونه‌مون،برادرزادم و داداشم رفتن.با برادرزادمم مفصل خداحافظی
😚👋 کردم چون فرداش رفتش خونه‌شون تهران.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۱۲
میثم ر...ی