زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره نویسی قدیمی» ثبت شده است

سلام دوستان

یادی از گذشته
 
چشم به هم زدیم عیدم از راه رسید.🤗

این روزها لازم نیست برای دونستم تاریخ روز،به تقویم نگاه کنی؛چشمت رو که به هرطرف برگردونی یه نشونه از آمدن بهار بهت میده😇
نفس که بکشی بوی بهار به مشامت میرسه.😌
صدای پرنده ها بهت میگن که داره بهار میاد.🙂

 


میخوام تو این روزای آخر سال یه یادی از روز عید چند سال پیشم کنم و یه خاطره از اون روز رو بنویسم.

عید سال ۸۷ بود.
تو اون سال خواهر بزرگم برای اولین بار بعد ازدواجش لحظه‌ی سال تحویل خونه‌ی ما بود.
جز خواهرم و بچه‌هاش، برادر کوچیکم هم با خونواده خونه‌ی ما بودن.
 زمان تحویل سال هم حول حوش ۹ صبح بود.

بخاطر همین ما صبح زود از خواب بیدار شدیم تا سریع صبحونه بخوریم و بعدش سفره عید رو آماده کنیم.
البته معمولا ما سفره ۷سین رو خیلی رسمی و مجلسی پهن نمی‌کنیم.
سعی میکنم با چیزای ساده ۷سین رو تکمیل کنیم؛مثل سوزن و سنجاق و... ولی در عین کمیت با بهترین کیفیت سفره مون پهن میشه.

خلاصه لحظه‌ی تحویل سال رسید و ماهم دور سفره جمع شده بودیم و مشغول دعا.
و من همیشه یه حس عجیب که تو این لحظه دارم.یه حسی که بیانش خیلی سخته و خیلی دوست داشتنیه.
اما هیچوقت نمیشه زیاد تو این حس بمونم،خانواده‌ خیلی سریع برای تبریک میان طرفم و منو ازین حس قشنگ در میارن.

بعداز تبریک و دعای خیر و عمر طولانی و با برکت برای همدیگه؛نوبت این شده که سال نو رو جشن بگیریم و یه سروصدایی راه بندازیم.
همه رفتن حیاط و منم تو ایوون نشستم.بچه‌ها کمی ازین وسائل آتیش بازی کم خطر یا تقریباً بی خطر آورده بودن.با همونا سعی کردیم شادیمون رو به هیجان تبدیل کنیم،حدوداً هم موفق شدیم.

 

بعداز کمی شادی و سروصدا و شیطنت و اذیت کردن بزرگترای خونواده دست از بازی کشیدیم.البته باز خواستیم بازی رو ادامه بدیم،حیف وسائلمون تموم شد وگرنه ما دست بردار نبودیم.

 

بدرود.

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۴۱
میثم ر...ی