زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات قدیمی» ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir


از وقتی که من ویلچر گرفتم برادرزادم میگفت وقتی اومدم شمال حتما باید یروز باهم بریم بیرون.اما هرموقع که از تهران میومد شرایط جوی هوا اجازه نمیداد.یا ابری☁️ و سرد بود یا بارونی🌧 و سرد؛گاهی اوقاتم برفی🌨 و سرد بود.
روزها گذشت و گذشت تا به یکشنبه دهم اردیبهشت رسید.

برادرزادم قرار بود یکشنبه بعدازظهر بیاد و شب پیش ما بمونه.
صبحش من درحال کار با لپ تاپ بودم که تلفن زنگ خورد.مادرم جواب داد؛برادرزادم تماس گرفته بود و با من کارداشت.گوشی گرفتم و طبق معمول بعداز شوخی و خنده
😜،گفت میخوام بیام باهم بریم بیرون.اول من مخالفت کردم😟 چون کارام مونده بود و هم احساس میکردم بیرون سرده.در کوچیکترین هوای سرد لرز میگیرم.😬

با اصرار برادرزادم و با اطمینان از گرمای هوا از طریق مادرم،پیشنهادش رو قبول کردم.البته خودمم خیلی علاقه داشتم که برم بیرون.دورترین جایی که با ویلچر رفته بودم تا سر کوچه‌مون بود.
حدود یه ساعت بعد برادرزادم و داداشم اومدن.تا اون موقع هم من کمی به کارای وبم رسیدم
💻.خلاصه با کمک داداشم ویلچر سوار شدم رفتم حیاط.

و من و برادرزادم راه افتادیم...رسیدیم به خیابون و از کنارش شروع به حرکت کردیم
🚶.برادرزادم با پای پیاده و من با پای ویچلر.پا به چرخ هم حرکت کردیم و از قدیم گفتیم.خیلی از گیاهایی که در کنار جاده میدیدم به من حس نوستالژی میداد.چندین سالی میشد ازین گیاها ندیده بودم.همینطور میرفتیم و صحبت میکردیم و از دیدن مناظره دور اطرافمون لذت می‌بردیم.

وضعیت آسفالت جاده ها چقدر بی کیفیته!
😒 الآن مشکلات راننده ها رو متوجه میشم.منکه داشتم میرفتم انگار در مرکز زمین لرزه بودم،رو ویلچر مدام درحال لرزه بودم!
جلوتر که رفتیم رسیدم به یه خیابون دیگه که مرز بین دو روستاست.کمی جلو رفتیم وقتی دیدیم اطرافمون خلوت و کسی نیست،تصمیم گرفتیم چندتا عکس بندازیم
📸.اما تا دوربین رو آماده میکردیم یکی با موتور یا ماشین از کنارمون رد میشد!.خلاصه بعداز چند دقیقه معطلی وقتی دیدیم کسی نمیاد سریع عکس‌ انداختیم.

بعداز گرفتن عکس خواستیم باز بریم جلوتر اما برادرزادم گفت ممکنه ازینجا ببعد بعضی خونه‌ها سگ داشته باشن،بهتره جلوتر نریم. خب حق داشت...اگه یکی ازین سگ‌ها تعصبی باشه و احساس مسئولیت پذیریش فوق‌العاده باشه و فقط یه درصد احساس کنه که من ممکنه برای صاحبش ایجاد خطر کنم...حتما حمله میکنه
😨،منم که نمیتونم فرار کنم.اون موقع تیکه بزرگه ای برام نمیمونه که گوشم باشه؛کاملا قورتم میده🤕.پس بهتر بود برگردیم.

در مسیر برگشت چند شاخه از گل‌های شقایق وحشی
🌹 کنار خیابون چیدیم.موقع برگشت زیاد صحبت نکردیم،چون خیلی خسته بودیم مخصوصا من.تخته گاز داشتم میرفتم که زودتر خونه برسم.
و بالاخره رسیدیم خونه.بااینکه خیلی خسته بودم اما اصلا از بیرون رفتنم پشیمون نبودم چون خیلی خوش گذشت بود،حس خیلی خوبی داشتم.

بعداز اینکه من اومدم بالا داداش و برادرزادم رفتن خونه.البته برادرزادم طبق برنامه قبلی بعدازظهر اومد خونه‌مون.....که این خاطره رو در مطلب بعدی میزارم.خیلی خستم و به شدت خوابم میاد.

نوشته:
🕒ساعت ٠۳:٠۱ بامداد

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۹
میثم ر...ی
سلام دوستان

یادی از گذشته
 
چشم به هم زدیم عیدم از راه رسید.🤗

این روزها لازم نیست برای دونستم تاریخ روز،به تقویم نگاه کنی؛چشمت رو که به هرطرف برگردونی یه نشونه از آمدن بهار بهت میده😇
نفس که بکشی بوی بهار به مشامت میرسه.😌
صدای پرنده ها بهت میگن که داره بهار میاد.🙂

 


میخوام تو این روزای آخر سال یه یادی از روز عید چند سال پیشم کنم و یه خاطره از اون روز رو بنویسم.

عید سال ۸۷ بود.
تو اون سال خواهر بزرگم برای اولین بار بعد ازدواجش لحظه‌ی سال تحویل خونه‌ی ما بود.
جز خواهرم و بچه‌هاش، برادر کوچیکم هم با خونواده خونه‌ی ما بودن.
 زمان تحویل سال هم حول حوش ۹ صبح بود.

بخاطر همین ما صبح زود از خواب بیدار شدیم تا سریع صبحونه بخوریم و بعدش سفره عید رو آماده کنیم.
البته معمولا ما سفره ۷سین رو خیلی رسمی و مجلسی پهن نمی‌کنیم.
سعی میکنم با چیزای ساده ۷سین رو تکمیل کنیم؛مثل سوزن و سنجاق و... ولی در عین کمیت با بهترین کیفیت سفره مون پهن میشه.

خلاصه لحظه‌ی تحویل سال رسید و ماهم دور سفره جمع شده بودیم و مشغول دعا.
و من همیشه یه حس عجیب که تو این لحظه دارم.یه حسی که بیانش خیلی سخته و خیلی دوست داشتنیه.
اما هیچوقت نمیشه زیاد تو این حس بمونم،خانواده‌ خیلی سریع برای تبریک میان طرفم و منو ازین حس قشنگ در میارن.

بعداز تبریک و دعای خیر و عمر طولانی و با برکت برای همدیگه؛نوبت این شده که سال نو رو جشن بگیریم و یه سروصدایی راه بندازیم.
همه رفتن حیاط و منم تو ایوون نشستم.بچه‌ها کمی ازین وسائل آتیش بازی کم خطر یا تقریباً بی خطر آورده بودن.با همونا سعی کردیم شادیمون رو به هیجان تبدیل کنیم،حدوداً هم موفق شدیم.

 

بعداز کمی شادی و سروصدا و شیطنت و اذیت کردن بزرگترای خونواده دست از بازی کشیدیم.البته باز خواستیم بازی رو ادامه بدیم،حیف وسائلمون تموم شد وگرنه ما دست بردار نبودیم.

 

بدرود.

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۴۱
میثم ر...ی