زندگی

۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام دوستان عزیز

فردا قراره یه اتفاق خوب تو خونه مون بی افته،واسه همین خیلی خوشحالم.
گفتم به شماهم خبر بدم و شما رو هم تو خوشحالیم سهیم کنم.


بهتره زودتر از فردا بهتون بگم.
قراره فردا چندتا از دوستانی که در فضای مجازی با هم آشنا شده بودیم با چندتا از دوستای دیگه شون بیان خونه مون.
بشینیم،صحبت کنیم،گل بگیم و گل بشنویم.


چه روزی میشه فردا.....
فردا بیشتر از مهمونامون براتون تعریف میکنم.


روز خوبی داشته باشین......بدرود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۹
میثم ر...ی

  سلام دوستان


روز به روز داریم به عید نزدیک میشیم و امسال هم داره روزهای پایانی خودش رو میگذرونه.


احتمالا همه خونه تکونی هاشونو تموم کردن، دارن آماده میشن واسه خرید عیدشون.

چندتا عکس ماهی گلی یا همون ماهی قرمز گذاشتم.
من وقتی شنا کردن ماهی هارو نگاه میکنم،حس خوبی بهم دست میده.خیلی جذابه برام.
به نظرم لذت زندگی رو میشه در شنا کردن ماهی ها دید.








امیدوارم همیشه تو زندگی شاد و سر زنده و با تحرک باشین،مثل ماهی سر سفره هفت سین که هیچوقت از تحرک نمی ایسته.

   بدرود.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۸
میثم ر...ی

      به نام خداونده لحظه‌ها






روزهای پایانی سال رو داریم میگذرونیم.


امسالم مثل هرسال واسه همه اتفاقات تلخ و شیرینی افتاده.


بعضیا خوشحال شدن،بعضیا ناراحت.
بعضیا عزیزی رو از دست دادن،بضیا عزیزی به خونوادشون اضافه شد.
بعضیا عاشق شدن،بعضیا عشق شونو از دست دادن.
و......


که هرکدوم از ایناهم ماجراهای خودشونو دارن....


امروز اومدم تا خلاصه ای از خاطره امسالمو براتون بنویسم.


بزارین از چند ساعت قبل تحویل سال شروع کنم.
اگه یادتون باشه لحظه تحویل سال ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه و ۱۰ ثانیه بود.(البته منم یادم نبود،الان از تقویم نگاه کردم)
و من چون عاشق لحظه تحویل سالم،پای تلویزیون نشستم و منتظر.
مامان بابام هم خواب بودن و فقط من بیدار بودم.
از شانس بدم اون مدت سرمای شدید خورده بود،اصلا حالم خوب نبود.اینطور بگم بهتون،شب عیدم کوفت شد.
خلاصه بزور و زحمت بیدار موندم.چند دقیقه مونده بود به تحویل سال مامان بابامم بیدار شدن.
لحظه تحویل سال واقعا بی نظیره.واسه من بهترین و جذاب ترین لحظه است.
فرداش کم کم مهمونامون اومدن،البته مهمون خاصی که نیستن،بیشتر خواهر برادرامن.عید خوب و شلوغی بود مثل هرسال.
فصل بهار اتفاق خوبی برامون نیُفتاد،و من عموم رو از دست دادم.
بهتر برسیم به مهمترین اتفاقی که امسال برام افتاد و امسالم رو متفاوت با سالهای پیش کرد.
شهریور بود.بعدازظهر مثل هرروز من خواب بودم که یهو دیدم صدای در اومد و مامانم رفته بیرون داره با سه تا خانم صحبت میکنه.
یکم که به حرفاشون گوش دادم متوجه شدم که از طرف بهزیستی هستن.
بعد از چند دقیقه صحبت با مامانم،خداحافظی کردن و رفتن.
وقتی که رفتن من به مامانم با شوخی گفتم کاش شمارشونو میگرفتی ببینم عضو شبکه‌های اجتماعی هستن یا نه!.
شب همون روز،من داشتم با گوشیم کار میکردم که دیدم از تلگرامم پیام اومده.پیام رو باز کردم دیدم نوشته آقا میثم ر.... شمایین؟
گفتم شما؟ گفت من کارمنده بهزیستی هستم.
اونجا بود که متوجه شدم این یکی از اون سه تا خانمی هست که اومده بودن خونمون.
یکم که باهم صحبت کردیم،بهم گفت من عضو یه گروه هستم،میخوای شماهم عضو گروه بشی؟
 منم که بدم نمیومد با دوستای جدیدی آشنا بشم،گفتم بله اگه بشه حتما.
گفت پس شمارتو میدم به مدیر گروهمون،تا باهات صحبت کنه....
با این حرفش یکم تعجب کردم!.خب حالا چیه مگه،یه عضو میخواد به گروه اضافه بشه،دیگه چرا قبلش با مدیر باید صحبت کرد!

اونجا بود که فهمیدم این گروه با گروه های دیگه فرق داره.یخورده هم پشیمون شدم از اینکه قبول کردم برم گروهشون.فکرکردم از اون گروه هاست که هرچی مدیر بگه باید همون بشه و خیلی گروه خشک و بی روحیه.

یکی دو روز بعد دیدم یه پیام از تلگرام برام اومده.
رفتم پیامو باز کردم،بعد سلام و احوال پرسی.خودشو معرفی کرد.متوجه شدم مدیر ما ایشون هستن.
چندتا سوال دینی،مذهبی،شخصیتی،اخلاقی ازم پرسید....
دیگه آخراش حس کنکور بهم دست داده بود.
 منم سعی کردم همه سوالاشو خوب جواب بدم،خیلی استرس داشتم!
خلاصه جواب دادم و جواز ورود به گروه رو گرفتم.

بعد از چند دقیقه منو برد گروه.همینکه وارد شدم چندتا از بچه‌ها آنلاین بودن،بهم خوش آمد گفتن.به همه سلام کردم،اوناهم خیلی گرم جوابمو دادن.
بعد برای آشنایی بیشتر همه تک تک خودشونو کامل معرفی کردن،منم همینطور.
خیلی بچه‌های خوب و خون گرمی بودن،واسه همینم من درکمتر از نیم ساعت باهاشون صمیمی شدم.
هرموقع هم فعال نبودن،من میرفتم صداشون میکردم.
خیلی خوشحال شدم که دوستای خوبی پیدا کردم.

بزارین بیشتر از دوستای مجازیم بهتون بگم:
هرکدوم از بچه‌ها یکاری واسه خودشون داشتن.تنها عضو گروه که بیکار بود من بودم.


البته منم خیلی دوست داشتم یکاری واسه خودم داشته باشم،اما نمیشد.
از مشکلات پیدا کردن کار و داشتن 5 سال سابقه ی کار که خبر دارین؟
واسه همین من زیاد دیگه حوصله‌ی دنبال کار گشتن رو نداشتم.
اما وقتی دیدم این بچه‌ها هر کسی مشغول یکاریه،دوباره انگیزه گرفتم که کاری واسه خودم دست و پا کنم.

من بیشتر کار با سیستم و اینترانت رو دوست دارم انجام بدم.
واسه همین چندتا کار بهم پیشنهاد شد.مثلا یکیش کار با فتوشاب بود.
یکی از همین دوستان که به ما نزدیک بود،یه برنامه آموزشی فتوشاپ به دستم رسوند تا من بتونم کم کم یاد بگیرم که شاید بشه یکاری از همین طریق جور کرد.
بگذریم از این که من چیز خاصی نتونستم یاد بگیرم و کاری هم برام جور نشد متأسفانه.

یکی دیگه از دوستمون که پیشنهاد داد،زدن کانال در تلگرام بود.
بازم بگذریم که با این هم بجای خاصی نرسیدم و متأسفانه اونجوری که فکرشو میکردیم نشد.البته هنوز این کانال رو دارم اما کلاً ازش ناامید شدم فقط برای سرگرمی روزی چندتا مطلب میزارم.
اینم بگم واسه این کانالم همین دوستای مجازی که کم از دوستای واقعی ندارن و حتی بهترن.واسه اینکه عضو کانال بیشتر بشه خیلی جاها از کانالم تبلیغ کردن و باعث انگیزه بیشتر من شدن.وگرنه خیلی زودتر غیر کانال رو زده بودم.

برسیم تا حدود ۱۵ روز پیش.
مشکل اقتصادی فشار آورده بود و بازم دنبال کار میگشتم
که از طریق یکی از بچه‌های گروه با یه نفر آشنا شدم.
خداروشکر فعلا یکار کوچیک و نیمه وقت پیدا کردم،تا ببینم در آینده خدا چی میخواد.

اینم خلاصه خاطره ی امسال من.
امیدوارم سر تون رو درد نیاورده باشم.

حالا من از شما دوستان میخوام خیلی کوتاه،یه خاطره شیرین از امسالتون برام بزارین.

امیدوارم در سال جدید شاد و سلامت باشین،و کلی اتفاقات خوب براتون بی افته.



بدرود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۹
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز



امروز میخوام از خونه تکونی عید براتون بگم
تو این روزها همه بفکر تمیز کردن خونه هستن.
داره عید میشه و سال جدید میاد.باید با خونه ی نوع بریم به استقبالش.

امروز خونه تکونی ماهم شروع میشه.قراره خواهرم هم بیاد کمک تا زودتر کارا پیش بره
باید شیش ها پاک بشه و فرش ها جارو بشه و.... خیلی کارای دیگه که خودتون بهتر میدونین.
از جابجا کردن وسائلای سنگین نگم بهتره،کمرم از الآن درد گرفته!.

اما با تمام دردسرهایی که داره،من روزای پایانی سال رو خیلی دوست دارم.
حس خوبی بهم دست میده،حس نوع شدن.


اینم چندتا گل قشنگ،تقدیم شما دوستای گلم.






دوست دارم نظرتون رو درمورد روزای پایانی سال برام بزارین.
خوشحال میشم بخونم.

بدرود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۳
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز

چه خبر از روزهای پایانی سال؟


فقط ۱۸ روز به عید مونده.چقدر این روزها زود میگذره!


امروز براتون چندتا عکسه تخم مرغ رنگی گذاشتم.به یاد قدیما.
البته ما اونموقع ها اینجوری تخم مرغ ها رو رنگ نمیزدیم.
ما تخم مرغ رو میذاشتیم روی گاز و چندتا پوست پیاز رنگی میریختیم توش تا رنگ قهوه ایِ پوست پیاز،بگیره به تخم مرغ.خیلی قشنگ میشد.حتی قشنگتر از تخم مرغ رنگیای الآن که چندین رنگ دارن.
نمیدونم شما چجوری تخم مرغ هاتون رنگ میزدین!
خیلی دوست دارم نظر شمام بدونم....






امیدوارم زندگی تون مثل این رنگای زیبا،شاد و متنوع باشه.....بدرود.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۹
میثم ر...ی

 سلام به دوستای خودم

براتون سبزه عید آوردم...


شما سبزه سبز کردین؟


من خیلی سبزه سبز کردن رو دوست دارم،اما فعلا قسمت نشد،یا فرستش پیش نیومد.
یا شایدم از تنبلی خودم باشه،نمیدونم.









   امیدوارم مثل همین سبزه ها ، سر سبز و شاداب باشین....بدرود.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۳
میثم ر...ی

  سلام دوستان عزیز
خواستم لحظه دقیق تحویل سال رو بهتون بگم تا بهتر برنامه ریزی کنین واسه روزهای پایانی سالِتون و بجنبید که داره عید میاد.....



لحظه تحویل سال ۱۳۹۵ در ایران :

ساعت ۸ و ٠ دقیقه و ۱۲ ثانیه (ساعت هشت و صفر دقیقه و دوازده ثانیه) صبح.

روز یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵ هجری شمسی.

راستی یه سوال از دختر پسر های گرامی:

از خونه تکونی چه خبر؟؟؟
حتما همه الآن میگین: نگو داغ دل مونو تازه نکن.

ما که فعلاً شروع نکردیم.مامانم کم کم داره یادآوری میکنه و میگه شیشه هارو باید پاک کرد،وسائل هارو باید جابجا کرد و.....

حالا سوال اصلی من: تو خونه تکونی چقدر فعالیت دارین؟
و نظر تونو درمورد خونه تکونی بگین لطفاً!.

انشاالله روزهای پایانی سال رو به خوبی و خوشی بگذرونین....بدرود.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۰
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز

    
 ایندفع اومدم با یه خاطره ی جدید و متفاوت


ایندفع میخوام یه خاطره از دنیای مجازی براتون تعریف کنم،یه ماجرا از گروهی که عضوم تو تلگرام.
امیدوارم تا آخر بخونین و خوشتون بیاد.آخرشم میخوام نظرتون رو درمورد این ماجرا بپرسم.
بزارین یکم از گروهمون براتون بگم.
این گروهمون با گروه های دیگه فرق داره،با تمام حفظ احترامی که واسه هم قائلیم درعین حال خیلی هم صمیمی هستیم.و معمولا دختر و پسر که دارن همو صدا میزنن با لفظ خانم و آقا صدا میزنن.البته الزامی نیست اما اینطور بوده.
برسیم به ماجرای اصلی....
چند روز پیش یه عضو جدید بهموم اضافه شد به نام "همایون"
وقتی اومد بعد احوال پرسی و آشنایی،دیدم فریبا(مدیر) و بهار رو بدون گفتن خانم اسمشونو صدا میزنه.واسه من یخورده جالب بود.
خلاصه گذشت تا دوشب پیش که همایون،فریبا رو صدا زد.رسول یکی دیگه از عضو گروه گفت فریبا نه فریبا خانم.

همایون با شوخی گفت نه همون فریبا.رسول گفت بزار حرمت ها شکسته نشه،و رو این حرفش سرسختانه ایستاده بود که تنها اسمو صدا کردن میشه حرمت شکنی.و همایونم میگفت وقتی فریبا خودش راضیه پس اشکالی نداره.
رسول گفت از وقتی من عضو شدم رعایت میشده،اینجا یه مکان عمومیه.لطفا رعایت کنین.
همایون گفت من جواب شمارو دادم،لزومی نمیبینم دوبارم جواب بدم.
جو داشت کمی آروم میشد که فریبا اومد.بعد سلام و احوال پرسی با بچه‌ها،گفت بحثی که شده درمورد حفظ حرمت،دوستان اگه موافقین درموردش صحبت کنیم؟.
اولین نفری هم که موافقتش رو اعلام کرد من بودم.گفتم بحثی نیست فقط یه سوال داشتم که چرا همایون بدون گفتن خانم دخترا رو صدا میزنه البته بعضیا شونو؟

همایون جواب منو اینطور داد که:آشنایی من با فریبا و بهار به همین چند روز پیش بر نمیگرده.خیلی وقته میشناسمشون.طبیعیه صمیمیت بیشتری بینمون باشه.
من با این جواب قانع شدم اما مثل اینکه رسول به این راحتیا قانع نمیشد چون دوباره بحثو شروع کرد.
میگفت نباید تو گروه که یجای عمومیه انقدر صمیمی باشید،اگه خیلی صمیمی هستین برین PV.
بحث خیلی بالا گرفته بود و رسول کم کم داشت به فریبا بی احترمی میکرد و حرفایی میزد که تاحالا از این حرفا تو گروه زده نشده بود.
رسول به فریبا میگفت شما با چادر گذاشتن فقط تظاهر به دین داری میکنین.
میگفت شما چرا به میلاد(عضو گروه) تذکر دادین که عکس و کلیپ نامربوط با گروه نفرسته؟
فربیا گفت این موضوع هیچ ربطی به صدا زدن اسم نداره.
اما رسول اصلا این حرفارو قبول نداشت،و فقط داشت حرف خودشو میزد.میگفت من چند روز صبر کردم چیزی نگفتم اما شما به رفتارتون ادامه دادین.
و همینطور داشت به بی احترامیاش ادامه میداد.اصلا نمیدونم چرا اونشب اینطوری شده بود.
پسر خیلی مودبی و خوبیه،اون شب یهو جوش آورد،یا بقول فریبا برق گرفتتش.
مدیر هرچقدر بهش میگفت بی احترامی نکن اگه همینجور به بی احترامیت ادامه بدی مجبورم از گروه اخراجت کنم اما رسول همینجوری ادامه میداد و میگفت هرچی گفتم لایق شما بود.
ایمان یکی دیگه از عضو گروه،با رسول صحبت کرد و میگفت عکس و کلیپ با صدا کردن اسم خیلی فرق داره. عکس شاید یکی دوست نداشته باشه ببینه چون به دین و موضوعات شرعی ربط داره،و گناه محسوب میشه.
همه بچه‌ها یجوری میخواستن این جو رو آروم کنن اما مثل اینکه نمیشد کاریش کرد و رسول سر حرفش مونده بود.
به فریبا(مدیر) میگفت شما هنجار شکنی کردین!
و یچیزی گفت که من دهنم وا موند.
گفت آره هستن آدمایی که گرگی در لباس میش اند.
این حرف رو به فریبا زد.
دیگه حرفاش از بی احترامی گذشته بود به توهین رسیده بود.کلش داغ کرده بود اون شب.
اما باز هرکی میخواست یجوری آرومش کنه تا دست از حرفاش برداره.
نوید(عضو گروه) گفت توی این گروه شما دارید در مورد یه لفظ آقا و خانوم بحث میکنید
در صورتیکه خیلی از گروه ها هستن دختر و پسرایی که حرفایی توی جمع گروه به هم میزنن،که پسرا توی جمعای خصوصیشون به هم نمیگن.

خلاصه کنم حرفم رو.

هرچقدر ما سعی کردیم جو رو آروم کنیم نمیشد.
رسول رو حرفش مونده بود،میگفت اینجا همه باید دخترا و پسرا همدیگه رو با آقا خانم صدا بزنن درغیر این صورت باید برن PV.
در آخر هم فریبا از همه بچه‌های گروه نظر خواست که رسول رو Remove کنه یا نه؟.
ماهم دیدیم واقعاً کاریش نمیشه کرد هیچ جوره نمیشه این پسر رو از خر شیطون آورد پایین،و از طرفی هم امکان این بود که شرایط از اینی که هست بدتر بشه و توهین ها بیشتر.موافقت کردیم که رسول از گروه بره.

دوستان حالا من از شما میخوام که دورمورد این ماجرا نظرهاتونو بگین.
آیا حق با رسول بود که میگفت باید توی گروه دخترا و پسرا همو با خانم و آقا صدا بزنن.
یا با همایون که میگفت بستگی به نظر طرف مقابلم داره که باید ناراحت بشه.
منتظر نظر های شما عزیزان هستم...


نکته: تمام اسم های عضو گروه تغییر کرده و اسم واقعی اعضا نیست!.


 امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم...بدرود.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۱
میثم ر...ی

سلام دوستان همیشه همراه




امروز خاطره ای از خودم آماده نداشتم که براتون بزارم،واسه همین یه متن زیبا براتون گذاشتم که بی مناسبت با این روزهامون نیست.
امیدوارم بخونین و بپسندید.

برفها آب شده بود و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. کم‌کم اهالی دهکده می‌توانستند از خانه‌هایشان بیرون بیایند،

از گرمای خورشید بهاری و سبزی و طراوت گیاهان لذت برده و در مزارع به کشت و زرع بپردازند.

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می‌کرد.

پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می‌کند.

شیوانا ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت: “اکنون که بهار است و این بچه‌ها درحال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است.

آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه‌ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه‌ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد. به جای صحبت از بدبختی‌های ایام سرما، به این بچه‌ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان‌های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.”

پیرمرد اعتراض کرد و گفت: “اما زمستان سختی بود!”

شیوانا با لبخند گفت:
“ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن” .


دوستای گلم خوشحال میشم با نظرهاتون منو راهنمایی کنید تا مطالب بهتر و خاطرهای بیشتری براتون بزارم.

با آرزوی موفقیت برای شما دوستان...بدرود.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۵
میثم ر...ی

سلام دوستان دوست داشتنی


                                                   

خواستم خاطره دیروز صبحمو براتون بنویسم.
دیروز صبح یکم زودتر از روزهای قبل بیدار شدم،یکم با سیستم کار داشتم و چون تازه وبلاگ ساختم،خواستم تکمیلش کنم.
کسی هم خونه نبود.اینو بگم که فقط منو بابا و مامانم باهم زندگی میکنیم،بقیه خواهر برادرام ازدواج کردن.
یکم سخت پسندم نمیتونم هر دختری رو به همسری بپزیرم.
البته خانوادم میگن الکی با این حرفا خودتو گول نزن،تو اگه بری هم خواستگاری هیچکی قبولت نمیکنه!.
بگذریم،اصلا نمیدونم چرا موضوع کشید اینوری!
داشتم میگفتم که پشت سیستم نشسته بودم و داشتم کارامو انجام میدادم،و تنهاهم بودم.
که یِهو یکی صدا زد،از صداش متوجه شدم که زن داییمه.
تعارفش کردم اومد بالا پرسید مامانت کجاست گفتم رفته بیرون.دیدم نشست،اونجا بود که من عزا گرفتم چون من زیاد حرف نمیزنم و بیشتر گوش میدم اما اینجا مجبور بودم منم حرف بزنم.
یکم که باهم احوال پرسی کردیم.از خواهر بردارم پرسید گفتم خوبن سلام دارن.
دیدم دیگه حرفی نمونده،منم از دختر دایی و پسر دایی هام پرسیدم و خلاصه از همه بچه‌هاشو نوه‌هاش پرسیدم،دیدم تازه نیم ساعت گذشته!
ای وای دیگه چی بگم؟!
هرچی حرف میزنیم این ساعت نمیگذره،مامانمم نمیاد.ای خدا!
دیگه مجبور شدم سیستم رو خاموش کنم فقط باهاش صحبت کنم.
فکرنکنین بچه‌ها من مهمان دوست ندارما،نه.من حرف واسه گفتن ندارم،بیشتر شنونده ی خوبی هستم.
سر تونو درد نیارم،زنداییم دو ساعتی خونه ما موند.دیگه دم ظهر بود.
زن داییم یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت دیگه ظهر شده،باید برم.به مادرت بگو اومدم و نبودی.
منم کلی معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید دیگه انشالله دفع بعد بازم میاین جبران کنیم.
خلاصه زن داییم رفت و مامانم نیومد.
من خیلی بدشانسم.دو بار دیگه هم تنها بودم زن عموم اومده بود.
امیدوارم از مطلبم خوشتون اومده باشه.و برام نظر بزارین بگین همچین اتفاقی براتون افتاده یا نه.
زندگی تون شاد شاد...بدرود.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۲
میثم ر...ی