زندگی


دیشب تو کانال های تلگرامی داشتم چرخ میزدم،چشمم به یه مطلبی افتاد خوندم جالب بود برام.دلم نیومد برای شما نذارمش.
فقط یه توصیه به خانم های محترم،وسطای متن به آقایون بد و بیراه نگین.کمی صبر پیشه کنین و متن رو تا آخر بخونین!.

اینم از متنی که گفتم...

بعد از این که زایمان کردم ۴٠ روز خونه مادرم موندم
روز چهلم همسرم تماس گرفت و گفت میخواکم بیام دنبالت برای این که خونه بدون تو هیچ ارزشی نداره

خواستم ناز کنم ۴ تا خواهر مجردم هم تشویقم کردن بنابر این گفتم نه نمیام میخوام دو هفته بیشتر بمونم

البته این حرف خواهرام بود منم حرف گوش کن

ناراحت شد و تلاش کرد قانعم کنه

عصر دوباره زنگ زد و ازم خواست که برگردم خونه اما من بر نظر خودم اصرار کردم

دیگه با من حرف نزد و سراغمو نگرفت تا دو هفته بعد اومد منو از خونه مادرم برد

تو راه بهم گفت: من خواستم بیام ببرمت اما تو لج کردی
منم نتونستم تو خونه تنها بمونم زن دوم گرفتم
و طبقه بالای خونمون جاش دادم

تلاش کردم باهاش حرف بزنم سرم داد زد: اگر میخوای خونه پدرت بمونی بمون اگرم میخوای با من بیای بیا

مطمئنا انتخاب من این بود که باهاش برم و قیافه زن دوم رو ببینم و حالشو بگیرم

وقتی وارد خونمون شدم از غصه و حرص سوختم چون می شنیدم صدای کفش پاشنه بلندش رو که مدام تو خونه حرکت می کرد این صدا گوشامو کر میکرد و از غصه می کشت

همسرم هرساعت میرفت بالا پیشش
چیزی که خونمو بجوش می آورد صدای کفشش بود

یعنی ۲۴ ساعته بخاطر همسرم  بخودش رسیده و تو خونه راه می ره

دو روز بعد همسرم اومد و گفت میخوام آماده بشی تا بریم بالا به عروس خانم یه سلامی کنی اینم اجباریه

بهترین لباسامو پوشیدم و باهم رفتیم بالا و دم در ایستادیم که کلید رو در بیاره و بذاره تو قفل در

در همین حین تا شنید کسی در رو داره باز میکنه اومد سمت در
منم که صدای کفشش رو شنیدم داره میاد
تعادلمو از دست دادم و از هوش رفتم

به هوش نیومدم تا این که دیدم همسرم بهم آب می پاشه صدام کرد و گفت پاشو ببین

وقتی نگاه کردم دیدم گوسفندی که سم هاش تو قوطیه

گفت این قربونیه سلامتی تو و نی نی

فقط اشتباهی که کردی نمیخوام دیگه تکرار بشه

گوسفند بیناموس این همه وقت یه صدا نداد بگه بععع !!!


من دلم فقط برای اون گوسفنده سوخت.دو روز پاهاش تو قوطی بود بدخت!خو اون دیگه نا نداره بععع کنه :|

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۸
میثم ر...ی



دیروز دوتا ماجرای خیلی مهم پیش اومد.
یکیش خیلی خوب خوشحال کننده.
یکیش خیلی بد و دیوونه کننده.

در مورد این اتفاق که اعصاب همه‌ی ایرانیارو خورد کرد در حد انفجار،زیاد توضیح نمیدم چون همه‌تون میدونین منظورم چیه.فقط بگم خودم این خبرو چجوری شنیدم.
صبح دیروز که بیدار شدم همون لحظه یاد بهداد سلیمی افتادم.سریع باصدای گرفته از خواهرزادم پرسیدم بهداد چیکار کرد؟(مطمئن بودم میگه طلا گرفت)گفت حذفش کردن.با تعجب پرسیدم یعنی چی حذفش کردن!گفت دیگه همین،داورا خطا گرفتن حذف شد.بعدشم ماجرا رو برام تعریف کرد.
گیج شده بودم،نمیدونستم چی بگم!مگه میشه به این راحتی قهرمان جهان رو با ناداوری حذف کرد!پس مسئولین چیکارن؟!چرا میذارن حق مونو به راحتی بخورن!.
دیشب هم گزارش بهداد سلیمی بعداز مسابقه رو پخش کردن،با اشکاش اشک همه رو درآورد.

بعدازظهر هم فرزاد آشورزاده،تکواندو کارمون بازی داشت.یجورایی به مدال طلا این هم خیلی امیدوار بودیم.منم که تازه از خواب بیدار شده بودم،با امید فراوان داشتم نگاه میکردم.
خیلی خوب داشت بازی میکرد. تا ۱۴ ثانیه قبل پایان مسابقه آشورزاده ۳-٠ جلو بود.همه مطمئن بودیم که آشورزاده پیروز بازیه اما با اخطاری که گرفت یک امتیاز به حریفش داد،و در لحظه‌ی آخر بازی با تنها حمله ای که حریفش کرد ۳ امتیاز گرفت و بازی رو با نتیجه‌ی ۴-۳ برنده شد.
باور نکردنی بود،فقط چند لحظه با پیروزی فاصله داشت!.

حالا برسیم به خبر خوبه که خیلی شیرینه...

همون دوستی مجازی که چند روز پیش گفته بودم حرف از خواستگاریش شده و این حرفا،دیروز سر سفره ی عقد نشستن و احد و پیمان عاشقانه بستند.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۶
میثم ر...ی


دیروز یه روز آرومی بود،بدون هیچ ماجرای خاصی.
آها چرا یچیزی بود؛ دیروز خواهرزادم تعطیل بود و نرفت سر کار،تا ساعت ۲ خوابید که جبران بی خوابی روزهای گذشته شه.موقع نهار بزور بیدارش کردیم.

دیروز آخرین روز کشتی فرنگی بود،ما دو نماینده داشتیم.امید نوروزی،قاسم رضایی.
هردو بازی اول رو بردن،مخصوصا قاسم رضایی با بردش در یک دقیقه اول،ما مطمئن شده بودیم طلا تو دستشه اما متاسفانه هردو کشتی گیرامون در بازی دوم شکست خوردن.

راستی هیچکس سریال پریا رو نگاه میکنه؟
مادر پریا "نیره" عجب آدم سنگ دلیه،چقدر فکرش قدیمیه!همه بهش میگن ایدز با این چیزا سرایت نمیکنه اما باز حرف خودشو میزنه.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۸
میثم ر...ی


اینبار میخوام خاطرمو با یه ماجرای شیرین مثل ازدواج شروع کنم.
من خیلی تو خاطرهام از گروه مجازی که داریم گفتم.من حدود یه سالی هست که با بچه‌های این گروه آشنا شدم،خیلی باهم صمیمی هستیم؛تقریبا مثل یه خانواده‌ایم.دیروز که از خواب بیدار شدم،رفتم سراغ گروه‌مونو پیامای جدیدی که شب قبل اومده بود رو شروع کردم به خوندن.همینطور که داشتم میخوندم دیدم مثل اینکه یه خبراییه،خبر از خواستگاری و این حرفاست!یه دوست مون که چند وقتی بود میگفت فکرم مشغوله و شبا خوابم نمیبره،مثل اینکه رفته بود خواستگاری و منتظره بله ی عروس خانم بوده.
همه بهش تبریک گفته بودن،منم با تاخیر دیروز صبح تبریک گفتم.

دیگه بهتره از نمایندهامون چیزی نگم،یکی یکی اومدن و باختن و رفتن.شاهکارشون دوتا مدال برنز از کشتی بوده.من تاحالا ندیدم یه کشتی گیر انقدر راحت ضربه فنی شه!یهو خوابید رو زمین.انگار حریفش داشت براش لالایی میخوند.
والیبال هم ایران به روسیه باخت اما خداروشکر سعودش مسجل شده بود.

شام دیشب رو رفتیم تو حیاط خلوت خواهرم اینا خوردیم.خیلی با صفا بود.زیر آسمون آبی،شب مهتابی با یه نسیم خنک.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۹
میثم ر...ی

سلام،روز تابستونی تون بخیر




دیروز هم الحمدالله با یه خبر خوش روزمونو شروع کردیم.سهراب مرادی با قاطعیت هرچه تمام تر موفق شد دومین مدال کشورمونو در المپیک بگیره.
مدال نگرفتیم نگرفتیم،یهو با طلا شروع کردیم!


شبا اینجا بدلیل باد کولر خیلی سرد میشه.با اینکه من پتو میکشم رو خودم اما چون کمی سرماییم باز سردم میشه و راحت نمیتونم بخوابم.نزدیک به صبح کولر رو خاموش میکنن،من بعدش راحت میخوابم.

دیروز بعدازظهر هم دو نماینده دیگه از کشتی داشتیم.بعدازظهر که من تازه از خواب بیدار شده بودم،خواهرزادم از اتاق اومد گفت دایییییی سوریان بازیش تموم شد!وقتی تلویزیون رو روشن کرد،کمتر از 10ثانیه از مسابقش مونده بود که با تعجب زیاد دیدیم داره میبازه،و باخت :(
خیلی بد شد.یکی از امیدهای طلامون تو همون بازی اول باخت.اونم به یه حریف ژاپنی!

بعد یه ساعت نوبت به دومین نمایندمون رسید.منو خواهرزادم با شوهرخواهرم که تازه از سر کا اومده بود داشتیم با هیجان مسابقه رو نگاه میکردیم.متاسفانم سعید عبدولی هم خیلی راحت نتیجه رو واگذار کرد!
آخرش هم سر اعتراض به داوری چهار تا بد بیراه بهشون گفت و یه کارت زرد گرفت.

عصری همگی رفتیم حیاط خلوت خواهرم اینا نشستیم و چای خوردیم.یه عکس خوشگل هم از آسمون گرفتم،خیلی آسمون قشنگی بود با ابراش.

شبش مشخص شد حمید سوریان و سعید عبدولی برای شانس مجدد برای کسب مدال شرکت می کنن اما باز حمید سوریان ناباورانه ضربه فنی شد(دیگه داشتیم شاخ درمیاوردیم!) و سعید عبدولی هم یه مسابقه رو برنده شد خوشبختاته.

برخلاف صبح که خبر خوشی بود،بعدازظهر کلا برعکس بود.
حالا ببینیم در ادامه چی میشه،به امید موفقیت های بیشتر.



بدرود.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۱
میثم ر...ی



دیروز رو با یه خبر خوش شروع کردم

اولین مدال المپیک رو با رکورد شکنی کیانوش رستمی در وزنه برداری کسب کردیم.خلاصه ماهم صاحب مدال شدیم اونم مدال طلا.

چند روزه خیلی کم خوابیده بودم و خستگی راه تو تنم مونده بود واسه همین دیروز صبح یکم دیرتر بیدار شدم.تا بلند شم صبحونه بخورم ساعت از یازده گذشته بود.اصلا حس کار نبود اما کار دیگه باید انجام بشه،تازه خیلی هم دیر شده بود.بخاطر همین صبح همش تموم نشد.

بعدازظهر باید مطلبی که میخواستم بزارم سایت آماده میکردم اما انقدر خسته بودم،همینکه دراز کشیدم خوابم برد.من دو روز کمخوابی داشته باشم،چند روز باید درست حسابی بخوابی تا جبران شه.
وقتی بیدار شدم دیدم ست اول والیبال ایران - مصر،با برد ایران تموم شده.من چون باید مطلب رو آماده میکردم گوشیو برادشتم شروع کردم.دقیقا وقتی والیبال تموم شد کار منم تموم شد.ففط داشتم صدا رو گوش میدادم که گزارشگره میگفت: ایران با برد ۳ بر ٠ موفق شد با قاطعیت به مرحله بعد سعود کنه.

دیروز از المپیک خبرای خوبی شنیدیم.به امید روزهای بهتر و خبرهای شیرینتر.



بدرود.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۶
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز




دیروز صبح من زودتر کارمو شروع کردم چون منم میخواستم همراه خواهرم اینا برم قزوین خونه‌شون،احتمالش بود که قبل ظهر راه بی افتند.
همینکه مقداری از کارم رو انجام داده بودم،یهو یه ماشین اومد تو حیاط مون.اول فکرکردم خواهرم اینان،کمی که دقت کردم متوجه شدم خالم اینان که قزوین زندگی میکنن اومدن.منم مجبور شدم لپ تاپ رو خواموش کنم.
خالم که با پسرش و شوهرش و دوتا عروساش اومده بودن،تا بعد ساعت ۱۲ظهر موندن و رفتن.

وقتی که رفتن من لپ تاپ رو روشن کردم.خاطره روز قبل رو آماده کردم،همینکه تموم شد خواستم ارسال کنم برق قطع شد و مودم وای فای خواموش شد!دیگه نمیدونستم چیکارکنم،تمام کارام رو دستم موند.آخر نشد کارمو تموم کنم.

ساعت یکو نیم بود که خواهرم زنگ زد گفت به میثم بگو آماده شه ما تا یه ساعت دیگه میایم.
منم سریع نهارمو خوردم بازم مثل همیشه با کمک مامانم آماده شدم،چون میدونستم وقتی خواهرم اینا بیان وقت معطلی ندارن و باید سریع راه بی افتیم.
خواهرم اینا یک رُب قبل از ساعت معین شدشون اومدن،یعنی ساعت ۲ و رُب.و با عجله زیاد حدود ۲٠دقیقه بعد راه افتادیم.بخاطر همین عجله با مامانم نشد خوب خداحافظی کنم.

وقتی داشتیم میرفتیم تا میونه ی راه کولر روشن بود و دمای داخل ماشین عالی بود.اما از وسطاش شوهرخواهرم مثل همه‌ی آقایون کولر ماشینو خاموش کرد و شیشه رو آورد پایین.بادی که از بیرون به ما میخورد گرماش اندازه‌ی تنور آجور پزی بود.
البته منکه با هوای گرم مشکلی ندارم و یجورایی هوای گرمو دوست دارم.

بالاخره ساعت ۵ و نیم عصر رسیدیم.منم خسته و کوفته همون لحظه دراز کشیدم.
راستی دیروز "پنجشنبه" احسان حدادی در پرتاب دیسک المپیک مسابقه داشت که متاسفانه تو همون مرحله‌ اول حذف شد.

به خودم قول داده بودم که شب خیلی زود بخوابم اما باز خاطره نویسی منو تا ساعت ۲:۱۳ دقیقه طول کشیده.


بدرود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۵
میثم ر...ی

سلام وقت عزیزان بخیر




دیروز روز شلوغ و پر ماجرایی بود.همونطور که در خاطره قبل گفته بودم،دیروز کلی مهمون داشتیم و مهمترین اتفاق این بود که قرار گردهمایی داشتیم.

سعی میکنم خلاصه‌ای از ماجرای دیروز رو بنویسم چون زمانی که دارم این خاطره رو مینویسم ۱۳دقیقه از بامداد جمعه گذشته،و من چون روزش استراحت نکردم،خیلی خستم و نای نوشتن ندارم.

دیروز زودتر از روزای قبل بیدار شدم و کارم رو شروع کردم تا وقتی که خواهرم اینا رسیدن،من کارمو تموم کرده باشم و با خیال راحت تو جمع شون حضور داشته باشم.
ساعت حدوداً ۱۲ظهر بود خواهرم اینا اومدن.با اومدن خواهرم اینا مهمونامون تقریباً تکمیل شده بودن،فقط داداشم و دوتا شوهرخواهرم نبودن که اوناهم قرار بود واسه شام بیان.
ساعت چهار قرار گردهمایی داشتیم،به داداش بزرگم زنگ زدم باهاش هماهنگ کردم تا برای کمک کردن به من واسه رفتن به سر قرار بیاد.

سه و ۴۵دقیقه بود داداشم اومد اما من هنوز آماده نشده بودم،بعدش سریع با کمک مامانم آماده شدم.این سری تصمیم گرفته بودم کمی زودتر از موعد برم اما بازم نشد.
خانم ها انرژی که برای صحبت کردن مصرف میکنن،برعکسش برای آماده شدن هیچ انرژی ندارن و به طولانی ترین شکل ممکن آماده میشن.

پونزده دقیقه از چهار گذشته بود که راه افتادیم.وقتی رسیدیم خوشبختانه همه نیومده بودن،خیلی‌ها هم بعد ما اومدن.خبر خاصی هم نشده بود.
موضوع این گردهمایی مون سرماگذاری بود.چند دقیقه منتظر موندیم که باقی دوستان هم بیان اما وقتی خبری ازشون نشد بحث رو شروع کردیم.
حدود یه ساعت بحثمون طول کشید،البته چون جو دوستانه بود میون صحبت درمورد موضوع،شوخی و خنده هم همراهش بود.

باید یه گروه سرمایه گذاری تشکیل میدادیم و یه اسمی برای گروه مون انتخاب میکردیم.بعد از کلی نظر و پیشنهاد تصمیم بر این شد که اسم گروه اندیشه‌ نو باشه.
بعد از صحبت ها شروع به امضاء زدن شد،اونم چه امضائی.چندین برگ رو دادن گفت امضاء کنین؛انگار میخواستیم قرارداد انرژی صلح آمیز رو امضاء کنیم!.

به مددکارم گفتم من میخوام زودتر امضاء کنم بریم.
با اینکه خیلی دوست داشتم تا آخرش بمونم اما خواهرزادم رو پای مامانش خوابیده بودم،خواهرم خیلی خسته شده بود.
خلاصه امضاء های منم تموم شدو بعداز خداحافظی و تشکر از همه،حدود ساعت هفت زدیم از اونجا بیرون.

بعد برگشت از گردهمایی مستقیم رفتیم خونه‌ی داداشم.زن داداش کوچیکم و خواهر بزرگم اونجا بودن.ماهم رسیدیم و به جمع شون اضافه شدیم.همه منتظر شنبدن خبرامون بودن،ماهم همه رو با هیجان و آب و تاب اضافه براشون تعریف کردیم.
خورشید غروب کرده بود که راه افتادیم به سمت خانه.
یه ساعت بعدش دوتا شوهرخواهرم اینا اومدن،داداشمم دیر از همه اومد چون فاصله محل کارش با ما زیاده.

پیشنهاد شوهرخوارم تلویزیون رو روشن کردیم و زدیم شبکه سه،داشت فوتبال پرسپولیس و صبا رو پخش میکرد.تازه یادم افتاد هفته‌ی چهارم لیگ برتر شروع شده.
استقلال هم قبل بازی پرسپولیس با پیکان مسابقه داشت که طبق معمول نتیجه‌ی دلخواهشو نگرفت و با تساوی ۱-۱ بازی تموم شد.

برسیم به بازی پرسپولیس.حدود نیم ساعت از بازی گذشته بود که مهدی طارمی با یه قیچی برگردون زیبا به توپ ضربه زد اما قدرتش زیاد نبود و توپ جلو پاش فرود اومد،بعد خودش سریع بلند شود یه شوت زد و گل اول خودش در لیگ شانزدهم رو به ثمر رسودن.و با همون نتیجه بازی به پایان رسید.
هفت تا از بازی‌های لیگ دیروز برگذار شد،فقط بازی سیاه جامگان با فولاد خوزستان موند که امروز برگذار میشه.

الان که این خاطره رو نوشتم ساعت از ۲ و ۱٠دقیقه‌ی نیمه شب گذشته.



بدرود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۴
میثم ر...ی
سلام وقت شما بخیر



تو این خاطرم بیشتر میخوام درمورد صحبت کردن خانم ها بنویسم،البته قبل از هر چیزی از تمام خانم ها پوزش می‌طلبم.


این سه روز آخر هفته مهمون زیاد داریم،قراره خواهر هام و برادرم بیان خونمون و یه مهمونی خونوادگی تشکیل بدیم؛که از دیروز غروب با اومدن زن داداش کوچیکم شروع شد.البته قبلش خواهرم اینا که تازه از قزوین رسیده  بودن،چند دقیقه نشستن و رفتن خونه‌ی پدرشوهرش تا امروز نهار با اون یکی خواهرم باهم بیان خونمون.(چه شلوغ بازاری بشه امروز).بریم سر وقت ماجرای دیروز...

دبروز غروب زن داداشم اومد خونمون،قراره امروز غروب داداشم هم بعد از کارش بیاد.
بیشتر از دو ماه میشد که زن داداشم خونه‌ی ما نیومده بود،چون اساسکشی داشتن و مشغولیتشون زیاد بود،نشد بیان.

نمیدونم چطوری براتون توضیح بدم،اینطوری بگم از لحظه‌ای که زن داداشم اومد،عروس و مادرشوهر(زن داداشم و مامانم)شروع کردن به صحبت کردن.از بعد آخرین روزی که همدیگرو دیده بودن،هر ماجرایی که براشون رخ داده بود رو مو به مو برای همدیگه تعریف کردن.
البته از حق نگذریم که همراه صحبت کردنشون کارهاشون هم انجام میدادن،مثلا شام آماده کردن که گشنه نمونیم.

بعد شام هم وقتی جمع کردن و ظرفارو شستن،نشستن کنار من و صحبتشون رو ادامه دادن.ساعت حدودا ۱۲بود.منم خسته و کوفته،به شوخی بهشون گفتم: خب بسه دیگه یکم از صحبتاتونم بزارین فردا بقیه اومدن بزنین.زن داداشم گفت: اووووو واسه فردا هم کلی حرف داریم،تازه وقت هم کم میاریم!من دیگه کم آوردم،چیزی نگفتم.
خلاصه ساعت ۱۲و نیم بود که با اصرار من دراز کشیدیم.و باز هم بحث جدیدی شد و شروع به صحبت کردن.منم باید به کار شبانم می‌رسیدم،و  نیاز به سکوت داشتم،بهشون گفتم:زودتر بخوابین فردا صبح زود باید بیدار شینا.مامانم گفت: آره ما زود بخوابیم بعد تو تا ساعت ۳بیدار باشی.
باز مجبور شدم هیچی نگم و فقط سکوت کنم.
البته گاهی اوقات بهشون خیلی آروم تذکر میدادم که بخوابن،البته بیشتر شبیه نصیحت بود.بالأخره بزور و زحمت ساعت از یک و نیم گذشته بود که موفق شدم اینها رو از صحبت کردن دست بکشونم.

الآن که نوشتن این خاطره رو تموم کردم،ساعت ۲ و ۳۸ دقیقه است.من همیشه شبا مینویسم و روز بعدش میزارم وبلاگ
.


روز خوبی داشته باشین...بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۶
میثم ر...ی

سلام روز بخیر




اول کاری بگم گردهمایی که قرار بود پنجشنبه یعنی فردا یا دوشنبه هفته آینده برگذار شه،خوشبختانه با اصرارهای من تصمیم بر این شد که فردا برگذار شه.من برای این موضوع خیلی ناراحت بودم چون اگه دوشنبه میبود،من نمیتونستم برم.



دیروز قرار بود داداشم بیاد خونمون،چند وقتی بود که مامانم اصرار میکرد بیا میوه‌های خونمون رسیدن یخورده بچین ببر باخودت اما دادشم به علت کار زیاد وقت نمیکرد بیاد.
ساعت از ۱۲ و نیم ظهر گذشته بود که داداشم اومد.
بعد از سلام و احوال پرسی نشست و باهم شروع به صحبت کردیم.
خلاصه نهار خوردیم،داداشم بعدش رفت انجیر و سیب که میوه‌های این فصل ماست چید و ساعت حدوداً چهار خداحافظی کرد و رفت.

منم که دراز کشیده بودم،بعد رفتنش سعی کردم که بخوابم،خلاصه بزور و زحمت ساعت از چهار و نیم گذشته بود که خوابم برد.چند دقیقه‌ای که گذشت با صحبتای خواهر و مامانم بیدار شدم.چشممو بزور وا کردم و به خواهر سلام گفتم.نای حرف زدن نداشتم.ساعت گوشیمو نگاه انداختم دیدم پنج و پنج دقیقه است.یعنی حداکثر بیست دقیقه خوابیدم!.
خواهرم با شوهرش اومده بود،زیاد نموندن فقط یه امانتی داشتن که گرفتن و رفتن.

دیشب یه اتفاق خیلی جالب رخ داد.زهرا نعمتی قهرمان کماندار مون با شرایطی که داره با یه حریف غیر معلول در المپیک ریو مسابقه داشت و با نتیجه‌ی نزدیک بازی رو واگذار کرد و با افتخار از بازی‌ها حذف شد.
ما باید از این بانو درس بگیریم که با این شرایط سخت هیچوقت امیدشو از دست نداد و با سعی و تلاش تونست به این مقام خاص دست پیدا کنه.



همیشه موفق باشید.....بدرود.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۹
میثم ر...ی