خاطره یک روز پر ماجرا
بعد از گذشت مدتها خلاصه دستم رفت به نوشتن خاطره✍️ .راستشو بخواین دلمم خیلی برای خاطره نویسی تنگ شده بود😇 .اما ماجرای خاصی هم نشد که بخوام ثبتش کنم.جز هفتهی گذشته،یعنی دقیقا ۹ روز پیش خواهر کوچیکم اینا که اومده بودن،منو خواهرم رفتیم پیاده روی.خوب بود،خوش گذشت.بعدش رفتیم کنار رودخونهای که نزدیک به خونهمون واستادیم و خواهرم از قدیم و پر آبی و زلالی رودخونه برام تعریف کرد.نه الان که از آشغال و علف هرز پر شده😟،دیگه آب دیده نمیشه! بگذریم...
دیگه گذشت و گذشت تا رسیدیم به یکی دو روز پیش.
چند وقتی بود که برنامه ریخته بودیم چند روزی بریم خونهی خواهر کوچیکم اینا اما فرصتش پیش نمیومد،تا اینکه دو سه روز قبل تصمیم قطعی گرفتیم برای رفتن.قرار شد پنجشنبه صبح که دیروز باشه،ما بریم.
من تمام برنامهریزیهامو انجام دادم؛با مدیر سایتی که مشغول به کارم هماهنگ کردم و اوکی گرفتم.یهو مادرم گفت تصمیم تغییر کرد،ما جمعه عصر میریم!😐 اصرارهای من هم بی تاثیر بودو مادرم به چندین دلیل گفت فقط جمعه عصر.
تو این آشفته بازار خبر رسید برادرزادمم تو راه شماله😯.حالا اینو کجای دلم بزارم! اگه بیاد بفهمه من یه هفته خونه نیستم واویلاست😑 .خب حقم داره از تهران اومده،بعد من نباشم که نمیشه.فکرم خیلی مشغول بود که چطور باید بهش بگم که یه هفته دیرتر همو میبینیم🤔 .خودمم ازین بابت خیلی اعصابم خورد بود.
تا اینکه دیروز صبح مادرم با یه لگن بادمجون و خیار و گوجه که محصولات باغمونه اومد تو و گفت ما فردا هم نمیتونیم بریم!😶 بله قضیه این بود که همسایهی مجاور مون قراره دور حیاطشو دیوار بکشه.و چون یه قسمت از حصار مشترک هست،ماهم باید باشیم.
و اینگونه برنامهی رفتن مون منتفی شد،البته فعلا.
دیروز عصری من تازه از خواب بعدازظهرم بیدار شده بودم.دقیقتر بگم هنوز تو خواب بیداری بودم که صدای یه دختر جوون رو تو حیاطمون شنیدم!😲 با تعجب چشامو وا کردم! بعدش صدای دو تا خانم دیگه هم اومد🙂 .از صداشون فهمیدم دخترعمههامن،که یکی از دحتراشونم که یه بچه کوچیکم داشت👶 اومده بودن.(گفتم متوجه بشین ازدواج کرده،یوقت فکرتون منحرف نشه!😅).
منم تنها،مادرم رفته بود مراسم.
خلاصه... درو باز کردن و اومدن تو.منم خیلی گرم باهاشون احوال پرسی کردم😊 و تعارف و این حرفا...
خوشبختانه دو سه بار تجربه اداره مهمون رو به تنهایی داشتم؛البته یه مهمون،نه سه نفر و یکچهارم.😟 با کمک دخترعمهام از جام بلند شدم.شروع صحبت کردیم.
یکی از دخترعمههام عاشق باغ و محصولاتشه.رفت ببینه تو باغمون چه خبره.رفت و برگشت شروع کرد تعریف از باغمون،گفت: زن دایی(مادر من) چه باغی داره!😇 خیار گوجه فلفل سبز بادمجون و... ماشاالله هرچی بخوای هست.
چندتا خیار هم چید و آورد،باهم میل کردن.
دیدم مثل اینکه خیال رفتن ندارن،منم از پس اداره مهمون ها بر نمیام.متاسفانه مادرمم گوشیش رو باخودش نبرده بود.زنگ زدم به داداشم که بره دنبال مادرم اما داداشمم پاسخگو نبود!
😒
خلاصه دخترعمههام یه ساعتی موندن و دیدن خبری از مادرم نیست بلند شدن.منم ازشون عذرخواهی کردم😊 .موقع رفتن دوتا دخترعمههام سفارش صفت و سخت کردن که وقتی انگور سیاه ها رسیدن حتما خبرشون کنم.یکیشون که تو حیاط بود و بلند گفت: میثم میثم شمارمون ۴۴۷۲ حتما خبرم کن.ایشون اینگونه سفارش کرد!
برسیم به مهمانان دیشب...هرچقدر تو این یه هفته همهچیز یک نواخت گذشت اما دیروز ماجراهاش تمام یک نواختیه چند روز گذشته رو جبران کرد.😉
دیروز غروب خواهر کوچیکم اینا اومدن خونهمون.
واااای دستام بی حس شد از بس نوشتم.🤢 دیگه اتفاق خاصی نیفتاد که ارزش نوشتن داشته باشه.خواهرم اینا بعد شام رفتن خونه.