خاطرهی دهم فروردین
صبح به درخواست مادرم به خواهر وسطیم زنگ زدم که شب قبلش رفته بود خونهی داییم،خواستم بپرسم نهار میاد یا نه؟گفت داره آماده میشه که بیاد خونه.
تو ایام نوروز صبحها با لپ تاپ کار نمیکردم، فقط عصرها روشن میکردم و کارای روزانمو که اجباری بود انجام میدادم؛وبم رو گذاشته بودم به امون خدا.
پنجشنبه بود و اولین روز ماه رجب،و شب آرزوها.
خب تو این شب معمولا همه در مساجد و جاهای زیارتی شکلات و شیرینی و انواع اقسام خوراکیهارو خیرات میکنن.ماهم در مسجد محله مون علاوه بر اینچیزها نون محلی😋 و حلوا محلی😋 و... خیرات میکنیم. اون روز قرار بود مادرم و خواهرم برای خیرات به مسجد برن،خواهرزادمم براش جالب بود و میپرسید چه چیزهایی اینجا خیرات میکنن.
دم ظهر بود شوهرخواهرم تماس گرفت و به دخترش گفت برای کاری میره بیرون اگه میخوای تو هم بیا.خواهرزادمم که از گردش بدش نمیومد،بین دو راهی رفتن با پدر به بیرون یا رفتن با مادر به مسجد گیر کرده بود...خلاصه بعداز تفکر بسیار🤔 تصمیم گرفت با پدرجان به گردش برود،برای مسجد رفتن وقت بسیار است!.
بعداز نهار شوهرخواهرم اومد دنبال دخترش.بعداز رفتن خواهرزادم،کم کم مادرم و خواهرم آماده شدن و رفتن مسجد.منم یخورده با گوشیم بودم و کارهای بایدی رو انجام دادم بعدش خوابیدم.
وقتی بیدار شدم ساعت حدود ۶بود،البته صدای تلفن منو بیدار کرد.😑 اما هنوز از مادرم اینا خبری نبود! تقریباً یه ساعتی گذشت که مادرم و خواهرم با یه سبد سبزی اومدن.من با تعجب پرسیدم این سبزیهارو از مسجد آوردین؟😲 مادرم خندید گفت نه این سبزی های معطرو از جاهای مختلف پیدا کردیم چیدیم.😌
دم غروب بود که خواهرزادمم باباش آورد.
این شبها خیلی برام متفاوت هستن.شب اولین پنجشنبه ماه رجب یا همون شب آرزوها و شبهای قدر و... شبهای خیلی خاصی هستن.خیلی آراماش بخشن و احساس میکنم صدام خیلی راحتتر به خدا میرسه.
این خاطرات ادامه دارد . . .