زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است

سلامی همچو شکوفه‌های بهاری


اولین خاطره سال
 

🌸🍀مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است🍀🌸
🌸🍀خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است🍀🌸
🌸🍀به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی🍀🌸
🌸🍀این پیامی است که از دوست به یار آمده است🍀🌸
🌸🍀شاد باشید در این عید و در این سال جدید🍀🌸
🌸🍀آرزویی است که از دوست به یار آمده است🍀🌸

 


فرا رسیدن سال نو و بهار سرسبز رو به شما تبریک میگم.
همیشه دلتون سرشار از آرامش باشه و لبتون پر از خنده.

اومدم اولین خاطره‌ی سال جدید رو بزارم.
قصد دارم خاطرات روزای عیدم رو مثل سال گذشته بنویسم،فقط با یه تفاوت کوچیک.
سال گذشته هر سه رو خاطره رو در یه پست میذاشتم.
امسال تک تک روزای عیدم رو در پست‌های جداگانه بنویسم و بزارم؛فقط با کمی تاخیر!.

از غروب یکشنبه ۲۹ اسفند شروع میکنم،زمانی که اولین مهمون های عیدمون رسیدند.
خواهر وسطیم و بچه‌هاش خسته و کوفته،بعداز پشت سر گذاشتن راه طولانی و موندن پشت ترافیک،به مقصد رسیدن.

خواهر زادم سربازه و اون شب چندتا خاطره شیرین از خدمت برامون تعریف کرد.
وقتی این خاطراتو می‌شنوم دوست دارم برم سربازی.حیف که قسمت نشد به وطنم خدمت کنم 😁


این خاطرات ادامه دارد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۰
میثم ر...ی
سلام دوستان

یادی از گذشته
 
چشم به هم زدیم عیدم از راه رسید.🤗

این روزها لازم نیست برای دونستم تاریخ روز،به تقویم نگاه کنی؛چشمت رو که به هرطرف برگردونی یه نشونه از آمدن بهار بهت میده😇
نفس که بکشی بوی بهار به مشامت میرسه.😌
صدای پرنده ها بهت میگن که داره بهار میاد.🙂

 


میخوام تو این روزای آخر سال یه یادی از روز عید چند سال پیشم کنم و یه خاطره از اون روز رو بنویسم.

عید سال ۸۷ بود.
تو اون سال خواهر بزرگم برای اولین بار بعد ازدواجش لحظه‌ی سال تحویل خونه‌ی ما بود.
جز خواهرم و بچه‌هاش، برادر کوچیکم هم با خونواده خونه‌ی ما بودن.
 زمان تحویل سال هم حول حوش ۹ صبح بود.

بخاطر همین ما صبح زود از خواب بیدار شدیم تا سریع صبحونه بخوریم و بعدش سفره عید رو آماده کنیم.
البته معمولا ما سفره ۷سین رو خیلی رسمی و مجلسی پهن نمی‌کنیم.
سعی میکنم با چیزای ساده ۷سین رو تکمیل کنیم؛مثل سوزن و سنجاق و... ولی در عین کمیت با بهترین کیفیت سفره مون پهن میشه.

خلاصه لحظه‌ی تحویل سال رسید و ماهم دور سفره جمع شده بودیم و مشغول دعا.
و من همیشه یه حس عجیب که تو این لحظه دارم.یه حسی که بیانش خیلی سخته و خیلی دوست داشتنیه.
اما هیچوقت نمیشه زیاد تو این حس بمونم،خانواده‌ خیلی سریع برای تبریک میان طرفم و منو ازین حس قشنگ در میارن.

بعداز تبریک و دعای خیر و عمر طولانی و با برکت برای همدیگه؛نوبت این شده که سال نو رو جشن بگیریم و یه سروصدایی راه بندازیم.
همه رفتن حیاط و منم تو ایوون نشستم.بچه‌ها کمی ازین وسائل آتیش بازی کم خطر یا تقریباً بی خطر آورده بودن.با همونا سعی کردیم شادیمون رو به هیجان تبدیل کنیم،حدوداً هم موفق شدیم.

 

بعداز کمی شادی و سروصدا و شیطنت و اذیت کردن بزرگترای خونواده دست از بازی کشیدیم.البته باز خواستیم بازی رو ادامه بدیم،حیف وسائلمون تموم شد وگرنه ما دست بردار نبودیم.

 

بدرود.

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۴۱
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز


هیجان وصف نشدنی
 
دیروز صبح که مثل هرروز با خستگی و بی حوصلگی بیدار شدم،اصلا فکرشو نمی‌کردم روز پر هیجانی رو بگذرونم


دو سه روزه که مادرم کسالت داره،بخاطر حساسیت فصلی باشه گمونم.دیروز صبح خواهر کوچکم اومده بود خونه‌مون تا هم یه سری به مادرم بزنه و هم کمی کارهای خونه رو انجام بده.
یکی دوساعتی موندن،موقع رفتن که شد دیدم هوا عالیه.آسمون آبی،آفتاب گرم مثل اواخر بهار
☀️
 
دیدم این هوا جون میده واسه ویلچر سواری تو حیاط
😎
آخرین و تنها باری که با ویلچر رفته بودم بیرون حدود دو ماه پیش بود که خاطره اون روزهم نوشتم یک روز پر هیجان دیگه بعد اون روز آسمون ساز نا سازگاری زد و همش داشت می‌بارید و سرما بود.

خلاصه آماده شدم،همینکه خواستم سوار ویلچر شم داداش برزگمم اومد.اینجوری خیالم راحتتر شد برای پایین رفتن از رمپ.
اینبار جراتم بیشتر شده بود،خودم راحت از رمپ رفتم پایین
💪 فقط داداشم از جلو مراقبم بود که یهو کله پا نشم.

اول یه دوری تو حیاط زدم.دم خونه‌مون یه رودخونه هست،رفتم کنارش.خداروشکر اینبار توش آب بود اما انقدر علف هرز توش بود که بزور میشد آب رو دید
😟
بعدش رفتم پشت حصار برچینی خونه‌مون.خاطره زیادی ازش دارم؛یه حس نوستالژی داره برام 😇

خلاصه حدود یه ساعتو نیم تو حیاط و کوچه‌مون چرخیدم،دیگه خسته شده بودم.قرار بود داداشم بعد انجام کارش بیاد کمکم برم از رمپ بالا،اما دیگه حال منتظر موندن نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم برم بالا،به مادرمم گفتم راهنماییم کنه صاف از رمپ بالا برم
🤓

نمیدونم چرا دیروز انقدر جراتم زیاد شده بود! از خدا که پنهون نیست،از شما چه پنهون من یخورده آدم ترسویی‌ام😁 ،اما نمیدونم چرا اینبار شجاع شده بودم!🤔
استارت کارم عالی بود؛تا وسطای رمپ خیلی خوب رفتم.
ولی از اونجا به بعدش شیب رمپ زیاد شد.منم کم کم داشتم خسته میشدم و کار با جو استیک برام سخت شده بود.

به زحمت ویلچرو یخورده دیگه بردم؛حدودا آخرای راه بودم که یهو متوجه شدم دو تا چرخ جلو بلند شدو ویلچر از عقب داره برمیگرده!
😱
خداروشکر مادرم بودو از جلو ویلچرو نگه داشت.
حالا نمیدونم باید چیکار کنم.نه میتونم ببرم بالا،نه میشه ویلچرو ولش کرد.
😐
توضیح کامل این لحظات واقعا غیر ممکنه،فقط اینو بگم: تو اون شاید یک دقیقه برام یساعت گذشت.از هیجان زیاد قلبم یادش رفته بود بتپه،چشمم سیاهی میرفت؛خلاصه رفتم به اون دنیا یه سری زدم و برگشتم. 😰
بالأخره با زحمت و هیجان زیاد به مقصد رسیدم.خدا خیلی رحم کرد 🙏
 

بدرود.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۶
میثم ر...ی
سلام به دوستان همیشه همراه

 

زندگی تولدت مبارک


امروز دقیقا ۳۶۵ روز که از ساخت وبلاگ زندگی میگذره.یعنی دقیقا یک سال پیش بود که استارت وب زندگی رو زدم.
بدین ترتیب امروز سالروز تولد زندگی هستش.
اینجاست که باید این جمله‌ی کلیشه‌ای رو بکار برد و گفت: چقدر عمر سریع میگذره!

از سال گذشته من اصرارم برای کار خیلی بیشتر شد.مدام به این در و اون در میزدم تا یه کاری پیدا کنم اما همش به در بسته میخوردم.
با مددکارم درمورد کار صحبت کردم اون هم شماره یه شخصی رو بهم دادو گفت با ایشون تماس بگیرین و باهاشون صحبت کنین،احتمالا بتونن در رابطه با کار کمکتون کنن.
منم شماره رو گرفتم و زنگ زدم،و اینگونه شد که با هادی آشنا شدم.

باهاش صحبت کردم؛از همون اول مشخص بود پسر خون گرم و با محبتیه.قرار شد تلگرامو نصب کنه تا اونجا بیشتر باهم صحبت کنیم.
چندساعتی از صحبت مون نگذشته بود که وقتی رفتم تلگرام دیدم وارد گروه‌مون شده و داره با بچه‌ها گل میگه و گل میشنوه!
خیلی پسر شاد و با ذوقی بود،ازونجا خیلی بیشتر ازش خوشم اومد.

خلاصه بعدش اومد PVو یکم باهم درمورد کار صحبت کردیم.
من همیشه به خاطره نویسی علاقه داشتم چون کارش با نت و سایت بود ازش خواستم تا ساخت وب رو بهم آموزش بده.
به همین دلیل به عنوان اولین آموزش ساخت وبلاگ رو برام توضیح داد.
و مجبورم کرد تا یه مطلب بزارم وب تا مطمئن شه که خوب یاد گرفتم.منم سریع یه خاطره از همون روزم نوشتم و گذاشتم وبلاگ.
خاطره شیرین من شد اولین خاطره‌ی زندگیِ من.

بعداز اون همیشه منتظر بودم یه ماجرایی پیش بیادو خاطره‌اش رو بنویسم.چون معمولا از خونه بیرون نمیرفتم ماجرای خاصی برام پیش نمیومد،شب و روزام یه شکل و تکراری بود.
تا اینکه یه شب تو گروه مجازی که عضوش هستم یه اتفاق خاصی افتاد و دوتا از اعضای گروه باهم درگیری لفظی پیدا کردن.

تو گروه ما تا اونروز ازین اتفاق‌ها نیفتاده بود.همه باهم با آرامش و صمیمیت و خوشی و احترام برخورد میکردن.منم حیفم اومد خاطره این اتفاق رو ثبت نکنم،بنابراین خاطره‌ی با هیجان مجازی چهارمین خاطره‌ای شد که در زندگی نوشتم.
"تا اون روز بچه‌های گروه نمیدونستن من خاطره مینویسم" یادمه وقتی این خاطره رو گذاشتم گروه،همه‌ی بچه‌ها بعد خوندن تعجب کردن ازینکه چقدر این خاطره شبیه اتفاقی که تو گروه خودمون افتاده!.

خاطره‌ی بعدی یکی از بهترین خاطره‌هامه.
روزی که گردهمایی دوستانه‌مون تو خونه ما برگزار شد.
خاطره یک روز خوب روز خیلی خوبی بود،امیدوارم دوباره تکرار شه.

پارسال همین روزا بود که از نظر روحی حال مناسبی نداشتم.احساس میکردم به آخر دنیا رسیدم.
این مطلبو گذاشتم تنهایی - تا شاید یه مقدار از سنگینی اون حال و هوا کم شه،و اینکه این روزام به یادگار بمونه.

خاطرات عید اولین خاطره‌ی سال نو بود.
با اینکه تو اون مدت خیلی حال و حوصله نداشتم اما می‌خواستم با خاطره نویسی خودمو سرگرم کنم.هر دو سه روز درمیون یه خاطره از روزای عیدم می نوشتم میذاشتم وب.

نوبتی هم باشه،شده نوبت مهمترین و خاص ترین خاطره‌ی زندگی!.اگه ازم بپرسن یکی از شادترین روزای چندسال اخیرت رو بگو،من حتما همین روزو میگم. یک اتفاق نو
از یه هفته قبل مصاحبه،من استرس داشتم.همه‌ی دوستام و خانواده یجوری میخواستن با صحبت و توضیحات استرسمو کم کنن اما اصلا من آروم نمیشدم.
اما روز مصاحبه خیلی زود با بچه‌های مصاحبه‌گر صمیمی شدم و فهمیدم الکی این همه استرس داشتم.

خاطره‌ی مهم بعدیم درمورد مهمونی که خونه‌ی خواهر بزرگم رفتم. به مقصد رسیدیم
حدود ۲٠روز مهمونشون بودم و معمولا هرشب مشغول خاطره نویسی بودم.
شوهرخواهرم وقتی بیدار میشد و میدید تا اون‌موقع شب بیدارم چشماش چهارتا میشد.

خداروشکر تو این یه سال خبرای خوشی بهم رسیده و به دنبالشم اتفاق‌های خوبی هم افتاده.
یکی ازون خبرها که منو خوشحال کرده خبریه که در خبر خوش گذاشتم.

گاهی وقت‌ها اتفاق‌هایی میفته که اصلا قابل پیشبینی نیستن.خبر مرگ به اندازه کافی ناراحت کننده هست مخصوصا وقتی یه بچه‌ی یازده ساله باشه.
دنیای بی رحم - لطفا دقت کنین به چه دکتری مراجعه میکنین.
به هر پزشکی اعتماد نکنین.

وقتی ویلچر رو سر بسته تحویل گرفتیم،قرار شد بعد چند روز بیان و ویلچر رو از جعبه‌اش در بیارن.اما به لطف بعضی از عزیزان این ویلچر با جعبه بیشتر از سه ماه جلوی چشمم موند و خبری نشد.
تا اینکه بعد مدت‌ها این انتظارم به پایان رسید. بالأخره ماشینم راه افتاد

اما دمشون گرم،ماشین خوبیه.رنگشم به دلم نشست :دی

روزای اول که ویلچر رو راه انداخته بودم،خیلی باهاش راحت نبودم.اما بعد یه مدت تمرین کم کم تونستم راحت حرکتش بدم کمتر خسته میشدم.
اما دیگه از تو خونه تمرین کردن باهاش خسته شده بودم و دوست داشتم برم بیرون ولی هوا همیشه ابری و بارونی بود.
تا خلاصه هوا به نسبت خوب شدو منم از خونه زدم بیرون!
یک روز پر هیجان - اما چه روزی بود 😍
اینم بگم ازون روز به بعد باز آسمون استارتشو زدو سرما و بارون پای ثابت اینجا هستش 😣

یکی از خاطرات مهمی که در طول این یسال گذاشتم وبلاگ میتونم به این مطلب اشاره کنم *تولدت مبارک*
شاید نشه بهش خاطره گفت اما خاطرات خوبی رو به یادم میاره.

و این هم آخرین خاطره‌ی مهمی که در ۳۶۵ روز راه اندازی وبلاگ زندگی گذاشتم - ماجرای یک روز برفی
روز سرد سفید برفی!

خب این هم سیزده تا از مهمترین خاطراتم که تو این یسال زندگی اتفاق افتاد.
تو این یسال اتفاق‌های تلخ و شیرین زیاد داشتم،خداروشکر میکنم که شیرینی‌هاش بیشتر بود.
مهمترین اتفاق هم شروع خاطره نویسیم بود که چندسالی میشد تو فکرش بودم ولی هیچوقت نتونستم عملیش کنم اما اینبار با کمک دوستم هادی به خواستم رسیدم.

شنیدن خاطره خیلی دل نشینه؛فرقی هم نمیکنه تلخ باشه یا شیرین.
میگن: فرق بین خاطره و لیمو شیرین قاچ شده در این که،لیمو شیرین قاچ شده وقتی بمونه تلخ میشه.ولی خاطره هرچه از زمانش بگذره شیرین تر میشه.


بدرود.

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۵۲
میثم ر...ی

22بهمن ماه

 

سلام به دوستان همیشه همراه

 
قبل از هرچیز ۲۲بهمن،روز شکوهمند پیروزی انقلاب اسلامی رو به دوستان و زحمت کشان ایران عزیز تبریک عرض میکنم.باشد که روزی اختلاف طبقاتی ها کم بشه،تورم از بین بره و دست تمام اختلاس گر های این مملکت هم رو بشه.


برسیم به خاطره‌مون...
خاطره‌مو از غروب چهارشنبه شروع میکنم،زمانی که من خواب بودم و متوجه سروصدایی شدم.بزور چشمامو باز کردم،آخه تازه خوابم برده بود.
خواهر کوچکم با دوتا بچه‌هاش اومده بود.خلاصه منم کامل بیدار شدم.

خواهرم اینبار باخودش یه چیز جدید آورده بود،دیدنش برام جالب بود.البته سری قبل درموردش تعریف کرده بود.
دیدم یه گونی تو دستشه!به شوخی گفتم گونی چرا آوردی!میخوای باخودت برنج ببری؟خندید و گفت نه دارم گونی بافی انجام میدم.
چیز جالبی بود.با تمام سادگیش اما مشخص بود کامل بشه قشنگ میشه.

داشتیم درمورد گونی بافی و طریقه بافتش صحبت میکردیم که حرف از طرح‌هاش شد.خواهرم گفت تو گوگل کلی طرح قشنگ از گونی بافی هست.من تعجبم دو برابر شد!مگه میشه از گونی تو گوگل عکس بزارن!!!جلل الخالق.
رفتم سرچ کردم،دیدم آره بابا کلی طرح قشنگ داره.
یجوری درست کردن تو عکس انگار قالیچه است.

خواهر بزرگم اینا که تو راه شمال بودن،حدود ساعت ۹ونیم رسیدن.چون همگی گشنه بودیم و لحظه شماری میکردیم تا زودتر خواهرم اینا برسند؛به محض رسیدنشون شامو حاضر کردن.
جاتون خالی شام شرینی خورشت داشتیم(احتمالا این خورشت مخصوص شمالی‌هاست،نمیدونم شما خوردین یا نه) من عاشق این غذام.

خلاصه شام خوردیم.شبش هردو خواهرام موندن،فقط شوهرخواهرم رفت خونه‌ی باباش.
صبح دیروز دوتا خواهرام رفتن خونه‌ی داداشم واسه دید و بازدید.
بعدازظهر مامانم با خواهرم رفتن مسجد برای خیرات و فاتحه واسه اهل قبور.
هوا هم بسیار سرد بود،باد هم میومد.وقتی برگشتن از سرما داشتن ویبره میرفتن!.
بعدش خداحافظی کردیم و خواهرم اینا رفتن.

بدرود.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۲
میثم ر...ی

لغو جشن انقلام

 

سری قبل که رفته بودم جلسه،مدیر مجتمع گفت برای ۲۲بهمن قراره جشنی برگزار شه و به منم گفت توهم دعوتی.
و من خوشحال بودم ازینکه برای اولین بار به جشن ۲۲بهمن دعوت شدم.

روزها گذشت و گذشت تا دیروز بهم خبر رسید جشن لغو شده :|
آخرشم نفهمیدم بخاطر چی اما احتمالا بخاطر آب و هوا و سرماست.چون قرار بود مراسم بیرون برگزار شه.

امروز خواهر بزرگم اینا از قزوین میان،قراره برای شامم خواهر بزرگ و کوچیکه با شوهر و بچه‌هاشون بیان خونه‌مون.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۸
میثم ر...ی

سلام وقت بخیر

 

وای فای

 

میخوام دو روز از خاطره‌ی زندگیمو بنویسم؛خاطره‌ای که از مشکلات کم سابقه‌ی ADSL ام شروع میشه تا بازی عالیه پرسپولیس در لیگ برتر


صبح دو روز پیش(شنبه) داشتم با نت کارامو انجام میدادم که یهو پیغام اومد بسته حجمیم تموم شده.
چند روزی بود که حجم نتم رو به پایان بود،میخواستم بگیرم اما فرصت نمیشد،یخورده هم سختم بود؛خلاصه اینجا مجبورم کرد اقدام کنم.

کارت عابرمو برداشتم،رفتم سایت مخابرات تا حجم بگیرم دیدم اخطار داده گفته باید اول لیست مشخصاتتو کامل کنی.یه طومار بلندی هم نوشته بود که به این دلایل پر کنین تا امنیت بیشتر بشه(یجوری امنیت امنیت میکنن...)حالا بگذریم.

لیست هم پر کردم رفتم سراغ شارژ نت.یه گیگ حجم گرفتم،هرچقد منتظر موندم شارژ نشد!مجبور شدم یبار دیگه اقدام کنم،احتمال میدادم بار اول سیستم مخابرات ایراد داشته باشه.بار دوم هم دیدم خبری از حجم نیست.

زنگ زدم پشتیبان اپراتور جواب داد: "به علت مشکلات فنی تا اطلاع ثانوی اینترنت شما قطع می‌گردد" اپراتور هم که نمیشه باهاش حرف زد،بگم خانم جان اینترنتم تاحالا کار میکرد چطور یهو قطع شد؟؟؟!!!
زنگ زدم مخابرات همین‌که گفتم اینترنت.... طرف گفت اینترنت همه از صبح قطع شده.گفتم اما من تاحالا داشتم استفاده میکردم مگه میشه قطع بوده باشه!گفت قطع،تو اشتباه میکنی.منم دیگه چیزی نگفتم :|

روز اولو کامل بدون اینترنتی سر کردم به امید این‌که تا فرداش(که دیروز باشه) اینترنت درست شه،اما نشد.
وقتی این وضعیتو دیدم اعصابم خورد شد سریع زنگ زدم پشتیبان و جریانو بهش گفتم؛اونم برسی کرد گفت ADSL شما دچار مشکل شده،باید برین دفتر پیشخوان حضوری مشکل رو حل کنین.

وااااای وقتی به مشکلی میخورم که باید حضوری حلش کرد اعصابم خورد میشه.چون خودم که نمیتونم برم مجبورم به یکی بگم تا بره دنبال کارم.تو این دور زمونه هم انقد مشکلات زیاد شده که هرکسی مشغول جم و جور کردن مشکلات خودشه.

خاطرم طولانی شد.بخاطر این‌که شمارو خسته نکنم خاطرمو دو قسمتش میکنم(البته از شما چه پنهون خودمم یکم خسته شدم :دی)

ادامه دارد...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۲
میثم ر...ی

سلامی به سفیدی برف


ماجرای یک روز برفی


خلاصه بعد مدت‌ها انتظار و تحمل سرمای شدید دیروز یه برف درست حسابی پیش ما بارید.البته این برف جلوی خیلی از دسترسی هامون رو گرفت و برای خواهرم هم یه دردسر بزرگ ایجاد کرد اما همه‌ی این مشکلات می ارزه به چند دقیقه تماشای بارش برف و سفید شدن زمین.

پریروز بعدازظهر خواهر کوچیکم با بچه‌هاش اومدن خونه‌مون تا یه شب اینجا بمونه.(چون فاصلمون زیاد نیست،معمولا آخر هفته‌ها یه شب میاد خونه‌مون).
هوا اون روز خیلی سرد شده بود و هرآن امکان داشت برف بباره.
همینطور که زمان می‌گذشت درصد بارش برف هم بیشتر میشد.تا اینکه یهو خواهر زادهام داد زدن آخجووووون داره برف میاد!منو خواهرمم که عاشق برفیم خیلی خوشحال شدیم.

اما بعدش خواهرم یادش اومد اگه برف بیشتر شه راه ها بسته میشه و نمیتونه بره خونه.
تصمیم گرفته بود بره اما به اصرار مادرم قبول کرد شب بمونه.اما خیلی نگران بود،همیشه از پنجره نگاه میکرد شدت بارش برف تو چه وضعیتیه.

به هرحال شب صبح شدو برف همچنان میبارید اما زیاد شدید نبود.
به دلیل بارش برف آب قطع شد؛نت قطع شد؛برق هم هی قطع و وصل میشد.فقط شانس آوردیم گاز قطع نشد وگرنه فاتحه‌مون خونده بود :|
خواهرم اینا آماده شدن و حدود ساعت ۱٠بود راه افتادن به سمت خونه‌شون.
۲٠دقیقه ای گذشت،مامانم زنگ زد بهشون تا ببینه رسیدن یا نه.وقتی زنگ زد خواهرزادم با بغض گفت ما وسط راه گیر کردیم!

که از اون لحظه بود دردسر و نگرانی ما شروع شد...
مامانم هر پنج دقیقه زنگ میزد تا ازشون خبر بگیره.
خبر به داداشم و خواهر بزرگمم رسید،اوناهم هر چند دقیقه زنگ میزدن تا از وضعیتشون خبردار بشن.
اما من زیاد نگران نبودم.از نظر من نگرانی واسه چیزی که کاری از دستت بر نمیاد بی هوده‌ست.
در اینجور مواقع باید دعای خیر کنی و باقیشو بسپری دست خدا.

بیشتر از یه ساعت گذشت و خواهرم اینا تو راه بودن.
تا یه قسمتی از مسیرو رفته بودن و باقیش بسته بود،بخاطر همین تصمیم گرفتن برگردن خونه‌ی ما.اما راه برگشت هم ترافیک شده بود و مجبور بود صبر کنه تا مسیرو باز کنن و ماشینا حرکت کنن.

ساعت از دوازده ظهر گذشته بود.به خواهرم زنگ زدیم ببینیم تو چه وضعیتین،خواهرم گفت تاحالا هیچ حرکتی نکردیم و کم کم بنزین هم داره تموم میشه.
وقتی شنیدم خیلی نگران شدم چون بنزین اگه تموم میشد تو این سرمای زیر صفر خیلی خطر ناک بود.ملت هم خون میدن اما حاضر نیستن بنزین بدن!.

دیگه نگرانی هامون خیلی زیاد شده بود هرکی از هر طرف داشت بهشون زنگ میزد تا ببینه چطورن.
بالأخره بعداز گذشت بیشتر از ۳ساعت گفتن تازه مسیر باز شده و راه افتادن.
ساعت از یک و نیم گذشته بود که رسیدن خونه‌مون.
یه مسیر ۱۵دقیقه ای رو بیشتر ۳ساعت تو راه بودن :|

اما برف هنوز داشت می‌بارید.منم که عاشق برف!تنها چیزی که منو از زمستون متنفر نمیکنه بارش برفه.
خیلی دوست داشتم برم بیرون و بارش برف و سفیدی و زیبایی زمین رو که مثل عروس میمونه ببینم اما ترس از سرمای هوا جلوی اشتیاقمو میگرفت.اما اینبار پا روی ترسم گذاشتم و خودم پتو پیچ کردم رفتم بیرون.

روی ویلچر نشستم،اما حیاط نمیشد برم.رو پله موندم و زیبایی برف رو نگاه کردم و لذت بردم.
تو خیابون بچه‌ها داشتن برف بازی میکردن؛هر ماشینی که داشت از خیابون رد میشد با برف میزدنش و برف بارونش میکردن :دی

یه نیم ساعتی موندم،زیاد سردم نشده بود.به پیشنهاد مادرم رفتم تو.میخواستم آخرش عکس بگیرم اما به دلایلی نشد.
اما خیلی خوش گذشت؛برف زیبایی خاصی داره،آدمو جزب خودش میکنه.
شبش برف کلا قطع شدو آسمون صاف شدو ماه و ستاره نمایان شدن،و یک روز برفی مون هم به این صورت تموم شد.

بدرود.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۸
میثم ر...ی

denj-meysam.blog.ir

 

امروز برخلاف روزهای گذشته آسمون صاف و آفتابی بود اما هوا همچنان سرمای خودش رو داشت.

 

امروز صبح مثل همیشه بعداز خوردن صبحونه گوشیمو از حالت پرواز در آوردم.بلافاصله بعداز برداشتن از حالت پرواز دیدم مددکارم (البته چند روزه متأسفانه از کارش استعفاء داده و دیگه مددکارم نیست) داره بهم زنگ میزنه.

گوشیو برداشتم و صحبت کردیم.

جریان ازین قرار بود که امروز بعدازظهر یه جلسه‌ای قرار بود برگزار بشه و یه مسئول از طرف بانک بیاد و درمورد گروهی که تشکیل دادیم توضیحاتی بهمون بده.
البته چون میدونست برام سخته رفتن تا اونجا؛گفت اگه براتون مقدور نیست لازم نیست برین.
منم تشکر کردم و گفتم سعیمو میکنم که برم.

اما نشد که برم؛واقعا شرایط مهیا نبود برای رفتنم.
از جلسه هم اصلا خبر ندارم.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۴
میثم ر...ی

سلام دوستان



 
بالأخره روزها گذشت و گذشت تا به روز دورهمی دوستانه‌مون رسید.البته چند وقتیه دورهمی مون شبیه یه جلسه رسمی شده.فقط میریم و امضا میکنیم بخاطره گروه وامی که تشکیل دادیم؛بعدش یه صحبت و توضیحاتی میشه و برمیگردیم.
 

دیروز پنجشنبه،روزی بود که من باید میرفتم.شب قبلش یهو یادم اومد نکنه مثل جلسه قبل،این ماه هم جلسه طبقه دوم برگزار کنن!سریع پیام دادم به مددکارم و ازش پرسیدم اما متاسفانه پیامم رو ندید.یه لحظه نگران شدم آخه جلسه قبل نرفته بودم،خیلی دوست داشتم این بار برم.

حدود ساعت ۱ بود که خوابیدم؛صبح قبل ساعت ۹ با صدای مامانم بیدار شدم.سریع گوشیو برداشتم تا ببینم از طرف مددکارم پیامی اومده یا نه.که دیدم پیام داده "بله متاسفانه طبقه دومه".وقتی این پیامو دیدم خیلی ناراحت و عصبانی شدم.گفتم پس منم نمیتونم بیام.

گیج شده بودم،نمیدونستم چی بگم.یخورده اعتراض کردم اما اعتراضم چیزیو عوض نمیکرد؛جلسه طبقه بالا بود و من نمیتونستم برم :(
مامانم رو در جریان گذاشتم و گفتم من نمیام،خودت برو قسطو پرداخت کن.مامانم هم خیلی اعصابش خورد شد،بعدش گفت تو هم بیا اگه نخواستی بری بالا فقط تو ماشین بشین.چون میدونست منم خیلی دوست دارم برم.

خلاصه خواهرم کوچیکمم که قرار بود برای کمک بیاد با اون بریم،حدود ساعت ۱٠ رسید و راه افتادیم.
وسط راه هم یه جعبه شیرینی برای تشکر از اعضاء مجتمع که زحمت زیادی برای گرفتن ویلچرم کشیدن گرفتیم و رفتیم.
وقتی رسیدیم مجتمع من خیلی بی حوصله تو ماشین نشسته بودم و هیچ حرفی نمیزدم :\ (راستی هوا خیلی سرد بود و نم نم بارون هم میبارید)

مامانم رفت ببینه چه خبره.کمی بعد اومد گفت بیاین بریم تو،همه اومدن پایین!وقتی اینو گفت من یه ذوق کوچیکی کردم و به کمک مامان و خواهرم رفیتم تو مجتمع.
رفتم سر جای همیشگیم نشستم.مثل همیشه عکس گرفتنا شروع شد،چندتا عکس برای به ثبت رسوندن این جلسه گرفتن و صحبت‌ها شروع شد.

چندتا موضوع بود درموردشون توضیح دادن که چیز خاصی نیست بخوام اینجا بنویسم.مهمترین مساله فقط این بود که گفتن امتحانام حداکثر تا قبل عید شروع میشه!.اما من هنوز چیزی نخوندم،اصلا آماده نیستم،چقدر یهویی :|

ساعت حدود ۱۱و نیم بود از مجتمع برگشتیم.
روز خوب و سردی بود.هم هوا سرد بود و هم جلسه‌ی سردی بود مثل همیشه.اما نمیدونم من هرموقع میرم مجتمع احساس خوبی دارم!خیلی عجیبه!
شب بود،بابا گفت ساختمون پلاسکو تهران آتیش گرفته.زدیم خبر ساعت۲٠،چه صحنه‌هایی رو دیدیم.خیلی وحشتاک بود،بخصوص لحظه‌ای که ساختمون ریزش کرد و با خاک یکسان :|

من نمیدونم چطور باید به این مسئولین فهموند یکم به فکر جان این ملت باشن!چرا باید ساختمونی که بیش از ۵٠سال قدمت داره و حتی چندین بار نا امن بود ساختمون به مسئولانش اخطار داده شده،بازهم باید به فعالیتش ادامه بده؟؟؟ :(
:( :(

بدرود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۰
میثم ر...ی