سلام به شما دوستان
من از بچهگی تاحالا دوست خاصی نداشتم،چون بیشتر خونه هستم و بیرون نمیرم واسه همین نشد با هم سن و سال های خودم آشنا شم و به اصطلاح دوست بشیم.البته این یک سال اخیر دوستای مجازی خوبی پیدا کردم و به دنبالش با خیلی از دوستای بیرون فضای مجازی هم آشنا شدم.اما با دوستی که امروز باهاش آشنا شدم با دوستای دیگهام فرق داره......
امروز عصر مثل همیشه من سیستم رو روشن کردم تا کارامو انجام بدم.برای اینکه آرامش بیشتری داشته باشم موسیقی گذاشتم پخش شه و صداشم زیاد کردم.یهو احساس کردم یکی داره صدا میزنه،سریع آهنگو قطع کردم یه نگاه به بیرون انداختم دیدم بعله،هم محلی مونه داره میاد بالا.
مامانم رفت بهشون خوشآمد گفت و خانمه با پسرش عباس اومدن تو نشستن.
مادرم با اون خانم گرم صحبت بودن و پسرش هم هی قایمکی یه نگاهی به لپ تاپ مینداخت و زود سرش رو مینداخت پایین.مامانم بهش گفت اگه میخوای برو پیشش بشین نگاه کن اما عباس خجالت کشید چیزی نگفت.
این پسر اینقدر مظلوم و خجالتی بود که من معمولا دلم واسه بچهها نمیسوزه اما دلم براش سوخت گفتم بیا توهم پیشم بشین دارم کار میکنم نگاه کن.
یعنی خجالت کشیدنش در حد دخترایی بود که براشون خواستگار میاد.البته نه دخترای الآن ها،دخترای دهه ۶٠ به قبل.دهه ۷٠ به بعد دامادها خجالتی ترن.
خلاصه مدتی نگذشت که عباس کم کم شروع کرد به صحبت کردن و سوال پرسیدن،کنجکاوی بچهگانش تازه داشت گل میکرد.اولین سوالشم این بود: چند سالته؟
منم که رو گفتم سنم حساسم،اولش سعی کردم یجوری بپیچونم بعد دیدم راه نداره سنم رو گفتم.
بعدش گفتم تو هم که یازده سالته.از اینکه سنش رو میدونستم تعجب کرد بچه!
خلاصه همینجوری شروع کردیم به صحبت کردن و اونم به سوال پرسیدنش ادامه داد.
منم مجبور شدم زندگی نامه ام رو براش تعریف کنم،از ابتدا تا اکنون.
آخرشم که داشتن میرفتن عباس بهم گفت دو سه روز دیگه حتما میام بهت سر میزنم.
اونجا بود که به خودم قول دادم دیگه دلم واسه هیچ بچهی غریبهای نسوزه.
شاعر میگه چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.
گمانم شاعر اینو واسه من سروده.
اما بچهی خوبی بود،اگرم کمی پر حرفی کرد بخاطر غریزشه که همه بچهها دارن.
این حرفامم شوخی بود،جدا از بعضی شیطونی هاشون بچهها همیشه شیرینن و دوست داشتنی.
بدرود.