زندگی

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

دیروز بعدازظهر طبق عادت هرروزم دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم.مامانمم رفت مسجد مراسم و فاتحه برای شادی روح اموات.
منم همزمان که دراز کشیده بودم دنبال خبر بودم برای سایتی که درش مطلب میذارم.بعدشم دنبال مطالب طنز بودم برای کانالم.خلاصه...داشتم تو نت گشت میزدم؛از این سایت به اون سایت،از این کانال به اون کانال.

چشم بهم زدم دیدم ساعت از چهار گذشته،دیگه تصمیم گرفته بودم بخوابم متوجه صدای ماشین و مامانم شدم که داشت خواهرزادهامو صدا میزد.
بله،خواهر کوچیکم اومده بود با بچه‌هاش.اونجا بود که فاتحه خوابو خوندم.
اومدن بالا و مشغول صحبت شدیم؛اتفاقاتی که در این چند روزی افتاده بود برای همدیگه تعریف کردیم.البته منکه حرف خاصی نداشتم،بیشتر شنونده بودم.

بگذریم....آخرای صحبتمون بود خواهرزادم تلویزیونو روشن کرد گفت اُه پرسپولیس بازی داره! اونجا بود که یادم افتاد امروز بازی‌های لیگ بود.نمیدونم چرا بازی‌ها یادم نمیاد جدیدا :|||
حدود دقیقه ۹٠ بود و پرسپولیس هم تازه گل مساوی رو زده بود.بعداز گل خیلی تلاش کردن تا گل دوم هم بزنن اما متاسفانه نشد؛و با همون نتیجه‌ی یک یک بازی به پایان رسید.

بعد از بازی خواهرزادم اصرار کرد تا بهش کمک کنم انشاءشو بنویسه.حالا خودم انشام ضعیفه در حد زیر صفر.بهش میگم: بابا خودم بزور انشاء مینوشتم؛میگه نه باید کمک کنی.حالا از اون اصرار،از من انکار...خلاصه اصرار اون بر انکار من قلبه کردو سه خط اول رو بهش گفتم.باز راضی نمیشد میگه باید ۹ خط بنویسم بازم بگو!.

خواهرم اومد،اونم شروع کرد به کمک کردن.
اما مثل اینکه خواهرمم انشاءش زیاد خوب نیست،اونم جمله بندیش ضعیفه.همیشه فکر میکردم فقط من مشکل به این بزرگی رو دارم،اما مثل اینکه بازم هستن مثل من؛یخورده به خودم امیدوار شدم ;)))
به هر ترتیب سه نفری تونستیم انشاء رو به پایان برسونیم.

راستی اون دوستی که قرار بود زنگ بزنه و خبر بده راجب ویلچر،دیروز تماس گرفت و گفت الآن با مسئولش صحبت کردم؛گفتش دست ما نیست باید نماینده بخاطر گرانتیش از تهران بیاد،که هرچی تماس میگیریم قولای الکی میدن و هی امروز و فردا میکنن! :|||


در اینجاهم این خاطرم به پایان میرسه...روز خوش

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۰
میثم ر...ی

سلام به جمیع دوستان



چند وقتیه خیلی کم خاطره می نویسم.یادش بخیر مرداد و شهریور هرروز داشتم می نوشتم.یروز نمیشد وبلاگم آپ نشه.لحظه به لحظه زندگیم رو یادداشت میکردم!یادش بخیر چه روزایی بود.

اما نمیدونم چرا الآن کم حوصله شدم؛دستم به نوشتن نمیره.
شاید یه دلیلش این باشه که روزام خیلی تکراری شده.هرروزم مثل دیروزه؛هیچ تحولی توش نمی‌بینم.
جدیدا خیلی به آیندم فکر میکنم که چی میخواد بشه.

کارم که پیدا نمیشه یا پیدا هم میشه طوریه که من نمیتونم انجام.
منم دیگه حوصله‌ام از بیکاری سررفته بود،در همین راستا به سرم زد که دوباره یه کانال تلگرامی بزنم تا باهاش اوقات بیکاریمو پر کنم.قبلاها یه کانال زده بودم اما بخاطر کمبود اعضا حذفش کردم؛اما اینبار خیلی محکمتر و با تجربه بیشتر اومدم تا انشاالله بتونم اعضا بیشتری جذب کنم.
شما دوستان هم اگه خواستین میتونین اد شین.اسمش شهر فرنگِ.مطالب و عکسای طنز و دیدنی میزارم.میاین سرگرم میشی حتما.

اینم آی دی: BodoBiyaaa@ تشریف بیارین،خوشحال میشم ببینمتون.

 

دوستانی که مطالب قبلیم رو خوندن در جریان هستن که از طرف بهزیستی؛البته با زحمات زیاد مددکارم با همکارانش،یه ویلچر کنترلی به من دادن.الان بیش از دو ماه که این ویلچر با جعبش پلمپ شده تو خونه‌مون هست اما هنوز هیچ مسئولی از طرف بهزیستی نیومده که تایید کنه من این ویلچر رو استفاده کنم.

ماهم دیگه صبرمون به تَه کشیدو دیروز زنگ زدیم به دوستی که در بهزسیتی مرکز استان داریم و جریان واسش تعریف کردیم.اونم گفت باشه هرکاری بتونم انجام میدم؛قرار امروز بهمون خبر بده.امیدوارم خبر خوبی باشه.

این از کل انفاقات مهمی بود که دراین چند روز افتاد.
دیگه نمیتونم خاطرهٔ بلند بنویسم،یادش بخیر قبلاها خاطره هام چقدر طولانی میشد!...

بدرود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۴
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز

اینبار میخوام خاطره روزای تاسوعا و عاشورا رو بنویسم چون روزهای متفاوتی بود برام.

 

روز سه شنبه (تاسوعا)،ظهرش دادشم اومد خونه‌مون؛ازش پرسیدیم خانومت کجاست.گفت نهار رفته خونه‌ی دوستش بعدازظهر میاد.
غروبش خواهر کوچیکم با بچه‌هاش اومدن خونه‌مون.وقتی دیدم خواهرم اومده به مامانم گفتم پس امشب میریم هیئت.وقتی خواهرم اومد بالا باهم سلام و احوال پرسی کردیم.کمی که صحبت کردیم خواهرم گفت امشب بریم هیئت.مامانم گفت آخه نمیشه،پس میثم(منو میگفت)چجوری بیاد!خواهرم گفت خب میثمم میبریم.خلاصه با موافقت همه قرار شد شب عاشورا بریم هیئت.

من حداقل ۱٠ سالی میشه که شب عاشورا هیئت نرفتم.
چون میخواستیم واسه شام بریم تا غذای امام حسین هم بخوریم تصمیم گرفته بودیم که زودتر راه بیفتیم اما هرچقدر سعی کردیم زود آماده شیم،بازم بعد ۸رسیدیم هیئت!وقتی من رفتم داخل مسجدمون دیدم غذا ها رو خوردن دارن جمع میکنن :|
اما بخاطر استرسی که داشتم گشنم نبود.بابام وقتی منو دید ازم پرسید شام خوردی؟گفتم نه نخوردم.خلاصه رفت با کلی زحمت یه پرس غذا برام گرفت آورد.(تو روستای ما و اطراف مون دهه‌ی اول محرم برای شام،مردم خونه غذا درست میکنن میارن هیئت برای عزاداران حسینی).

کم کم مراسم شروع شد.اول سخنران اومد صحبت کرد و آخر صحبت کمی مداحی کرد.بعدش دیگه یکی یکی مداح ها اومدن و نوحه خونی کردن،همه هم شروع کردن به سینه زدن.گاهی اوقاتم لامپ هارو خاموش میکردن و سینه زنی شور بیشتری میگرفت.برای من خیلی جالب بود؛چند سالی بود که این صحنه‌ها رو از نزدیک ندیده بودم.
ساعت حدود یازده اومدیم خونه،البته من خیلی دلم میخواست بمونم اما هم خسته شده بودم و هم خواهرم اینا میخواستن برن خونه منم مجبور بودم از هیئت دل بکنم.

اومدیم خونه؛تا آماده شیم برای خواب ساعت از یک و نیم گذشت.منم تا یه نگاهی به گوشیم بندازم ساعت شد دو.گوشی گذاشتم کنار و دیگه نمیدونم ساعت چند خوابیدم اما فرداش صبح ساعت ۸و نیم بیدار شدم که مثلا زودتر راه بیفتیم تا یجا پارک خوب جلوی دسته‌های عزاداری پیدا کنیم؛اما با تمام عجله‌ای که کردیم بازم بعد ساعت ۱٠ راه افتادیم.

رفتیم به میانهٔ راه که رسیدیم به ترافیک سنگینی خوردیم.به علت بی فرهنگی بعضی از راننده ها کاملا مسیر قفل کرده بود هیچ خودرویی نمیتونست حرکت کنه!.حدود نیم ساعت تو ترافیک موندیم،بعد خداروشکر کم کم راه باز شدو حرکت کردیم.
رفتیم به همون جایی که هرسال میرفتیم.خدا خدا میکردیم که اینبارم مثل پارسال اون جلو که همه‌ی دست‌ها از اونجا رد میشن؛ماشینی پارک نکرده باشن ما بریم ماشین مونو همونجا پارک کنیم تا من از تو ماشین راحت بتونم دسته‌ها رو تماشا کنم.

خداروشکر همینطورم شد،همونجا جا برای پارک ماشین بود.
کم کم دسته‌ها اومدن،چندتا از دسته‌ها هم علم داشتن.من عاشق اینم که علم هارو از نزدیک ببینم،ابهتی دارن برای خودشون.خوش بحال اونایی که این علم هارو بلند میکنن.
دسته‌های زیادی آوردن،ماهم تقریبا تا آخراش موندیم.ساعت حدود دوازده بود برگشتیم که غذای بگیریم تا بی نصیب از غذای نذری نمونیم.
بالاخره بعداز کلی رفتن دنبال غذا موفق شدیم چند پرس بگیریم.

چقدر زود دهه اول محرم هم تموم شد.
دوستان عزاداریاتون قبول باشه انشاالله.


التماس دعا...بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۵
میثم ر...ی

سلام به همراهان عزیز

تاسوعای حسینی رو تسلیت میگم.ما رو در دعاهای خیرتون بی نصیب نگذارید.


 

هیچکس از روز بعدش خبر نداره؛این جمله ای که همه به همدیگه میگن اما هیچکس به باور قطعی نرسیده که برای خودش یا خانوادش مسئله‌ای پیش میاد.

همه تصادف رو برای آدمای دیگه میبینن؛بیماری‌های سخت و لاعلاج رو برای بقیه تصور میکنن؛مرگ رو همیشه واسه دیگران میدونن و اصلا فکرشو نمیکنن روزی نوبت خودشونم میشه،شاید خیلی زود!.

زود آره خیلی زود!تو این چند سال آدمای معروفی رو دیدیم که در سن جوانی جون خودشونو از دست دادن.
آدم اینجور موقع‌ها تو فکر فرو میره که با این همه دکتر و متخصص حاذق چطور نمیشه خیلی از بیماری‌ها رو پیشگیری کرد!

سن مرگ و میر روز به روز داره پایین تر میاد! البته منظورم بجز سرطان و بیماری‌های خاص هستش؛اونها که همیشه بودن.مرگ های ناگهانی داره افزایش پیدا میکنه.

هفته‌ی پیش بود خبردار شدیم یکی از آشناهامون بچه‌ی ۱۱ سالش فوت کرده! این خبرو بابام بهمون داد.
وقتی شنیدیم همه چند دقیقه شوکه شده بودیم و نمیدونستیم چی بگیم!.خواهر وسطیمم اومده بودن شمال،چون این پسر بچه‌ای که فوت کرده بردارزاده ی شورخواهرم میشد(یخورده پیچیده شد میدونم).

من اون شب مدام داشتم به این اتفاق فکر میکردم که چرا اینطوری شد؟مگه اون پسر چه گناهی کرده بوده که باید انقدر زود این دنیا رو ترک کنه؟چقدر این دنیا بی رحمه!مگه این پسر بچه‌ی یازده ساله چقدر جا رو پر کرده بود که این دنیا تاب نگه داشتنش رو نداشت؟

بگذریم از اینکه با اینکه چند ساله بخاطره بیماریش پدر مادرش پیش بهترین متخصص ها برده بودنش اما تشخیص شون فقط آلرژی بوده و متوجه نشدن که یه قسمت از ریه رو نداره و فقط داره با نصف ریه زندگی میکنه :|||
واقعا برای بعضی دکتر ها متاسفم که مشخص نیست تخصص شون رو از کجا گرفتن!.

ببخشید اگه ناراحت تون کردم....التماس دعا...

بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۶
میثم ر...ی

 

معمولا آدم ها اولین مشغله فکری شون کسب درآمده،چون واسه تهیه هر چیزی اول باید پول داشته باشن تا بتونن نیازها شون رو برطرف کنن.

راه های متفاوتی واسه رسیدن به درآمد هست؛مثلا میشه از شرکت ها و کارخانه‌های دولتی و غیر دولتی تقاضای کار داد تا شاید بعداز گرفتن زمانت و شرط و شروط و آوردن هزارتا بهانه‌ی جور واجور پذیرفتن برای استخدام.
یا مثلا بعد از چندین سال درس خوندن و گرفتن مدرک فوق،بره مشغول کاری به تناسب رشته‌ی خودش بشه.که البته اگه آدم رو به خاطر گرفتن تخصص در رشته‌ی دانشگاهی بپذیرن.
یه راه سومی هم هست؛مثلا آدم یه سرمایه‌ی هنگفتی داشته باشه تا با اون سرمایه بتون یکار خوب واسه خودش دست و پا کنه؛که واسه داشتن همچین سرمایه‌ای هم راه‌هایی زیادی هست.

بهترین و سریعترین راهش اینکه؛پدر آدم سرمایه‌دار باشه و دلت به جیب بابا خوش باشه تا به اهدافی که برای کار و آیندت داری فکر کنی.
راه بعدیش اینکه یه پارتی خوشنام داشته باشی تا حرفش همه‌جا تاثیر بزاره و در بهترین شرکت ها با بالاترین حقوق استخدام بشی.
شاید بشه از این راه هم به یه جایی رسید؛استعداد! اگه استعداد کار داشته باشی و ایده پردازیت خوب باشه میتونی واسه خودت شغل ایجاد کنی(البته اینم به شانس و کمی سرمایه احتیاجه).
خیلی راه ها هست که با اون میشه به شغل و درآمد رسید،فقط کافیه آدم به خودش اطمینان داشته باشه.
این هارو نگفتم که یه وقت شما فکرکنین دارم به شما مشاوره میدم برای کاریابی؛گفتم که به این مطلب برسم...

میون این همه راه درست و بدون حاشیه،بعضیا انگار حاشیه رو دوست دارن؛اصلا خلاف شده زندگیشون،از مسیر درست نمیتونن به درآمد برسن.دست به هر کاری میزنن برای کسب درآمد.به چه کارها که دست نمیزنن برای سرمایه‌ی بیشتر و پول رو پول گذاشتن!.
از اختلاس و دزدی و فروش دکل نفت گرفته تا زمین خاری و دریا خاری و کوه خاری و...
بعضیا هم که همچین کارایی از توانشون ساخته نیست،دنبال دله دزدی و کلاه برداری و کلاه گذاشتن و... هستن.که یکی از کلاه بردارای مبتدی افتاد به گیر من!میخواست از من اخاذی کنه!...

چند روز پیش عصر وقتی از خواب بیدار شدم،به گوشیم که نگاه کردم دیدم برام یه پیام از یه شماره ناشناس اومده.
در پیام اینطور نوشته بود:
سلإم آقای مهندس من داود هستوم از خوزستن مهندس عموی من داخل زمیناش مقدری سکه تلا ومسجمه ومقدری زرف و زروف پیداکرده میتونی بخری سحمی بردار تورا به ابولفزوفاتمه زحرا به کس نگو منتزرزنگ بزن

اول فکرکردم تبلیغاتیه،بعدش وقتی به شماره فرستندش نگاه کردم متوجه شدم سرکاریه.
بعدش کلی خندیدم؛طرف خیلی ساده بود،فکرکرد اگه با غلط املائی بنویسه راحت همه کلک میخورن.

در آخر بگم مواظب همچین پیام‌های باشین؛خیلیا هستن که از هر راهی حاضرن یه پولی به جیب بزنن.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۸
میثم ر...ی

 

دیدین اول فصل مدرسه‌ به بچه‌ها انشاء میدن با موضوع تابستان خود را چگونه گذراندید؛بچه‌هام یه انشاء مینویسن با کلی ماجرای گوناگون؟ دیروز منم اندازه یه تابستون پر ماجرا بود؛پر از اتفاقات مختلف.یعنی اگه من بخوام کامل توضیح بدم یه دفتر انشاء پر میشه!.
حالا میگم براتون...

دیروز بعدازظهر میخواستم برم گردهمایی تا کنار دوستان باشیم.به همین دلیل من صبح ساعت هفتو نیم بیدار شدم تا کارمو صبح انجام بدم چیزی برای بعدازظهر نمونه چون باید یکمم استراحت میکردم تا اونجا سرحال باشم.
خلاصه ساعت حدود هشتو نیم بود من کارمو شروع کردم.خیلی خوب دل به کار داده بودم که تا ظهر ۱٠تا مطلب رو بزارم.خداروشکر نت هم خوب داشت همکاری میکرد.

همینطور سفت و سخت داشتم به کارم ادامه میدادم که یهو برامون مهمون اومد!دوتا دختر عمه هام بودن.
من نمیدونم چیکارکنم!به کارم برسم یا بهشون توجه کنم.خلاصه مهمونن،نمیشه که فقط سرم تو لپ تاپ باشه اصلا بهشون توجه نکنم.اما نمیشد بیخیال کارمم بشم،فکر باقی موندن کار واسه بعدازظهرو میکردم سرگیجه میگرفتم.بخاطر همین تصمیم گرفتم به کارم برسم،وسطاشم گاهی اوقات یه نگاهی بهشون مینداختم که مثلا منم تو جمع تون حضور دارم.

حدودا ۴٠ دقیقه‌ای نشستن و بعدش رفتن،منم تو این زمان تونستم دوتا مطلب بزارم.خیلی خوب شد که کارمو ادامه دادم وگرنه کل برنامه‌ریزی‌هام بهم می‌ریخت.
ساعت حدود ۱۲بود که تونستم ۹تا از مطالب رو بزارم،خواستم آخری رو بزارم واسه بعدازظهر که مامانم گفت: این یکی هم بزن خودتو راحت کن دیگه.منم به توصیه مامانم گوش دادمو مطلب آخری هم گذاشتم و خودم را راحت کردم.

چند دقیقه‌ای از کارم نگذشته بود که یکی به گوشیم تماس گرفت(چند روز پیش به پشتیبان اینترنت تماس گرفته بودم برای مشکل شدید قطع نت،اونا هم قرار شد یه کارشناس بفرستن خونه‌مون)گوشیو که برداشتم دیدم همون کارشناس است.با هزار دنگ و فنگ آدرس خونه‌مون رو که خیلیم سر راسته بهش دادم،گفت باشه چند دقیقه دیگه میام.
قبل از اینکه کارشناس برسه برق مون قطع شد!حالا موندیم چیکار کنیم،دردسر پشت دردسر.الآن کارشناسه میاد میگه برقتون رفته بود چرا به من نگفتین.
بعد از چند دقیقه کارشناس اومد.اول سیم تلفن رو نگاه کرد بعد یه نگاهی به مودم انداخت،گفت ظاهرا همه چیز درسته،فقط باید برق وصل باشه تا تست کنیم که برقم فعلا نیست.خداحافظی کردو رفت.
بعداز کلی اعتراض موفق شدم یه کارشناس بیاد خونه که اونم برق با قطع شدنش همه چیزو خراب کرد.

بعدازظهر با خیال راحت دراز کشیدم و منتظر خواهرم تا بیاد.ساعت چهار باید میرفتم.همینطور که منتظر بودم خوابم برد،دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه یهو مامانم صدام گفت بیدار شو نمیخوای بری گردهمایی؟گفتم مگه ساعت چنده؟گفت سه و نیم.اعصابم خورد شد از اینکه مامانم بیدارم نکرده؛خواهرمم هنوز نیومده بود،فکرکردم نمیخواد بیاد.با اعتراض زنگ زدم بهش که ببینم تاحالا چرا نیومده(انگار طلب دارم ازش).بیچاره ترسید،با تعجب پرسید مگه گردهمایی شروع شده.گفتم نه اما خیلی دیر کردی.گفت نگران نباش خودمو میرسونم.
خلاصه خواهرم اومدو ما رفتیم همونجایی که باید میرفتیم؛تقریبا به موقع خودمو رسوندم.

وقتی رسیدیم دیدم هنوز نصف شون نیومده بودن.همینطور که زمان میگذشت یکی یکی میومدن.اما هرکی که میومد یه چند دقیقه مینشست و سلام و احوال پرسی میکرد و میرفت!.آخه علاوه بر اینکه قرار بود دوستان همدیگرو ببینیم و دیداری تازه بشه،چند ماهی هست یه صندوق پساندازی باز کردیم که هر ماه یه مقدار پول بزاریم تا یه پولی برای خودمون جمع بشه.هرکی میومد پولشو میدادو میرفت.هرکی هم اونجا بود حرف خاصی نمیزد فقط برگه هارو امضا میکرد و اگه سوالی بود جواب میداد.نصف شونم که اصلا نیومده بودن!.
یه ساعتی که من اونجا بودم فقط سه کلمه حرف زدم؛اولش سلام کردم؛وسطش پرسیدم گروه مجازی نمیخوایم بزنیم برای این گروه مون؛آخرش خداحافظی کردم و برگشتیم خونه!.
خواهرمم سریع خداحافظی کرد و رفت خونه.

حالا من از یه طرف اعصابم خورد بود که چرا گردهمایی اینجوری شده چون فکرمیکردم دورهمی گرم و صمیمی داریم؛از طرف دیگه هم شب باید یه مطلب آزمایشی واسه کارم میزدم چون بازم مدیرش شیوه مطلب گذاری رو تغییر داده بود،نگران اون بودم.حالا نمیدونستم چه آینده‌ای در انتظارمه.

وقتی تلگرامم رو باز کردم دیدم از اون آقایی که رابط منو مدیره برام پیام اومده که دیگه تو سایت مطلب نزار،مدیر گفته باهات تصفیه کنم.
من کُپ کردم،نمیدونستم چی بگم!با تعجب پرسیم چرا مگه چی شده؟!!!!!
تا جواب بده من داشتم حرص میخوردم،آخرش طاقت نیاوردم و به مامانم گفتم؛مامانمم گفت اشکال نداره فدای سرت،این نشد یکی دیگه.
چند دقیقه‌ای گذشت دیدم جوابش اومد.
این جوابش بود: منم نمیدونم مدیر یهو گفت بهش بگو دیگه مطلب نزاره منم گفتم باشه بعدش گفت نه اشتباه کردم بگو بزاره؛گفتم شنبه تماس بگیرین صحبت میکنیم اگه خواستین.
حالا باید منتظر بمونم تا شنبه ببینم آیا مدیرمون اجازه میدن ما در خدمتشون باشیم یا نه.

چقدر نقشه کشیده بودم واسه درآمد این کارم؛چه برنامه‌ها که نداشتم واسه آیندم؛همش دود شد رفت هوا.
اصلا این مدیره مشکل داره؛مثل اینکه با همه قطع همکاری کرد یهویی!

عید امسال یه فال مجازی برام فرستاده بودن توش نوشته بود پاییز سختی خواهی داشت؛دیروز هم اولین روز پاییز بود.یعنی این پیشبینی ها واقعیت داره!من دارم نگران میشم.
امیدوارم همه چیز ختم بخیر شه.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۸
میثم ر...ی